#پارت_۸۱ #آخرین_تکه_قلبم نویسنده #izeinabii رمان آخرین تکه قلبم نوشته ی izeinabii نیاز: صلیب سردو توی دستام گرفتم ..ستشم تو ی گردنم بود.. درش اوردم.. خودش انداختش گردنم.. باورم نمیشد .. اگه میدونستم بخاطر تو همچین اتفاقی براش میوفته هیچ نمیگرفتمش برات.. با دیدن دکتر دوییدم سمتش. _آقای دکتر حالش چطوره؟ ...
#پارت_۸۰ #آخرین_تکه_قلبم نویسنده #izeinabii نیما: _تو که همیشه از کوه متنفر بودی.. زل زد تو چشمامو گفت: _تنها حس خوبم به کوه ، کوهنوردی های هر جمعه صبح دانیار بود.. اخمام رفت تو هم..با خنده ی کجی نیگام کردم و گفت: _شخصیت اصلی رمان اسطوره..بهترین رمانی که خوندم! _آها __میدونی ...
#پارت_۷۹ #آخرین_تکه_قلبم نویسنده #izeinabii آهو: برگشتم سمت صدا _ببخشید خانوم زن کامل سنی بهم با لبخندش زل زده بود.. _آهو؟ مکث کردم. _شما؟ _فکر نمیکردم اینجا ببینمت در حالی که سردرگم شده بودم با تعجب پرسیدم: _من هنوز شمارو نشناختما! _تو منو نمیشناسی اما من تو رو خوب میشناسم...موهای فرت ...
#پارت۷۸ #آخرین_تکه_قلبم نویسنده: #izeinabii آهو : داد زدم : _صبر کن دیووونه من دیگه طاقت ندارم. خندید و گفت: _پس از الان خودتو باخته بدون. _نه سیا جداً حال ندارم دیگه. با بدجنسی به راهش ادامه داد تازه وسطای کوه بودیم. لعنتی.. نفسی تازه کردم . بطری آب رو سر ...
#پارت_۷۷ #آخرین_تکه_قلبم #izeinabii #پارت_ #آخرین_تکه_قلبم نیما:قدم هامو بلندتربرداشتم تا حالا شده حس کنی داری منت میزاری رویزمین و راه میری؟ چاقوی دایی محمدرضاکه به من ارث رسیده بود رو درآوردم و بوسیدم. هوا روبه تاریکی بود با دیدن چهره ی معصوم و ساده ی نیاز آروم رفتم سمتشو دستم گذاشتم ...
#پارت_۷۵ #آخرین_تکه_قلبم نیاز: رز های سرخ رو پر پر کردم روی سنگ قبرش.. به چه مشغول کنم دیده و دل را که هنوز دل تو را می خواهد دیده تو را می جوید.. شعر مورد علاقه ی بابا که با خط قشنگی روی سنگ قبر حک شده بود. یبار از ...
#پارت_۷۳ #آخرین_تکه_قلبم نتونستم به زبون بیارم..آره اون اخم کردن های نازت.. فقط تونستم اون شعر همیشگی ورد زبونمو و زمزمه کنم : _چشم و ابروی خشن از بس که می آید به تو گاهی آدم عــــــاشقِ نامهـــــربانی می شود _واقعا؟؟واقعا میخوای بدونی چی پشت این دختر سرد و به ظاهر ...
#پارت_۷۰ #آخرین_تکه_قلبم نیاز: ساعت از نیمه گذشته بود.. به اتاق کناری رفتم. مامان و خواهر و برادرای کوچیکم توی خواب عمیق بودن. نفس میکشیدن ..با هر دم و بازدم شون زندگی به ریه هام برمیگشت. چقدر داشتنشون بهم امید میداد. در رو با دقت بستم تا صدا نده و بیدار ...
#پارت_۶۹ #آخرین_تکه_قلبم آهو: با تکون خوردن شونم از خواب پریدم .. با صورت نگران سیاوش مواجه شدم. _چیشده سیا؟؟ _یکی از بچه ها گفته دو نفر دارن میان اینجا یه دختر و پسر.. _خب؟ _دختره موهاش قرمزه.. هیعی کشیدم و ازجام بلند شدم . وسایلمو ریختم توی کوله امو اشاره ...
#پارت_۶۸ #آخرین_تکه_قلبم نیاز: کوله ام رو جمع کردم و و چنددست لباس هم گذاشتم و مسواک و شارژرم و آخرین یادگاری بابا از کربلا رو هم توی کوله گذاشتم. روبه مامان کردم و گفتم: _چرا آخه؟خب مادرجونم اینا بیان پیش ما چه اصراریه که ما بریم زحمت بدیم به آقاجونم ...
#پارت_۶۷ #آخرین_تکه_قلبم نیاز: دوییدم و اومدم اینور تر .. اما متوجه ی این نبودم که زیپ کیفم رو نبستم. رژم افتاد روی زمین و خودش یه طدف و درش هم یه طرف دیگه. هیعی کشیدم و به پشت سرم نگاه کردم. ماشین همون لحظه از روش رد شد و صدای ...
#پارت_۶5 #آخرین_تکه_قلبم عرفان: چشمامو بستم و سرم و تکیه دادم به فرمون ماشین. زیر چشمی نگاش کردم. رفت سمت تناب.. چشمامو محکم بستم .. نمیتونم اون صحنه روببینم ..اگه ببینم دیوونه میشم و میرم بغلش میکنم. تنها چیزی که مونده برام غرورمه .. اگه از دستش بدم هست و نیستم ...
#پارت_۶۴ #آخرین_تکه_قلبم سحر: عرفان برگشت سمتم .. با دیدنم لبخند زد و گفت : _خوابالو چپ چپ نگاش کردم. _خوابیدم با خفه ام کرد یکی؟ _خودت خسته بودی وگرنه من فقط کمکت کردم ! پسره ی پررو.. _الان فقط اسپرسو میچسبه! _اینجا چایی ام غنیمته سحر خانم! _از بوی چایی ...
#پارت_۶۲ #آخرین_تکه_قلبم آهو: روزنامه هارو از توی کوله پشتی نویی که سیا برای خودش خریده بود درآوردم. به نوشته هاش دقت کردم،چه شد که آقای..به یک زن سیاه پوست تبدیل شد! هیعی کشیدم وگفتم: _اینجارونیگا برگشت سمتم: _چیه؟ _اینو بخون،این مردسفیدوبوره؟ _خب؟ _شده این زن سیاه پوستِ ابرویی بالا داد ...
#پارت_۶۰ #آخرین_تکه_قلبم دختر مجهول و گمنام (همونی که توی مهمونی نیما و عرفان سرش دعوا کردن) : صدای پارس بیسکیت(سگم) به گوشم خورد ، برگشتم سمتش.. اومد کنارم .. دستی روش کشیدم و گفتم: _رفیق روزهای سخت .. زبونشو درآورد و خودشو برام لوس کرد... قربون صدش رفتم. صدای موج ...
#پارت_۵۸ #آخرین_تکه_قلبم دستی روی غبار ماشین کشیدم .. عرفان با موهای حالت داده نشست توی ماشین و گفت: _چقدر آرایش کردی تو .. براش شکلک درآوردم و گفتم: _ریمل زدن و رژ ساده کشیدن رو لب، میگی آرایش زیاد؟؟ _آخه تو تا چند وقت پیش همینم نمیزدی.. نفس عمیقی کشیدم: ...
#پارت_۵۷ #آخرین_تکه_قلبم با شنیدن آدرس ، از بغلش درومدم بیرون و گفتم: _ببینم چی میشه.. با چشمای سبزش بهم زل زد و گفت: _منتظر جوابت میمونم.. سری تکون دادم و از پله ها پایین رفتم ، برای خودم کف زدم.. خیلی خوب آدسو از چنگ سعید درآوردم بیرون! عرفان رو ...
#پارت_۵۳ #آخرین_تکه_قلبم از سرما هممون به سمت ماشین پناه آوردیم ، نیما بهم نگاه کرد و گفت: _عجب هواییه.. لبخند زدم و گفتم: _آره خیلی هوای خوبیه.. با تعجب به اینکه ما کم داریم یا یه چیزی زدیم سوار ماشین شدند اما هردوشون متوجه نشدند که ما منظورمون چیز دیگه ...