پروردگارا امروزمان گذشت فردایمان را با گذشتت شیرین کن ما به مهربانیت محتاجیم رهایمان نکن خدایا شب ما را با یادت بخیر کن… #شب_خوش🌟🌙💫
🕊🌙قبل از خواب همه را ببخش و بسپار به خدا، بعد بخواب... برای شروع یک روز نو باید آرام و سبک باشی. بار سنگین اشتباهات اطرافیان را بر دوش نگیر، بگذار برای خودشان بماند تا حمل کنند... ببخش و بگذر، فقط چون روح تو لایق آرامشی بی نظیر است. #مذهبی ...
نیایش شبانه 🌙خــــــــدایا….. بهترین درسهـــــا را در زمان سختــــــی آمــــوختم و دانستـــــم صبور بودن یک ایمــــــان است، و خویشتنداری یک عبـــــــادت … فهمیدم ناکامی به معنای تاخیـــــــر است، نه شکست و خنــــدیـــــدن یک نیایش است … فهمیـــــدم جــــز به تو نمـــیتوان امُیــــــــــد داشت، و جز با عشق به تو نمیتوان ...
🌙الهی اگر بد بودیم یاریمان ڪن تا فردایے بهتر داشته باشیم خدایا به حق مهربانیت نگذار ڪسی با ناامیدی و ناراحتی شب خود را به صبح برساند😞🙌 🌟شبتون بخیر 📷شبهای مشهد تیرماه 98 همین که هستید و مارو دنبال میکنید یک دنیا سپاس⚡️ 🌹 ⚡️ 🙏 #حس_خوب_عکاسی #عکس #زیبا #مثبت_اندیشی ...
#داستان_شب... در بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم ، روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشان دادن که باید پایش را بعلت عفونت می بریدیم دکتر گفت که اینبار من نظارت می کنم و شما عمل می کنید ، به مچ پای ...
#داستان_شب.. کمال الملک نقاش چیره دست ایرانی (دوران قاجار) برای آشنایی با شیوه ها و سبکهای نقاشان فرنگی به اروپا سفر کرد زمانی که در پاریس بود فقر دامانش را گرفت و حتی برای سیر کردن شکمش هم پولی نداشت یک روز وارد رستورانی شد و سفارش غذا داد در ...
#داستان_شب... #قـــابلتامل پسربچه ای پرنده زیبایی داشت. او به آن پرنده بسیار دلبسته بود. حتی شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را کنار رختخوابش می گذاشت و می خوابید. اطرافیانش که از این همه عشق و وابستگی او به پرنده باخبر شدند، از پسرک حسابی کار می کشیدند. هر وقت ...
#بس کن و صید مکن آنکه نیرزد به شکار که خیال شب و شب هم ز سحر بگریزد... #مولانای_جان 🌹 #شب_خوش
#داستان_شب... گویند مردی را به جرم قتل نزد کورش آوردند پسران مقتول خواهان اجرای حکم شدند ﻗﺎﺗﻞ ﺍﺯ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ کاری ﻣﻬﻢ برای ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ۳ ﺭﻭﺯ ﻣﻬﻠﺖ ﺗﻘﺎﺿﺎ ﮐﺮﺩ. ﺷﺎﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ:ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺿﻤﺎﻧﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ؟ ﻗﺎﺗﻞ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ نگاه ﮐﺮﺩ ﻭ گفت : ﺍﯾﻦ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ. ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ...
#از آب و گلی نیست بنای چو توئی یارب که چه هاست از برای چو توئی گر نعره زنانی تو برای چو ویی لبیک کنانست برای چو توئی #مولانای_جان🌹 #شب_خوش🍃
#داستان_شب.. روزی حضرت موسی علیه السلام از محلی عبور می کرد رسید بر سر چشمه ای در کنار کوه، با آب آن چشمه وضو گرفت، بالای کوه رفت تا نماز بخواند در این مئوقع اسب سواری به آنجا رسید. برای آشامیدن آب از اسب فرود آمد، در موقع رفتن کیسه ...
#داستان_شب... روزی کلاغی بر درختی نشسته و تمام روز خود را بیکار بود و هیچ کاری نمی کرد..! خرگوشی از آن جا عبور می کرد. از کلاغ پرسید: آیا من هم می توانم مانند تو تمام روز را به بیکاری و استراحت بگذرانم؟ کلاغ حیله گرانه گفت: البتّه که می ...
#داستان_شب... مردی نابینا زیر درختی نشسته بود! پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت: قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟ پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت: آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟ ...
#داستان_شب... .. وقتی روانپزشک اتریشی ویکتور فرانکل پس از سه سال اسارت در اردوگاههای کار اجباری آلمان نازی آزاد شد، به یک نتیجهٔ مهم علمی دست یافت که بعدها یکی از مکاتب روانشناسی به نام «معنا درمانی» شد. او در پی تجربه شخصی و مشاهده زندانیان دیگر نتیجه گرفت که ...
#داستان_شب... #اگرقراربودسازباشم گفت، کوه باید شد و ماند گفتم، کوه مجبور به ماندنه، باید پا داشت و ماند گفت، ما محکوم به از دست دادنیم گفتم دختر درون گرایی به نظر می آیی، دخترهای درون گرا رو خیلی خوب می شناسم، بیشتر حرف هاشون رو به آینه اتاقشون میگن، همیشه ...
#داستان_شب.. کوهنوردی میخواست به قلۀ بلندی صعود کند. پس از سالها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد. به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. کوهنورد همچنانکه بالا میرفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه ...
#داستان_شب... پدربزرگم تعریف میکرد چندسالِ قبل یک موشِ سمج به جانِ دکانِ کوچکِ خوارو بار فروشی اش افتاده بود کیسه های برنج را میجوید یا بلایی سرِ دیگر اقلامِ دکانش می آورد .. یک روز بالاخره یک تله موشِ حسابی یک گوشه ی دکان میگذارد و موشِ نابکار را میگیرد ...
#داستان_شب.. پیرمردی هر روز توی محله پسرکی رو با پای برهنه می دید که با توپ پلاستیکی فوتبال بازی میکرد. روزی رفت و یه کفش کتونی نو خرید و اومد به پسرک گفت: بیا این کفشا رو بپوش. پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و گفت: ...