یه روز صبح از خواب بلند میشی و متوجه میشی هیچ حسی به گذشته و آدم های گذشته نداری، دیگه می تونی واسه همشون آرزوی خوشبختی کنی؛ یه جور رهایی و بی احساسی کامل، از اون به بعد با کسی جر و بحث نمی کنی، به همه لبخند می زنی ...
آدمها جدا از عطری که به خودشون میزنن، عطر دیگهای هم دارن که اتفاقا تاثیر گذارتر هم هست، عطر چشمهاشون، عطر حرفهاشون، عطری که فقط مختص شخصیت اونهاست و متاسفانه در هیچ مغازهی عطر فروشی پیدا نمیشه. 📗 #قهوه_سرد_آقای_نویسنده ✏️ #روزبه_معین #بریده_ای_از_کتاب #جرعه_ای_کتاب #سطری_کتاب #کتاب #مطالعه #کتاب_بخوانیم #بیشتر_بخوانیم کانال تلگرام ...
تلفن رو برداشتم تا شمارهای رو بگیرم اما هیچ کس رو نداشتم... دفترچه تلفن من پر از اسمهای جور واجوره؛ اما وقتی دنبال کسی میگردم تا بتونم باهاش حرف بزنم، میبینم که به صورت مفتضحانهای هیچ کس رو ندارم و اون اعدادی که جلوی اسمها نوشته شده مثل اعدادی که ...
حروف کنار هم کلمات رو میسازن،کلمات کنار هم جمله ها رو میسازن،جمله ها کنار هم داستان ها رو میسازن،و داستان ها کنار هم دنیای نویسنده رو میسازن.پس اگه نویسنده ای رو باور داری،شک نداشته باش هیچ داستانی،هیچ جمله ای،هیچ کلمه ای و حتی هیچ حرفی رو بی دلیل نمینویسه. #قهوه_سرد_آقای_نویسنده ...
«حس و حالی که من دارم اسم خاصی نداره و تو هیچ مکتبی قرار نگرفته، حسیه بین تنهایی و بی کسی. راستش اگه می تونستم از این گمشدگی خلاص شم، بدون شک بی کسی رو انتخاب می کردم. بی کسی خیلی صادقانه تره، اما تنهایی نه. تنهایی مدام فکرش میافته ...
#معرفی_کتاب #قهوه_سرد_آقای_نویسنده 📚 فکر می کنم که خدا سه چیز را با ذوق بیشتری آفریده زن،هنر و عشق اما در عجب که تو را با چه شور و حالی آفریده، زنِ هنرمندِ عاشق! #روزبه_معین
...بهم گفت:"تا حآلا شکار رفتی؟گفتم"نه." "گفت:"من قبلا می رفتم،ولی دیگه نمی رم،آخرین باری ک شکار رفتم،شکآر گوزن بود،خیلۍ گشتم تا یه گوزن پیدا کردم.من بهش شلیک کردم،درست زدم به پاش،وقتی رسیدم بالآی سرش هنوز جون داشت،نفس میکشید وبا چشمهاش التماس میکرد،زیباییش مسخم کرده بود،حس کردم که میتونه دوست خوبی واسم ...
+گوش کن مهران،وقتی آدم ها بفهمن که چی تو سرت و قلبت میگذره، دیگه دلیلی واسه بازی کردن و موندن نمی بینن.تنها کسانی که میمونن، وفادارها هستن. _گفت:پس واسه وفادارها بنویس! پوزخند زدم و گفتم:وفادارها! گاهی وقت ها از خودم میپرسم آیا کسی هنوز هم من رو یادش هست؟! #قهوه_سرد_آقای_نویسنده ...
تا حالا شکار رفتی؟ من می رفتم، ولی دیگه نمیرم! آخرین باری که شکار رفتم، شکار گوزن بود، خیلی گشتم تا یه گوزن پیدا کردم، من شلیک کردم بهش، درست زدم به پاش! وقتی بالای سرش رسیدم هنوز جون داشت، چشم هاش داشت التماس می کرد، نفس می کشید، زیباییش ...
صاحب این عکس را می شناسید؟ این آخرین تیتری بود که من واسه اون روزنامه نوشتم و فکر می کنم تحت تاثیر حرف مدیر روزنامه بودم که یه روز بهمون گفت: بی عرضه ها ...! احمق ها ...! دیگه هیچ فروشی نداریم ورشکست شدیم ...! این شد که همه روی ...
از دست دادن چیزی که قبلا داشتی سخت تر از چیزیه که هیچ وقت نداشتی. #قهوه_سرد_آقای_نویسنده #روزبه_معین #بهترین_قسمت
#گـنـدمـــ🍁 دوست دارم برگردم به چند سال پیش، وقتی که یه دختر لاغر مردنی و دیوونه ی نجوم بودم با یه گروه از بچه های هنری رفتم کویر، بچه های باحال و خون گرمی بودن، دور آتش جمع شده بودیم و چایی می خوردیم و ستاره ها رو تماشا می ...
پیدا کردن نیمه گمشده مثل بازی با خمیر میمونه وقتی میگردی دنبال نیمه گمشده منتظری کسی پیداشه که همونطوری که تو هستی زندگی کنه، اهنگ گوش بده، فکر کنه، حرف بزنه، درست مثل یه نیم کره فلزی که واسه کامل شدن دنبال یه نیم کره فلزی دیگه میگرده. بعد یه ...
دفترچه تلفن من پر از اسم های جور واجوره...اما وقتی دنبال کسی می گردم که بتونم باهاش چند کلمه حرف بزنم، می بینم که بصورت مفتضحانه ای هیچکس رو ندارم و اون اعدادی که جلوی اسم ها نوشته شده، مثل اعدادی که روی یه چک بی محل نوشته شده، بی ...
تا حالا شکار رفتی؟ من می رفتم، ولی دیگه نمیرم! آخرین باری که شکار رفتم، شکار گوزن بود. خیلی گشتم تا یه گوزن پیدا کردم. من شلیک کردم بهش، درست زدم به پاش! وقتی بالای سرش رسیدم هنوز جون داشت، چشم هاش داشت التماس می کرد، نفس می کشید، زیباییش ...
سه سال واسم حبس بریدن! اون هم به خاطر کارهای سینمایی؛ اون زمان من نه نویسنده بودم، نه کارگردان، فقط مسئول تجهیزات و برق رسانی سینما بودم. گاهی وقت ها حین پخش بعضی فیلم ها حس می کردم لازم نیست بیننده اون ها را تا آخر ببینه. واسه همین برق ...
من می تونم باهات تو کافه بشینم، بگم و بخندم، باهات ساعت ها قدم بزنم، درد و دل هات رو گوش کنم و هر کمکی از دستم بر بیاد واست انجام بدم و در قبال این ها چیزی ازت نخوام، در واقع من می تونم یه دوست خیلی خوب واست ...
به من می گفتن دیوونه،ولی من دیوونه نیستم! قضیه بر می گرده به چند سال پیش،بعد از اینکه مادرم فوت کرد واسه اینکه از خاطرات خونه خلاص بشم یه آپارتمان توی ساختمونی چند طبقه اجاره کردم،اما خیلی زود فهمیدم توی همسایگیم یه مادر و پسر زندگی می کنن که از ...