قسمت 3
قسمت 3
همان قدر که توی دل مادرشوهرم و دور و بری هایش به خاطر احسان و گم شدندش ولوله به پا شده بود اینجا توی خانه ی خودمان اوضاع می رفت تا آرام شود. مامان در اتاقم را قفل کرده بود و امروز یک میهمانی درست و حسابی ترتیب داد. خاله هایم میهمان مامان شدند و دور هم نشستند و با هم خندیدند. سروین ولی غایب بود چون مازیار بهش زنگ زده بود و هم من و هم مامان از دستش دلخور بودیم. مامان به خاطر عوض شدن های رفتار سروین و من به خاطر این که نتوانسته بود مقابل او مقاومت کند.....
همان وقت که مامان کیک گردویی را از فر درآورد و من بوی آن را در خاطرم زنده کردم سروین توی کافی شاپ داشت با چنگال دل و روده ی کیک فندقی خودش را بیرون می ریخت. مازیار مقابلش نشسته بود و هی نیشش باز می شد.
مامان کیک را برید و آه کشید. باز هم من. می دانست که من چقدر کیک آجیلی دوست دارم مخصوصا گردویی اش را. یک تکه بزرگ برای بابا و سروین کنار گذاشت و یک برش دیگر هم توی بشقاب طوق صورتی من گذاشت. ترسیدم. ترسیدم که عقلش را از دست داده باشد. چند روز می شد که قرصش را نمی خورد و بابا هم دیگر اصراری برای این کار نداشت.
اما این کار مامان.... سروین کیک را عقب راند و گفت: چرا زنگ زدی؟
مامان بشقاب ها را پر کرد و به سالن برد. بعد برگشت و بشقاب من را برداشت و برگشت. خیالم راحت شد.
مازیار گفت: خواستم حالت رو بپرسم
سروین پوفی کرد و مازیار دستش را جلو آورد: سروین جونم عزیز دلم چرا این قدر اخم کردی؟
حال هردومان بد شد. از این قربان و صدقه رفتن ها خوشم نمی آمد. دل آدم را نمی لرزاند. سروین هم همین حس را داشت. لبش را کجکرد: چون نمی خواستم ریختت رو ببینم
اعتماد به نفس سروین بیشتر از قبل شده بود. حالا که حال مامان خوب بود و بیشتر با هم حرف می زدند و بابا هم از لاک خودش بیرون آمده بود سروین شده بود همان دختر مغرور و سرکشی که می شناختم.مازیار انگار یادش رفته بود که سروین از اول همین طور بوده،عقب کشید و با غیظ غر زد: خب نمی اومدی چرا اومدی؟
سروین از جا بلند شد و مازیار مچ دستش را گرفت: بشین چرا جوش میاری
مامان بشقاب من را گذاشت روی زانویش و یک تکه کیک را خورد و رو به خاله فرزانه گفت: خوب شده نه؟
خاله با لذت کیک را جوید: مث همیشه عالی. اصلاً کیک های فریده خانم یک چیز دیگه س
خاله مینو گفت: قربونت فریده جون اگه زیاد پختی یک تکه بگذار ببرم برای پارسا. بچه م تا دم در اومد دنبالم هی گفت اگه خاله کیک پخته بود واسه منم بیار
مامان با دست آرام روی گونه ی خودش کوبید: چرا نیاوردی بچه رو؟
کیک پرید توی گلوی خاله مینو و خاله فرزانه به جاش گفت: حوصله داری فریده. می اومد اینجا دیوونه مون می کرد
اگر هر وقت دیگری بود خاله مینو به دفاع از پسرش غر می زد ولی این بار حرف نزد. چون خوشحال بود خاله فرزانه به دادش رسیده. من نشسته بودم وسط خاله هایم و خنده ام گرفته بود که این طور با هم دست به یکی می کردند و به داد هم می رسیدند.
خاله مینو پسرش را نیاورده بود چون می ترسید مامان بساط آبغوره گیری راه بیندازد و پارسا افسرده شود. مامان آرام گفت: باشه براش می گذارم
او هم فهمیده بود جریان چیست ولی ترجیح داد حرفش را نزند. هیچ کدام از خاله هایم باور نمی کردند مامان حالش خوب شده باشد و حالا با دیدن صورتش که گل انداخته بود و با خوردن کیکی که مزه اش مثل قبل عالی شده بود خیالشان راحت بود.
سروین نشست روی صندلی. حالا من توی کافی شاپ بودم. دست به سینه روبه روی سروین و پشت سر مازیار. مثل ملکه ی عذاب و منتظر بودم ببینم عاقبت سروین با این پسره الدنگ چه می کند. سروین کیک را هل داد طرف مازیار: بخور
مازیار ذوق زده یک تکه برداشت و نزدیک دهانش برد ولی بعد چنگال را گرفت طرف دهان سروین. لب های صورتی و خش فرم سروین باز شد و کیک را بلعید و دیگر کاری نمانده بود که من بکنم. آشتی کرده بودند.
عصر خاله ها کمک کردند و بشقاب ها را شستند. خاله مینو احوال سروین را گرفت و مامان هم چیزی سرهم کرد و حواله ی خاله کرد. خاله فرزانه گفت: کی درسش تموم می شه دیگه این سروین خانم
نباید این سوال را می کرد. خاله مینو پشت سر مامان و رو به خاله فرزانه بود. سری به تاسف تکان داد و تا خواست حرف توی حرف بیاورد مامان گفت: یک ترم عقب افتاد به خاطر ....
خاله فرزانه خودش کار خراب را درست کرد: اگه بدونی کاویان چقدر نگرانشه
کاویان پسرخاله ام بود. کاویان سروین را می خواست. کاویان .... کاویان.... مامان تند پیش دستی ها را خشک کرد و بینشان سکوت برقرار شد. کاویان خاطرخواه سروین بود ولی سروین هیچ احساسی به او نداشت.
حرف ها زده شد و کمی درباره برفی که باریده بود حرف زدند و خاله مینو با ذوق درباره ی ادم برفی کار دست پارسا و باباش حرف زد و بعد رفتند وخانه خالی شد. مامان
همان قدر که توی دل مادرشوهرم و دور و بری هایش به خاطر احسان و گم شدندش ولوله به پا شده بود اینجا توی خانه ی خودمان اوضاع می رفت تا آرام شود. مامان در اتاقم را قفل کرده بود و امروز یک میهمانی درست و حسابی ترتیب داد. خاله هایم میهمان مامان شدند و دور هم نشستند و با هم خندیدند. سروین ولی غایب بود چون مازیار بهش زنگ زده بود و هم من و هم مامان از دستش دلخور بودیم. مامان به خاطر عوض شدن های رفتار سروین و من به خاطر این که نتوانسته بود مقابل او مقاومت کند.....
همان وقت که مامان کیک گردویی را از فر درآورد و من بوی آن را در خاطرم زنده کردم سروین توی کافی شاپ داشت با چنگال دل و روده ی کیک فندقی خودش را بیرون می ریخت. مازیار مقابلش نشسته بود و هی نیشش باز می شد.
مامان کیک را برید و آه کشید. باز هم من. می دانست که من چقدر کیک آجیلی دوست دارم مخصوصا گردویی اش را. یک تکه بزرگ برای بابا و سروین کنار گذاشت و یک برش دیگر هم توی بشقاب طوق صورتی من گذاشت. ترسیدم. ترسیدم که عقلش را از دست داده باشد. چند روز می شد که قرصش را نمی خورد و بابا هم دیگر اصراری برای این کار نداشت.
اما این کار مامان.... سروین کیک را عقب راند و گفت: چرا زنگ زدی؟
مامان بشقاب ها را پر کرد و به سالن برد. بعد برگشت و بشقاب من را برداشت و برگشت. خیالم راحت شد.
مازیار گفت: خواستم حالت رو بپرسم
سروین پوفی کرد و مازیار دستش را جلو آورد: سروین جونم عزیز دلم چرا این قدر اخم کردی؟
حال هردومان بد شد. از این قربان و صدقه رفتن ها خوشم نمی آمد. دل آدم را نمی لرزاند. سروین هم همین حس را داشت. لبش را کجکرد: چون نمی خواستم ریختت رو ببینم
اعتماد به نفس سروین بیشتر از قبل شده بود. حالا که حال مامان خوب بود و بیشتر با هم حرف می زدند و بابا هم از لاک خودش بیرون آمده بود سروین شده بود همان دختر مغرور و سرکشی که می شناختم.مازیار انگار یادش رفته بود که سروین از اول همین طور بوده،عقب کشید و با غیظ غر زد: خب نمی اومدی چرا اومدی؟
سروین از جا بلند شد و مازیار مچ دستش را گرفت: بشین چرا جوش میاری
مامان بشقاب من را گذاشت روی زانویش و یک تکه کیک را خورد و رو به خاله فرزانه گفت: خوب شده نه؟
خاله با لذت کیک را جوید: مث همیشه عالی. اصلاً کیک های فریده خانم یک چیز دیگه س
خاله مینو گفت: قربونت فریده جون اگه زیاد پختی یک تکه بگذار ببرم برای پارسا. بچه م تا دم در اومد دنبالم هی گفت اگه خاله کیک پخته بود واسه منم بیار
مامان با دست آرام روی گونه ی خودش کوبید: چرا نیاوردی بچه رو؟
کیک پرید توی گلوی خاله مینو و خاله فرزانه به جاش گفت: حوصله داری فریده. می اومد اینجا دیوونه مون می کرد
اگر هر وقت دیگری بود خاله مینو به دفاع از پسرش غر می زد ولی این بار حرف نزد. چون خوشحال بود خاله فرزانه به دادش رسیده. من نشسته بودم وسط خاله هایم و خنده ام گرفته بود که این طور با هم دست به یکی می کردند و به داد هم می رسیدند.
خاله مینو پسرش را نیاورده بود چون می ترسید مامان بساط آبغوره گیری راه بیندازد و پارسا افسرده شود. مامان آرام گفت: باشه براش می گذارم
او هم فهمیده بود جریان چیست ولی ترجیح داد حرفش را نزند. هیچ کدام از خاله هایم باور نمی کردند مامان حالش خوب شده باشد و حالا با دیدن صورتش که گل انداخته بود و با خوردن کیکی که مزه اش مثل قبل عالی شده بود خیالشان راحت بود.
سروین نشست روی صندلی. حالا من توی کافی شاپ بودم. دست به سینه روبه روی سروین و پشت سر مازیار. مثل ملکه ی عذاب و منتظر بودم ببینم عاقبت سروین با این پسره الدنگ چه می کند. سروین کیک را هل داد طرف مازیار: بخور
مازیار ذوق زده یک تکه برداشت و نزدیک دهانش برد ولی بعد چنگال را گرفت طرف دهان سروین. لب های صورتی و خش فرم سروین باز شد و کیک را بلعید و دیگر کاری نمانده بود که من بکنم. آشتی کرده بودند.
عصر خاله ها کمک کردند و بشقاب ها را شستند. خاله مینو احوال سروین را گرفت و مامان هم چیزی سرهم کرد و حواله ی خاله کرد. خاله فرزانه گفت: کی درسش تموم می شه دیگه این سروین خانم
نباید این سوال را می کرد. خاله مینو پشت سر مامان و رو به خاله فرزانه بود. سری به تاسف تکان داد و تا خواست حرف توی حرف بیاورد مامان گفت: یک ترم عقب افتاد به خاطر ....
خاله فرزانه خودش کار خراب را درست کرد: اگه بدونی کاویان چقدر نگرانشه
کاویان پسرخاله ام بود. کاویان سروین را می خواست. کاویان .... کاویان.... مامان تند پیش دستی ها را خشک کرد و بینشان سکوت برقرار شد. کاویان خاطرخواه سروین بود ولی سروین هیچ احساسی به او نداشت.
حرف ها زده شد و کمی درباره برفی که باریده بود حرف زدند و خاله مینو با ذوق درباره ی ادم برفی کار دست پارسا و باباش حرف زد و بعد رفتند وخانه خالی شد. مامان
۱.۰m
۰۳ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.