#بخونید :) بیا از این مردهایی باش که کلیدشان همیشه یادشان می رود که من هر روز مجبور شوم در را باز کنم و زیر لب غر بزنم: حواس پرت. و بی توجه به اخم های من صدای خنده ات تمام خانه کوچکمان را بگیرد از همان مردهایی باش، که ...
یه مسافر، یه غریبه، یه شبم بی پنجره می روم با کوله بار سرگذشت و خاطره خسته ام از خستگی ها خسته از این لحظه ها می شمارم لحظه ها را بر نمی آرم صدا قصه های من غمگین اگه تلخه اگه شیرین می روم تا واسه فردا بسازم دنیای ...
پارت هفتادو یک #چڪاوڪــ : ووووی وووی خو منم میخواسم بیام بیرون . جییییییغ وووووخ م ن م م ی خ و ا س م ب ی ا م (منم میخواسم بیام ) حالا ک اینطور شد منم میرم لب دریا خرررر با ذوق بلند شدم و با دو رفتم ...
#رویای_غیرممکن #پارت23 #قسمت1 ( داستان از زبون تهیونگ) داشتم به درختی که کنار در شیشه ای بود؛ نگاه میکردم که یهو صدای باز شدن دراومد. به فردی که درو باز کرده بود و داشت به حیاط میومد؛ نگاه کردم... سارا... اولش جا خوردم ولی بعدش لبخند بزرگی روی لبام ظاهر ...
✅ مردم چه می گویند؟؟ 🌱 می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدربزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟... گفت: مردم چه میگویند؟!... 🌱 می خواستم برای مدرسه، به مدرسه سرکوچهمان بروم. مادرم گفت: فقط مدرسه غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟... مادرم گفت: مردم چه ...
🌹 🌹 من دوستت دارم دیونه #پارت۳۳ #خیلی عصبی بودم ازاون عصبیایی که هرکی چیزی میگفت پاچشو میگرفتم...پسره ای از خود راضی بیشعور باخودش چی فکر کرده ...رویاجلوم قرارگرفت.. -بابامن....به سمتی هلش دادم وباعجله از راه پله پایین رفتم...پسره ای احمق حالا که اینطوره اونقدر میام بارویا جلو چشمت میچرخم ...
#پارت_هفتاد_و_یک #میچا #جیمین دستشو روی لبش گذاشت و گفت : اصلا من چرا دارم از تو اجازه میگیرم ؟ اینو که گفت سریع منو مثل کیسه برنج زد زیر بغل و بدون توجه به داد و بی دادام منو به سمت ماشین سیاه رنگ برد و نشوند. -- +ولم کن. ...
همه چیز از یک سفر آغاز شد یا بهتر هست بگویم از یک عکس حسی قشنگ از یک نگاه که از لابه لای آن همه چشم انگار فقط مرا میدید از تو مینویسم از تویی که دوری و نزدیک با این که پیشم نیستی اما لحظه به لحظه کنار خودم ...
میتونم چند لحظه وقتتو بگیرم ؟ میخواستم بپرسم چقد باید بگذره تا من وقتی دارم خاطراتمو مرور میکنم و از کنار تو رد میشم تنم نلرزه و بغضم نگیره چقد ؟؟ تو میدونی ! میدونی که دوست دارم انقد که حتی تموم شب و بی چراغ توی حسرت یافتنت تک ...
من دوستت دارم دیونه #پارت۳۲ # -قشنگم اگه نیایی باباباهات قهر میشه....دوست داری قهر بشه...نگاهی به آسمان انداخت.بعدسرشوپایین آوردو دقیق به من نگاه کردوگفت: -نه... الهی دورت بگردم که باباتو اینقدردوست داری ..پس بریم داخل تا قهر نشدم.جلوترازاون راه افتادم اونم پشت سرم میومد..نگاهی بهش انداختم خیس آب شده بودچتریاش ...
گاهی مدلِ خستگیِ آدم، لالمونی گرفتنه... دلت می خواد به احترام این بی کلامی، دنیا هم برای چند دقیقه سکوت کنه، شاید هم برای چند روز... مثل اون لحظه توو تاکسی وقتی وراجی کردن های راننده به اوج خودش رسید کم مونده بود با یک حرکت سریع، ترمز دستی رو ...
قسمت دوم : Blockchain : بلاکچین نوعی فناوری است که به انتقال داراییهای دیجیتالی نظیر بیتکوین از فردی به فرد دیگر کمک میکند. خلاصه تکنولوژی بلاکچین 1 – دفترکل توزیع شده (distributed ledger) یک شبکه باز است که عموم به آن دسترسی دارند. 2 – هر مشارکتکننده در شبکه میتواند ...
#رمان_ماهک #پارت_افتخاری_104 آرش اگه تو چندماهه که ازدواج کردی من خیلی وقته که وارد زندگی متاهلی شدم و زنا رو بیشتر از تو میشناسم الانم باور کن که ماهک ناراحت شد از نبودت و وظیفه خودم دونستم که بگم انقدر به خودت وابستش نکنی. آهی کشیدم و گفتم نمیدونم امیر ...
آن شب خسته از کار برمیگشتم خانه که وسط میدان آزادی زنگ زد و بی سلام و علیک پرسید کجایی ؟ گفتم آزادی...گفت آزادی؟ گفتم دربندم پرسید دربندِ؟ نفسم عمیق شد و آرام گفتم چشمانت...! وسط میدان آزادی از صدای داد و بیدادش که دلم میخواهَدَت همین الان، خنده ام ...
نشسته بودم کنار پنجره و داشتم محوطه دانشکده رو نگاه میکردم، درِ کلاس باز شد و اومد نشست رو به روم، یه لحظه جا خوردم، موهاشو کوتاه کرده بود، انقدر کوتاه که اگه دست میبردی لای موهاش از بین انگشت های دستت هیچ تارِ مویی بیرون نمیزد. قبل از اینکه ...
دستمو از روی چشمم برداشتم +چیکار کردی!!! - گفتم با پدر آوا حرف زدم +آخه چرا بیخود اینکارو میکنی تو که میدونی نه من راضیم نه اون دیوونه شدی بابا؟ -تند نرو...باباش میگفت باهاش حتما صحبت میکنه اون نمیتونه با بچه یکی دیگه زندگی دیگه ای رو شروع کنه +چه ...
پارت24 ❤ بهروز رو به من گفت : ارغوان بیا این سنگه خوشگله کنارش وایسا با بهار ازتون عکس بگیرم . رفتم وایسادم ، بهروز عکس گرفت اما دیدم که کیانم با گوشیش عکس گرفت .پشت شهریار بود و داداشم متوجه نشد ! لعنت بهت کیان . عصبانی شده ...
پارت23 ❤ یکم رفتم عقب و گفتم : آقا کیان واقعا جاش نیست اینجا. هم همسر شما هم برادر من اینجان . مشکل درست نکنین! پوزخند صدا داری زد و گفت: همسر؟ نگو که اداهاشو ندیدی ! امروزم آویزونم شد و اومد وقتی فهمید قراره با شهریار باشم! میبینی؟ به ...