نام رمان: تنها نیستیم
نام رمان: تنها نیستیم
نویسنده: مهسا زهیری
ژانر : عاشقانه ، اجتماعی
مرجان به گوشیم که برای پنجمین بار زنگ می خورد و سایلنتش کرده بودم، نگاه کرد و گفت: چرا جواب نمیدی؟
- ولش کن
- کیه؟
- ...
- مزاحمه؟
- نه. از تهرانه.
با تعجب پرسید: چی شده؟
خودکار رو روی میز گذاشتم و گفتم: فکر می کنند من احمقم!
- درست بگو ببینم چی شده؟
- دو روزه زنگ می زنند که بابات داره میمیره! پاشو بیا. آدرس که نداده بودم، ای کاش شماره هم نمی دادم.
صورت مرجان ناراحت شد و گفت: نکنه راست بگن؟!
- نه بابا!
خودکار رو برداشم که گوشی دوباره ویبره رفت.
- جواب بده. بعداً پشیمون میشی.
عصبی گفتم: پشیمون از چی؟ خب بمیره مگه من دکترم؟!!
مرجان اخم کرد و خواست چیزی بگه که با جواب دادن من به تلفون، سکوت کرد.
این بار عمه پشت خط بود: الو! آتوسا. خودتی؟
صداش توی این 7 سال اصلا تغییر نکرده بود. گفتم: بله. میشنوم!
- کجایی عمه؟ هنوزم نمی خوای بیای خونه؟
- من همون 4 سال پیش گفتم دیگه بهم زنگ نزنید... چی از جون من می خوایید؟
عمه به گریه افتاد و پرستو گوشی رو ازش گرفت: آتو بابات رفت! چشم به راه تو بود. بیا حال و روز مامانت رو ببین! ...
سکوت کرده بودم و گوش می دادم. اصلا فکر نمی کردم حقیقت داشته باشه. نمی دونستم چی بگم. مرجان هم مدام ازم سوال می کرد. کنار پنجره ی اتاق ایستادم و دنبال جمله گشتم. چند ثانیه بعد، گفتم: اومدن من چیزی رو عوض نمی کنه.
- چرا انقد بی رحم شدی؟ ما که حق رو به تو دادیم.
- زندگی من آروم شده. نمی خوام خرابش کنم.
- اینطوری همه ی فامیل فکر می کنند مشکل از توئه.
- خب فکر کنند. به درک!
- نکنه واقعا از رو به رو شدن باهاشون می ترسی؟
- مزخرف نگو
- دل مامانت تنگ شده.
- ...
- بعد از ظهر دفنش می کنند. ماشین نداری؟
- من نمیام.
تماس رو قطع کردم و سر جام نشستم. مرجان که از طرز حرف زدن من متوجه جریان شده بود، دستش رو روی شونه م گذاشت و گفت: کاش زود تر رفته بودی.
یه لحظه یاد بچگی هام افتادم. وقتی همه چی خوب بود. حداقل به این بدی نبود. یاد مسافرت ها و پیک نیک ها یاد اسباب بازی ها، حتی یاد فیلم کلاه قرمزی تو سینمایی که همیشه با بابا می رفتم. یه قطره از چشمم چکید روی کیبورد. مرجان شونه م رو فشار داد. دلم می خواست مامان رو حالا که بابا نبود، ببینم. می تونستم یه هفته برم و زود برگردم ولی فکر رو به رو شدن با خانواده و فامیل هم سخت بود.
مرجان دستم رو گرفت و گفت: بجنب! من به مهیار میگم.
- کجا برم بعد 7 سال؟
- تا ابد که نمی تونی مخفی بشی! مادرت چه گناهی کرده؟
- همه شون سر و ته یه کرباسند.
- اینجوری نگو. زود باش. می خوای منم بیام؟
هر دو مون می دونستیم که من میرم. بلند شدم و گفتم: نه. لازم نیست. من از کسی نمی ترسم!
2
سر کوچه از تاکسی پیاده شدم و تا خونه قدم زدم. هوای خنک نیمه ی آبان صورتم رو نوازش می کرد. حس عجیبی داشتم. یاد وقتی افتادم که با بابا از مدرسه تا خونه پیاده میومدیم و هر بار مجبورش می کردم برام بستنی بخره و به مامان نگه. مامان هم همیشه می فهمید و از ترس سرما خوردنم دعواش می کرد.
روزهای قشنگی رو گذرونده بودیم ولی هیچ وقت تکرار نمی شد. دیگه همه چیز خراب شده بود.
همین چند ساعت پیش خبردار شده بودم و راه افتاده بودم. حتی تا همین سر کوچه هم امیدوار بودم که برای کشوندنم به خونه بهم دروغ گفته باشند، ولی تموم دیوار و در پر از پرده های مشکی تسلیت بود. همه ی فامیلی ها رو میشناختم. چشمم به اسم بابا افتاد و با خودم گفتم «کاش زودتر میومدم.»
دستم رو از روی گلوم بلند کردم و شال گردنم رو محکم تر بستم. نفس عمیق کشیدم. کلید نداشتم. دستم رو به طرف زنگ بردم که در ماشین رو باز شد. از این همه سکوت تعجب کرده بودم. به سمت در رفتم. از دور مردی با بارونی بلند چرم و لباس های سر تا پا مشکی به طرف تویوتای جلوی در اومد. نمی شناختمش. هیکلش به نیما نمی خورد.
پیرمردی کنارش ایستاد و چند جمله صحبت کرد و رفت. حالا من وارد حیاط شده بودم. صندلی ها و میزها رو به دیوارهای حیاط تکیه داده بودند و هر جایی که چشم می چرخوندی سیاه پوش بود.
مرد که به من رسیده بود، عینک دودی ش رو برداشت و گفت: بفرمایید؟
با تعجب گفتم: بهنام!
چشم هاش رو ریز کرد و با دهن باز بهم خیره شد. دوباره گفتم: آره. بینی م رو عمل کردم!
لبخند زد و لپم رو کشید و گفت: خودتی آتو؟
بهم برخورد و عقب کشیدم. قبلاً از این کارها می کرد ولی الان دیگه من 25 سالم بود. بچه که نبودم.
تک سرفه ای کرد و گفت: ببخشید!
- بقیه کجان؟
- قبرستون.
- ...
- آمبولانس چند دقیقه پیش رفت. فکر نمی کردیم بیای.
- کدوم قبرستون؟
- برو چمدونت رو بذار تو خونه، بریم.
چمدون رو گوشه ی پذیرایی گذاشتم و سریع برگشتم. سوار ماشین شدم و حرکت ک
نویسنده: مهسا زهیری
ژانر : عاشقانه ، اجتماعی
مرجان به گوشیم که برای پنجمین بار زنگ می خورد و سایلنتش کرده بودم، نگاه کرد و گفت: چرا جواب نمیدی؟
- ولش کن
- کیه؟
- ...
- مزاحمه؟
- نه. از تهرانه.
با تعجب پرسید: چی شده؟
خودکار رو روی میز گذاشتم و گفتم: فکر می کنند من احمقم!
- درست بگو ببینم چی شده؟
- دو روزه زنگ می زنند که بابات داره میمیره! پاشو بیا. آدرس که نداده بودم، ای کاش شماره هم نمی دادم.
صورت مرجان ناراحت شد و گفت: نکنه راست بگن؟!
- نه بابا!
خودکار رو برداشم که گوشی دوباره ویبره رفت.
- جواب بده. بعداً پشیمون میشی.
عصبی گفتم: پشیمون از چی؟ خب بمیره مگه من دکترم؟!!
مرجان اخم کرد و خواست چیزی بگه که با جواب دادن من به تلفون، سکوت کرد.
این بار عمه پشت خط بود: الو! آتوسا. خودتی؟
صداش توی این 7 سال اصلا تغییر نکرده بود. گفتم: بله. میشنوم!
- کجایی عمه؟ هنوزم نمی خوای بیای خونه؟
- من همون 4 سال پیش گفتم دیگه بهم زنگ نزنید... چی از جون من می خوایید؟
عمه به گریه افتاد و پرستو گوشی رو ازش گرفت: آتو بابات رفت! چشم به راه تو بود. بیا حال و روز مامانت رو ببین! ...
سکوت کرده بودم و گوش می دادم. اصلا فکر نمی کردم حقیقت داشته باشه. نمی دونستم چی بگم. مرجان هم مدام ازم سوال می کرد. کنار پنجره ی اتاق ایستادم و دنبال جمله گشتم. چند ثانیه بعد، گفتم: اومدن من چیزی رو عوض نمی کنه.
- چرا انقد بی رحم شدی؟ ما که حق رو به تو دادیم.
- زندگی من آروم شده. نمی خوام خرابش کنم.
- اینطوری همه ی فامیل فکر می کنند مشکل از توئه.
- خب فکر کنند. به درک!
- نکنه واقعا از رو به رو شدن باهاشون می ترسی؟
- مزخرف نگو
- دل مامانت تنگ شده.
- ...
- بعد از ظهر دفنش می کنند. ماشین نداری؟
- من نمیام.
تماس رو قطع کردم و سر جام نشستم. مرجان که از طرز حرف زدن من متوجه جریان شده بود، دستش رو روی شونه م گذاشت و گفت: کاش زود تر رفته بودی.
یه لحظه یاد بچگی هام افتادم. وقتی همه چی خوب بود. حداقل به این بدی نبود. یاد مسافرت ها و پیک نیک ها یاد اسباب بازی ها، حتی یاد فیلم کلاه قرمزی تو سینمایی که همیشه با بابا می رفتم. یه قطره از چشمم چکید روی کیبورد. مرجان شونه م رو فشار داد. دلم می خواست مامان رو حالا که بابا نبود، ببینم. می تونستم یه هفته برم و زود برگردم ولی فکر رو به رو شدن با خانواده و فامیل هم سخت بود.
مرجان دستم رو گرفت و گفت: بجنب! من به مهیار میگم.
- کجا برم بعد 7 سال؟
- تا ابد که نمی تونی مخفی بشی! مادرت چه گناهی کرده؟
- همه شون سر و ته یه کرباسند.
- اینجوری نگو. زود باش. می خوای منم بیام؟
هر دو مون می دونستیم که من میرم. بلند شدم و گفتم: نه. لازم نیست. من از کسی نمی ترسم!
2
سر کوچه از تاکسی پیاده شدم و تا خونه قدم زدم. هوای خنک نیمه ی آبان صورتم رو نوازش می کرد. حس عجیبی داشتم. یاد وقتی افتادم که با بابا از مدرسه تا خونه پیاده میومدیم و هر بار مجبورش می کردم برام بستنی بخره و به مامان نگه. مامان هم همیشه می فهمید و از ترس سرما خوردنم دعواش می کرد.
روزهای قشنگی رو گذرونده بودیم ولی هیچ وقت تکرار نمی شد. دیگه همه چیز خراب شده بود.
همین چند ساعت پیش خبردار شده بودم و راه افتاده بودم. حتی تا همین سر کوچه هم امیدوار بودم که برای کشوندنم به خونه بهم دروغ گفته باشند، ولی تموم دیوار و در پر از پرده های مشکی تسلیت بود. همه ی فامیلی ها رو میشناختم. چشمم به اسم بابا افتاد و با خودم گفتم «کاش زودتر میومدم.»
دستم رو از روی گلوم بلند کردم و شال گردنم رو محکم تر بستم. نفس عمیق کشیدم. کلید نداشتم. دستم رو به طرف زنگ بردم که در ماشین رو باز شد. از این همه سکوت تعجب کرده بودم. به سمت در رفتم. از دور مردی با بارونی بلند چرم و لباس های سر تا پا مشکی به طرف تویوتای جلوی در اومد. نمی شناختمش. هیکلش به نیما نمی خورد.
پیرمردی کنارش ایستاد و چند جمله صحبت کرد و رفت. حالا من وارد حیاط شده بودم. صندلی ها و میزها رو به دیوارهای حیاط تکیه داده بودند و هر جایی که چشم می چرخوندی سیاه پوش بود.
مرد که به من رسیده بود، عینک دودی ش رو برداشت و گفت: بفرمایید؟
با تعجب گفتم: بهنام!
چشم هاش رو ریز کرد و با دهن باز بهم خیره شد. دوباره گفتم: آره. بینی م رو عمل کردم!
لبخند زد و لپم رو کشید و گفت: خودتی آتو؟
بهم برخورد و عقب کشیدم. قبلاً از این کارها می کرد ولی الان دیگه من 25 سالم بود. بچه که نبودم.
تک سرفه ای کرد و گفت: ببخشید!
- بقیه کجان؟
- قبرستون.
- ...
- آمبولانس چند دقیقه پیش رفت. فکر نمی کردیم بیای.
- کدوم قبرستون؟
- برو چمدونت رو بذار تو خونه، بریم.
چمدون رو گوشه ی پذیرایی گذاشتم و سریع برگشتم. سوار ماشین شدم و حرکت ک
۱۷۴.۷k
۱۴ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.