قسمت آخر
قسمت آخر
پتو رو تا روی گردنم کشیده بودم و به سقف زل زده بودم. طولانی ترین روزهایی که توی عمرم تجربه کرده بودم، تموم شده بود. بدون هیچ برنامه ریزی و نقشه ای برای آینده منتظر بودم که ساعت 10 بشه و بهنام بیاد دنبالم تا به دفترخونه بریم. توی چند روز اخیر حال مامان واقعاً عالی بود. sms های دیشب نیما رو همون موقع پاک کرده بودم ولی شکی که به دلم انداخته بود، هنوز باقی بود.
قرار بود حسام با خانواده ی عمه بیاد همون جا. به ساعت نگاه کردم. 9 بود. روی تخت نشستم و از بی حوصلگی خودم برای آماده شدن تعجب کردم. شادی در زد و وارد شد. کنارم روی تخت نشست. موهاش رو ناز کردم و گفتم: نرفتی مهد؟
-مامان دیروز از خاله اجازه گرفت.
این چند روز، بهنام هر روز برای بردنم به خرید چیزهایی که فکر می کرد برای خونه ی متاهلی لازمه میومد. هر بار دست خالی برمی گشتیم. به نظرم وسایلی که لازم داشتیم توی خونه بود. حسام هم هر شب با پیتزا میومد به دیدنم و سفارش می کرد به عمه یا پرستو نگم. می ترسید ناراحت بشن. کم کم متوجه شباهت های بینمون می شدم. باورم نمی شد فقط من و حسام و پرستو از جریان بی خبر بودیم. دوباره به ساعت نگاه کردم. 9:05 . شادی به طرف پنجره رفت. پیشونیش رو به شیشه چسبوند و گفت: داری عروس میشی؟
خندیدم و گفتم: بده؟
-کجا میری؟
-چند تا خیابون دورتر.
-منم می بری؟
با تعجب بهش نگاه کردم و چیزی نگفتم. دلشوره ی بدی به جونم افتاده بود. گوشیم رو برداشتم و شماره ی بهنام رو گرفتم. صدای خوشحالش توی گوشم پخش شد: جانم؟
خندیدم و گفتم: سلام. کجایی؟
-تو خیابون.
-کی می رسی؟
کمی مکث کرد و گفت: یه لحظه گوشی!
دست خودم نبود ولی دلشوره م هر لحظه بیشتر می شد. یه دقیقه بعد گفت: امروز نمی تونیم بریم محضر.
با تعجب گفتم: چی شده؟
-نمی دونی؟
وقتی سکوتم رو دید، گفت: بعدا صحبت می کنیم.
-پشیمون شدی؟
جمله ی آرومی گفت که مخاطبش من نبودم و نشنیدمش.
به من گفت: حالا میام خونه، صحبت می کنیم.
تماس رو قطع کردم و بیرون رفتم. مامان توی تخت خوابیده بود و وقتی کنار تخت ایستادم چشم هاش رو باز کرد. گفتم: حالت بده؟
-نه.
خیلی ناراحت به نظر می رسید. دوباره گفتم: چی شده مامان؟... بهنام چی میگه؟
یه قطره از چشمش چکید و گفت: نیما.
دست هام یخ زد و منتظر بدترین خبر شدم. ولی گفت: دیشب رفته.
-می دونید کجا؟
-آنا با سوئد تماس گرفت. گفتند قرار بوده بره پیششون.
روی صندلی نشستم و به صورتم دست کشیدم. دلم گرفته بود. بهنام زودتر از من که توی این خونه بودم با خبر شده بود.
-آنا به بهنام گفت؟
-آره.
معلومه که بهنام مردد شده بود. این همه سال صبر کرده بود و از زندگیش هیچی نفهمیده بود. چرا باید حالا که داشت به نتیجه می رسید خرابش می کرد. ممکن بود نیما دیگه برنگرده.
پوزخند زدم که مامان گفت: به چی فکر می کنی؟
-شما نمی دونی؟
به چشم های هم خیره شدیم. دلم نمی خواست یه عمر جای کس دیگه ای زندگی کنم. اگر صد بار دیگه هم آنا وارد زندگی شوهر های من میشد من هر بار کنار می کشیدم. بعد از این همه سختی حق من این نبود که چیزی رو به زور به دست بیارم. بهنام اگر می تونست بدون آنا زندگی کنه، دو بار طلاق نمی گرفت.
از اتاق بیرون اومدم و چشمم به شادی افتاد. نیما خیلی شادی رو دوست داشت. اصلا نمی تونستم تصور کنم که ولش کنه. به طرفش رفتم و گفتم: ناراحتی؟
چیزی نگفت و شونه هاش رو بالا انداخت.
-بابات بدون تو جایی نمیره.
-...
-چون با مامانت قهره رفته. وقتی آشتی کنند برمی گرده.
-...
دیدم ممکنه بدتر ناراحتش کنم. به اتاق خودم رفتم و وسایلم رو برای آخرین بار از گوشه و کنار جمع کردم و داخل چمدون ریختم. لباس های بیرونم رو آماده کردم و روی چمدون گذاشتم. به طرف آشپزخونه رفتم که دیدم بهنام و آنا از ماشین بهنام پیاده شدند. انقدر احمق نبودم که نفهمم با هم هستند. کنار شومینه نشستند و بهنام دست هاش رو گرم کرد.
مامان از اتاق آروم آروم بیرون اومد و روی کاناپه نشست و گفت: چه خبر؟
آنا جواب داد: هیچی. خسروی هم خبر نداشت.
به طرف من که ایستاده بودم برگشت و با صدای بلند گفت: من برش می گردونم!
حرفی نزدم و وارد آشپزخونه شدم. موبایل آنا زنگ خورد که سرسری جواب داد و بعد به بهنام گفت: بهنام بریم آموزشگاه، ببینیم چیزی می فهمیم؟ شاید به کسی چیزی سپرده باشه که پشت تلفن نگفتند.
-بریم.
لیوان شیر رو شستم و سر جاش گذاشتم. بیرون رفتم. بهنام از اتاقم بیرون اومد و درش رو بست. با خودم گفتم «شاید می خواد با من حرف بزنه» و صداش زدم: من اینجام!
آنا به طرف ماشین رفت و من و بهنام توی ایوان ایستادیم. برف خیلی ریزی شروع به باریدن کرده بود. گفتم: کجا می رید؟
-آموزشگاه.
-چرا خودش نمیره؟
-حالش خوب نیست.
-ما یه قراری نداشتیم؟
-الان وقت این حرفهاست؟
-پشیمون
پتو رو تا روی گردنم کشیده بودم و به سقف زل زده بودم. طولانی ترین روزهایی که توی عمرم تجربه کرده بودم، تموم شده بود. بدون هیچ برنامه ریزی و نقشه ای برای آینده منتظر بودم که ساعت 10 بشه و بهنام بیاد دنبالم تا به دفترخونه بریم. توی چند روز اخیر حال مامان واقعاً عالی بود. sms های دیشب نیما رو همون موقع پاک کرده بودم ولی شکی که به دلم انداخته بود، هنوز باقی بود.
قرار بود حسام با خانواده ی عمه بیاد همون جا. به ساعت نگاه کردم. 9 بود. روی تخت نشستم و از بی حوصلگی خودم برای آماده شدن تعجب کردم. شادی در زد و وارد شد. کنارم روی تخت نشست. موهاش رو ناز کردم و گفتم: نرفتی مهد؟
-مامان دیروز از خاله اجازه گرفت.
این چند روز، بهنام هر روز برای بردنم به خرید چیزهایی که فکر می کرد برای خونه ی متاهلی لازمه میومد. هر بار دست خالی برمی گشتیم. به نظرم وسایلی که لازم داشتیم توی خونه بود. حسام هم هر شب با پیتزا میومد به دیدنم و سفارش می کرد به عمه یا پرستو نگم. می ترسید ناراحت بشن. کم کم متوجه شباهت های بینمون می شدم. باورم نمی شد فقط من و حسام و پرستو از جریان بی خبر بودیم. دوباره به ساعت نگاه کردم. 9:05 . شادی به طرف پنجره رفت. پیشونیش رو به شیشه چسبوند و گفت: داری عروس میشی؟
خندیدم و گفتم: بده؟
-کجا میری؟
-چند تا خیابون دورتر.
-منم می بری؟
با تعجب بهش نگاه کردم و چیزی نگفتم. دلشوره ی بدی به جونم افتاده بود. گوشیم رو برداشتم و شماره ی بهنام رو گرفتم. صدای خوشحالش توی گوشم پخش شد: جانم؟
خندیدم و گفتم: سلام. کجایی؟
-تو خیابون.
-کی می رسی؟
کمی مکث کرد و گفت: یه لحظه گوشی!
دست خودم نبود ولی دلشوره م هر لحظه بیشتر می شد. یه دقیقه بعد گفت: امروز نمی تونیم بریم محضر.
با تعجب گفتم: چی شده؟
-نمی دونی؟
وقتی سکوتم رو دید، گفت: بعدا صحبت می کنیم.
-پشیمون شدی؟
جمله ی آرومی گفت که مخاطبش من نبودم و نشنیدمش.
به من گفت: حالا میام خونه، صحبت می کنیم.
تماس رو قطع کردم و بیرون رفتم. مامان توی تخت خوابیده بود و وقتی کنار تخت ایستادم چشم هاش رو باز کرد. گفتم: حالت بده؟
-نه.
خیلی ناراحت به نظر می رسید. دوباره گفتم: چی شده مامان؟... بهنام چی میگه؟
یه قطره از چشمش چکید و گفت: نیما.
دست هام یخ زد و منتظر بدترین خبر شدم. ولی گفت: دیشب رفته.
-می دونید کجا؟
-آنا با سوئد تماس گرفت. گفتند قرار بوده بره پیششون.
روی صندلی نشستم و به صورتم دست کشیدم. دلم گرفته بود. بهنام زودتر از من که توی این خونه بودم با خبر شده بود.
-آنا به بهنام گفت؟
-آره.
معلومه که بهنام مردد شده بود. این همه سال صبر کرده بود و از زندگیش هیچی نفهمیده بود. چرا باید حالا که داشت به نتیجه می رسید خرابش می کرد. ممکن بود نیما دیگه برنگرده.
پوزخند زدم که مامان گفت: به چی فکر می کنی؟
-شما نمی دونی؟
به چشم های هم خیره شدیم. دلم نمی خواست یه عمر جای کس دیگه ای زندگی کنم. اگر صد بار دیگه هم آنا وارد زندگی شوهر های من میشد من هر بار کنار می کشیدم. بعد از این همه سختی حق من این نبود که چیزی رو به زور به دست بیارم. بهنام اگر می تونست بدون آنا زندگی کنه، دو بار طلاق نمی گرفت.
از اتاق بیرون اومدم و چشمم به شادی افتاد. نیما خیلی شادی رو دوست داشت. اصلا نمی تونستم تصور کنم که ولش کنه. به طرفش رفتم و گفتم: ناراحتی؟
چیزی نگفت و شونه هاش رو بالا انداخت.
-بابات بدون تو جایی نمیره.
-...
-چون با مامانت قهره رفته. وقتی آشتی کنند برمی گرده.
-...
دیدم ممکنه بدتر ناراحتش کنم. به اتاق خودم رفتم و وسایلم رو برای آخرین بار از گوشه و کنار جمع کردم و داخل چمدون ریختم. لباس های بیرونم رو آماده کردم و روی چمدون گذاشتم. به طرف آشپزخونه رفتم که دیدم بهنام و آنا از ماشین بهنام پیاده شدند. انقدر احمق نبودم که نفهمم با هم هستند. کنار شومینه نشستند و بهنام دست هاش رو گرم کرد.
مامان از اتاق آروم آروم بیرون اومد و روی کاناپه نشست و گفت: چه خبر؟
آنا جواب داد: هیچی. خسروی هم خبر نداشت.
به طرف من که ایستاده بودم برگشت و با صدای بلند گفت: من برش می گردونم!
حرفی نزدم و وارد آشپزخونه شدم. موبایل آنا زنگ خورد که سرسری جواب داد و بعد به بهنام گفت: بهنام بریم آموزشگاه، ببینیم چیزی می فهمیم؟ شاید به کسی چیزی سپرده باشه که پشت تلفن نگفتند.
-بریم.
لیوان شیر رو شستم و سر جاش گذاشتم. بیرون رفتم. بهنام از اتاقم بیرون اومد و درش رو بست. با خودم گفتم «شاید می خواد با من حرف بزنه» و صداش زدم: من اینجام!
آنا به طرف ماشین رفت و من و بهنام توی ایوان ایستادیم. برف خیلی ریزی شروع به باریدن کرده بود. گفتم: کجا می رید؟
-آموزشگاه.
-چرا خودش نمیره؟
-حالش خوب نیست.
-ما یه قراری نداشتیم؟
-الان وقت این حرفهاست؟
-پشیمون
۵۶.۰k
۱۵ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.