حس مبهم(پارت شانزدهم)ممنون بابت نظراتتون
#حس_مبهم(پارت شانزدهم)ممنون بابت نظراتتون
انگشتش و روی لبای کای کشید ...
کای یک قدم به عقب رفت ...
سهون فاصله رو کمتر کرد ...زیر گوشش گفت:من اینجوری نبودم کای!!!خودت که بهتر میدونی!!!من فقط یک نفرو میخواستم با تمام وجودم..ولی خب ....
کای دیگه واسه شنیدن ادامه حرفای سهون صبر نکرد اون رو به عقب هل داد و سریع از خونه بیرون زد...
سهون سیگاری از پاکت بیرون اورد و بین لباش گذاشت ... پک عمیقی بهش زد...و به فکر فرو رفت
......
لوهان:چه جای قشنگیه...
کریس:اوهوم ..خب تو چی میخوری؟!
لوهان:هیچی..
کریس:میخوای برات بستنی سفارش بدم؟!
چه طعمی دوس داری؟!
لوهان:تمشک...
کریس:یه بستنی با طعم تمشک لطفا..
_فقط همین؟!
کریس:چیزه دیگه ای نمیخوای لو؟!
لوهان:نه ممنون..
کریس:نه فعلا چیزی لازم نیس...
_بله،الان سفارشتون رو میارم...
کریس:خب لو، از دوستات بگو...
لو:دوستام؟!خب راستش من با شیومین و کیونگسو خیلی صمیمی ام...
کریس:فقط همینا؟
لو:آ...اره
کریس:خب باید بهت بگم که من هیچ دوستی ندارم..
لو:جدا؟!
کریس:اره ..من به دوست نیاز ندارم...
لو:افکارت عجیبه کریس..
کریس:چرا اینو میگی؟!
لو:نه تنها افکارت بلکه رفتارت هم همینطوره!!!
کریس شونه ای بالا انداخت: نمیدونم حتما تو میگی هست دیگه...
_بفرمایید...نوش جان
لو:مرررسی...
لوهان مشغول خوردن بستنیش شد... کریس دستش و زیر چونه اش گذاشت و با عشق به اهوی روبه روش خیره شد...
لو درحالی که هنوز بستنی و کامل قورت نداده بود پرسید:میشه اینطوری بهم زل نزنی..!؟
کریس:چرا؟!
لو:معذب میشم..
کریس:نه نمیشه...
لو:اونوقت میتونم بپرسم چرا؟!
کریس:چون از نگاه کردن به تو لذت میبرم...
لو با تعجب:خیله خوب...من دیگه برم...
کریس:کجا؟!
لوهان به ساعت اشاره کرد:داره دیر میشه..
کریس:اوکی من میرسونمت
لو:نه دیگه لازم نیس...بابت بستنی ممنون...خدافظ
کریس:خدافظ لوهان...
.....
وقتی وارد خونه شد فقط کیونگسو رو دید...
سلام کوتاهی کرد و رفت داخل اتاق...
دی او:شیومین نگرانت بودم...کجارفتی یهو؟!
شیو:حالم گرفته بود رفتم بیرون..
دی او:الان خوبی؟!
شیو:خودت چی فکر میکنی؟
دی او:به نظر من تو داری یه چیزی و از من پنهان میکنی
شیو سکوت کرده بود...
دی او:اینطور نیست؟!.
شیو با دستپاچگی: معلومه که نیس..اگه چیزی بشه م..من بهت میگم...
دی او نفسش و فوت کرد:امیدوارم که اینطور باشه...
...
تاعو:بکهیون خیلی بامزه اس...
چان:...
تاعو:من که از ملاقات بااون خیلی خوشحال شدم...
چان:....
تاعو:اااه..یه چیزی بگو...
چان:چی بگم؟!
تاعو:(→_→)
چان:چیه!؟چرا اینجوری نگام میکنی؟!
تاعو:چانیول تو خیلی تغییر کردی
چان:اوه...جدا؟!
تاعو:اره...اصن از اونشب به بعد رفتارات عوض شده...
چان:مگه چجوری شده!!؟
تاعو:مثلا همین الان، مثه طلبکارا بامن حرف میزنی..
درصورتی که قبلا اینجوری نبودی
چان:چون یه چیزی فهمیدم..
تاعو با تعجب:چـی!؟
چان:باهرکس باید مثه خودش رفتار کرد...
تاعو:....
چان:چیه؟!ناراحت شدی!؟
تاعو:....
چان:اشکال نداره کم کم حرفای من برات عادی میشه...
تاعو باصدای لرزون و اروم زمزمه کرد:چـــان ...یـــول...
از اینکه تاعو اونو به این شکل صدازد ضربان قلبش بالا رفت... میخواست بگه بله ولی کلمات از دستش در رفتن، پاسخ داد:جـانم؟!
تاعو با بغض:من...من..واقعا متاسفم بابت اون حرفا
من نمیخواستم تورو ناراحت کنم..
اونشب حالم خوب نبود...ینی اعصابم خورد بود...من نمیتونم با این رفتارات کنار بیام...خواهش میکنم...
چانیول تاعورو کشید تو بغلش، اجازه داد تاعو تو آغوشش گریه کنه...
موهاشو نوازش کرد وبوسه ارومی بهش زد..
بالحن ارامش دهنده ای گفت:بخشیدم تاعو...بخشیدم...
تاعو لبخندی از سر شوق زد و محکم دست چانیول که تو دستش بود رو فشرد...
....
لوهان موبایل رو برداشت...هنوز شماره بکهیون داخل گوشیش سیو بود...نمیدونست بعد از تموم کردن دوستیش با بک دیگه چرا شماره اونو نگه داشته...
تمام جرعتش رو جمع کرد...میخواست از حالش باخبر بشه...
دکمه کال توسط دست لوهان فشرده شد....
مشترک مورد نظر خاموش میباشد تماس شما به اطلاع ایشان خواهد رسید....وصدای بوووق
لو نفسش رو کلافه فوت کرد ...روی تخت دراز کشید...
تا کارای خونش جور میشد کنار کیونگسو و شیومین زندگی میکرد
با یاداوری اسم شیومین اخمی توی صورتش جاخوش کرد....امروز اون یجوری شده بود...برای اولین بار به لوهان تیکه انداخت...لو نمیتونست رفتارای اون رو درک کنه...برای همین چشماشو روی هم قرار دادوبه خواب رفت...
انگشتش و روی لبای کای کشید ...
کای یک قدم به عقب رفت ...
سهون فاصله رو کمتر کرد ...زیر گوشش گفت:من اینجوری نبودم کای!!!خودت که بهتر میدونی!!!من فقط یک نفرو میخواستم با تمام وجودم..ولی خب ....
کای دیگه واسه شنیدن ادامه حرفای سهون صبر نکرد اون رو به عقب هل داد و سریع از خونه بیرون زد...
سهون سیگاری از پاکت بیرون اورد و بین لباش گذاشت ... پک عمیقی بهش زد...و به فکر فرو رفت
......
لوهان:چه جای قشنگیه...
کریس:اوهوم ..خب تو چی میخوری؟!
لوهان:هیچی..
کریس:میخوای برات بستنی سفارش بدم؟!
چه طعمی دوس داری؟!
لوهان:تمشک...
کریس:یه بستنی با طعم تمشک لطفا..
_فقط همین؟!
کریس:چیزه دیگه ای نمیخوای لو؟!
لوهان:نه ممنون..
کریس:نه فعلا چیزی لازم نیس...
_بله،الان سفارشتون رو میارم...
کریس:خب لو، از دوستات بگو...
لو:دوستام؟!خب راستش من با شیومین و کیونگسو خیلی صمیمی ام...
کریس:فقط همینا؟
لو:آ...اره
کریس:خب باید بهت بگم که من هیچ دوستی ندارم..
لو:جدا؟!
کریس:اره ..من به دوست نیاز ندارم...
لو:افکارت عجیبه کریس..
کریس:چرا اینو میگی؟!
لو:نه تنها افکارت بلکه رفتارت هم همینطوره!!!
کریس شونه ای بالا انداخت: نمیدونم حتما تو میگی هست دیگه...
_بفرمایید...نوش جان
لو:مرررسی...
لوهان مشغول خوردن بستنیش شد... کریس دستش و زیر چونه اش گذاشت و با عشق به اهوی روبه روش خیره شد...
لو درحالی که هنوز بستنی و کامل قورت نداده بود پرسید:میشه اینطوری بهم زل نزنی..!؟
کریس:چرا؟!
لو:معذب میشم..
کریس:نه نمیشه...
لو:اونوقت میتونم بپرسم چرا؟!
کریس:چون از نگاه کردن به تو لذت میبرم...
لو با تعجب:خیله خوب...من دیگه برم...
کریس:کجا؟!
لوهان به ساعت اشاره کرد:داره دیر میشه..
کریس:اوکی من میرسونمت
لو:نه دیگه لازم نیس...بابت بستنی ممنون...خدافظ
کریس:خدافظ لوهان...
.....
وقتی وارد خونه شد فقط کیونگسو رو دید...
سلام کوتاهی کرد و رفت داخل اتاق...
دی او:شیومین نگرانت بودم...کجارفتی یهو؟!
شیو:حالم گرفته بود رفتم بیرون..
دی او:الان خوبی؟!
شیو:خودت چی فکر میکنی؟
دی او:به نظر من تو داری یه چیزی و از من پنهان میکنی
شیو سکوت کرده بود...
دی او:اینطور نیست؟!.
شیو با دستپاچگی: معلومه که نیس..اگه چیزی بشه م..من بهت میگم...
دی او نفسش و فوت کرد:امیدوارم که اینطور باشه...
...
تاعو:بکهیون خیلی بامزه اس...
چان:...
تاعو:من که از ملاقات بااون خیلی خوشحال شدم...
چان:....
تاعو:اااه..یه چیزی بگو...
چان:چی بگم؟!
تاعو:(→_→)
چان:چیه!؟چرا اینجوری نگام میکنی؟!
تاعو:چانیول تو خیلی تغییر کردی
چان:اوه...جدا؟!
تاعو:اره...اصن از اونشب به بعد رفتارات عوض شده...
چان:مگه چجوری شده!!؟
تاعو:مثلا همین الان، مثه طلبکارا بامن حرف میزنی..
درصورتی که قبلا اینجوری نبودی
چان:چون یه چیزی فهمیدم..
تاعو با تعجب:چـی!؟
چان:باهرکس باید مثه خودش رفتار کرد...
تاعو:....
چان:چیه؟!ناراحت شدی!؟
تاعو:....
چان:اشکال نداره کم کم حرفای من برات عادی میشه...
تاعو باصدای لرزون و اروم زمزمه کرد:چـــان ...یـــول...
از اینکه تاعو اونو به این شکل صدازد ضربان قلبش بالا رفت... میخواست بگه بله ولی کلمات از دستش در رفتن، پاسخ داد:جـانم؟!
تاعو با بغض:من...من..واقعا متاسفم بابت اون حرفا
من نمیخواستم تورو ناراحت کنم..
اونشب حالم خوب نبود...ینی اعصابم خورد بود...من نمیتونم با این رفتارات کنار بیام...خواهش میکنم...
چانیول تاعورو کشید تو بغلش، اجازه داد تاعو تو آغوشش گریه کنه...
موهاشو نوازش کرد وبوسه ارومی بهش زد..
بالحن ارامش دهنده ای گفت:بخشیدم تاعو...بخشیدم...
تاعو لبخندی از سر شوق زد و محکم دست چانیول که تو دستش بود رو فشرد...
....
لوهان موبایل رو برداشت...هنوز شماره بکهیون داخل گوشیش سیو بود...نمیدونست بعد از تموم کردن دوستیش با بک دیگه چرا شماره اونو نگه داشته...
تمام جرعتش رو جمع کرد...میخواست از حالش باخبر بشه...
دکمه کال توسط دست لوهان فشرده شد....
مشترک مورد نظر خاموش میباشد تماس شما به اطلاع ایشان خواهد رسید....وصدای بوووق
لو نفسش رو کلافه فوت کرد ...روی تخت دراز کشید...
تا کارای خونش جور میشد کنار کیونگسو و شیومین زندگی میکرد
با یاداوری اسم شیومین اخمی توی صورتش جاخوش کرد....امروز اون یجوری شده بود...برای اولین بار به لوهان تیکه انداخت...لو نمیتونست رفتارای اون رو درک کنه...برای همین چشماشو روی هم قرار دادوبه خواب رفت...
۱۰.۷k
۲۶ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.