داستان : مرتد
داستان : مرتد
کشیش : او را ببندید، او باید در برابر مردم بسوزد تا درس عبرت شود برای آنان که به دین خداوند توهین می کنند .
من که کاری نکردم چرا می خواهید من را بسوزانید ؟ آخر چرا ؟ خداوندا به من کمک کن .
سربازان او را به طرف محل قرار گرفتن هیزم ها بردند در میان هیزم ها میله ای درون زمین قرار داشت ..او در حال التماس کردن بود ولی چه فایده . او را به آن میله بستند . اشک هایش سرازیر شد و همش این را تکرار می کرد .
من که کاری نکرده ام . من را رها کنید .
کشیش انجیل را برداشت و برای روح دختر دعا خواند تا شاید بخشیده شود و به بهشت جاویدان برود ..... و آخر آمین گفت .
جلاد که بسیار هیکلی و ترسناک بود وماسکی سیاه بر سر داشت و چشم هایش دیده می شد با مشعلی از آتش نزدیک هیزم ها شد و شروع به آتش زدن آن چوب های خشک و بی احساس کرد ....
چوب ها سوخت و شعله آتش اطراف دختر را احاطه کرد و او که فهمید که دیگر کارش تمام شده است شروع به دعا خواندن کرد ....
ولی باز وسوسه شیطان در آخرین لحظات زندگی اش هم دست بردارش نبود .....
شیطان : می بینی خدایی که او را صدا می زنی هیچ جوابت را نمی دهد تو مرتد شده ای و دیگر خداوند با تو کاری ندارد پس . یس کن دعا خواندن را ...
زیرا هیچ فایده ای ندارد و خداوند برایت هیچ کاری نمی کند ....
نه از من دور شو .... تو وسوسه کننده ماهری هستی .... شیطان : به من بپیوند تو را از این آتش رهایی می بخشم . دختر : مگر من الان برای چه در این جا هستم به خاطر آتشی که تو برایم ساختی .....
دمای بدن دختر زیاد شد و پاهایش شروع به اتش گرفتن کرد .... نه نه او این کلمه را فریاد می زد .... مردم او را لعنت می گفتند و طرفش سنگ پرت می کردند و کلمه مرتد را فریاد می زدند ...
کشیش اعصابش خورد شد بسیار غمگین شده بود ولی چاره چه بود باید دستوری که پادشاه داده بود را اجرا می کرد ....
کشیش با خودش می گفت : او دختر خوبی است لیاقتش سوختن نبود .....
دختر هنوز در حال سوختن بود که باز شیطان جلویش ظاهر شد ... چه می کنی الان مرگ به سراغت می آید اگر قبول کنی زندگی جدیدی در اختیارت قرار خواهم داد .... دختر دیگر توان صحبت کردن نداشت و تمام صورتش سوخته بود و چشم هایش از حدقه بیرون زده بود گفت : نه من قبول نمی کنم حاضرم بمیرم ولی نمی گذارم تو مرا فریب دهی و دعایی خواند .... شیطان فریاد زد و سریع غیب گشت .....
صدای شیطان بلند شد که گفت : پادشاه را هم من وسوسه کردم بعد شروع به خندیدن کرد و صدایش قطع شد .....
بعد از چند لحظه تمام بدن دختر را آتش گرفت و او در آتش سوخت ... بعد چشم هایش داشت از حدقه در می آمد که صدایی بلند شد ... صدا زیبا و رسا بود ....
صدای فرشته مرگ : دختر مهربان آیا آماده هستی تا تو را با خود به بهشت ببرم ؟ دختر با لبخندی که بر لب داشت گفت : بله .... و چشم هایش را بست ....
فرشته مرگ با چهره ای زیبا در پیش دختر حاضر شد و با یک اشاره دختر را قبض روح کرد ....
شعله های آتش تا آسمان رفته بود و گرمایش اطراف را احاطه کرده بود و دودی که آسمان شهر را پر کرده بود ... مردم در حال باد زدن خود بودند .... که بعد از مدتی خورشید پشت ابر های سیاه رفت .... ابر های سیاه شروع به باریدن کردند .... باران شدیدی گرفت و بعد از چند ساعت آتش را خاموش کرد ....
از دختر هیچ چیز باقی نمانده بود .... و فقط چوب های سوخته و میله ای که از شدت گرما قرمز شده بود و دود هایی که اطرافش را پر کرده بود و به هوا می رفت .... مردم تا باران شروع به باریدن کرد محوطه اعدام را ترک کردند و به خانه های خود رفتند ... کشیش در زیر باران ایستاده بود و برای دختر دعا می کرد و همزمان گریه می کرد ...... .
پادشاه شروع به خندیدن کرد و رفت به داخل تالار قلعه دیگر خیالش راحت شده بود که دختر مرده است .....
کشیش آمین بلندی گفت وبه کلیسی شهر رفت .... باران هنوز در حال باریدن بود ...
بازگشت به گذشته :
شاهزاده : پدر من آن دختر را می خواهم باید برایم او را بگیری . پادشاه : نه پسرم او راهبه است نمی تواند با تو ازدواج کند ... پدر من او را دوست دارم باید برایم او را بگیری وگرنه می روم و دیگر پشت سرم را هم نگاه نمی کنم .... او تعظیم می کند و تالار اصلی قلعه خارج می شود . پادشاه پسره نادان آخر کار دست ما می دهد . کشیش را احضار کنید .... مدتی بعد کشیش وارد تالار شد ، سرورم چه شده است ؟ پادشاه : این پسر دیوانه عاشق یکی از راهبه های کلیسا شده است نمی توانی با او صحبت کنی تا شاید پشیمان شود ؟ کشیش : ولی سرورم شاهزاده به حرف من گوش نمی دهند . پادشاه کاری را که گفتم انجام بده .... کشیش از تالار خارج شد و به پیش شاهزاده رفت او روی تخت دراز کشیده بود . کشیش در زد . شاهزاده گفت : وارد شو . کشیش رفت و جلوی تخت ایستاد .
شاهزاده :چه می خو
کشیش : او را ببندید، او باید در برابر مردم بسوزد تا درس عبرت شود برای آنان که به دین خداوند توهین می کنند .
من که کاری نکردم چرا می خواهید من را بسوزانید ؟ آخر چرا ؟ خداوندا به من کمک کن .
سربازان او را به طرف محل قرار گرفتن هیزم ها بردند در میان هیزم ها میله ای درون زمین قرار داشت ..او در حال التماس کردن بود ولی چه فایده . او را به آن میله بستند . اشک هایش سرازیر شد و همش این را تکرار می کرد .
من که کاری نکرده ام . من را رها کنید .
کشیش انجیل را برداشت و برای روح دختر دعا خواند تا شاید بخشیده شود و به بهشت جاویدان برود ..... و آخر آمین گفت .
جلاد که بسیار هیکلی و ترسناک بود وماسکی سیاه بر سر داشت و چشم هایش دیده می شد با مشعلی از آتش نزدیک هیزم ها شد و شروع به آتش زدن آن چوب های خشک و بی احساس کرد ....
چوب ها سوخت و شعله آتش اطراف دختر را احاطه کرد و او که فهمید که دیگر کارش تمام شده است شروع به دعا خواندن کرد ....
ولی باز وسوسه شیطان در آخرین لحظات زندگی اش هم دست بردارش نبود .....
شیطان : می بینی خدایی که او را صدا می زنی هیچ جوابت را نمی دهد تو مرتد شده ای و دیگر خداوند با تو کاری ندارد پس . یس کن دعا خواندن را ...
زیرا هیچ فایده ای ندارد و خداوند برایت هیچ کاری نمی کند ....
نه از من دور شو .... تو وسوسه کننده ماهری هستی .... شیطان : به من بپیوند تو را از این آتش رهایی می بخشم . دختر : مگر من الان برای چه در این جا هستم به خاطر آتشی که تو برایم ساختی .....
دمای بدن دختر زیاد شد و پاهایش شروع به اتش گرفتن کرد .... نه نه او این کلمه را فریاد می زد .... مردم او را لعنت می گفتند و طرفش سنگ پرت می کردند و کلمه مرتد را فریاد می زدند ...
کشیش اعصابش خورد شد بسیار غمگین شده بود ولی چاره چه بود باید دستوری که پادشاه داده بود را اجرا می کرد ....
کشیش با خودش می گفت : او دختر خوبی است لیاقتش سوختن نبود .....
دختر هنوز در حال سوختن بود که باز شیطان جلویش ظاهر شد ... چه می کنی الان مرگ به سراغت می آید اگر قبول کنی زندگی جدیدی در اختیارت قرار خواهم داد .... دختر دیگر توان صحبت کردن نداشت و تمام صورتش سوخته بود و چشم هایش از حدقه بیرون زده بود گفت : نه من قبول نمی کنم حاضرم بمیرم ولی نمی گذارم تو مرا فریب دهی و دعایی خواند .... شیطان فریاد زد و سریع غیب گشت .....
صدای شیطان بلند شد که گفت : پادشاه را هم من وسوسه کردم بعد شروع به خندیدن کرد و صدایش قطع شد .....
بعد از چند لحظه تمام بدن دختر را آتش گرفت و او در آتش سوخت ... بعد چشم هایش داشت از حدقه در می آمد که صدایی بلند شد ... صدا زیبا و رسا بود ....
صدای فرشته مرگ : دختر مهربان آیا آماده هستی تا تو را با خود به بهشت ببرم ؟ دختر با لبخندی که بر لب داشت گفت : بله .... و چشم هایش را بست ....
فرشته مرگ با چهره ای زیبا در پیش دختر حاضر شد و با یک اشاره دختر را قبض روح کرد ....
شعله های آتش تا آسمان رفته بود و گرمایش اطراف را احاطه کرده بود و دودی که آسمان شهر را پر کرده بود ... مردم در حال باد زدن خود بودند .... که بعد از مدتی خورشید پشت ابر های سیاه رفت .... ابر های سیاه شروع به باریدن کردند .... باران شدیدی گرفت و بعد از چند ساعت آتش را خاموش کرد ....
از دختر هیچ چیز باقی نمانده بود .... و فقط چوب های سوخته و میله ای که از شدت گرما قرمز شده بود و دود هایی که اطرافش را پر کرده بود و به هوا می رفت .... مردم تا باران شروع به باریدن کرد محوطه اعدام را ترک کردند و به خانه های خود رفتند ... کشیش در زیر باران ایستاده بود و برای دختر دعا می کرد و همزمان گریه می کرد ...... .
پادشاه شروع به خندیدن کرد و رفت به داخل تالار قلعه دیگر خیالش راحت شده بود که دختر مرده است .....
کشیش آمین بلندی گفت وبه کلیسی شهر رفت .... باران هنوز در حال باریدن بود ...
بازگشت به گذشته :
شاهزاده : پدر من آن دختر را می خواهم باید برایم او را بگیری . پادشاه : نه پسرم او راهبه است نمی تواند با تو ازدواج کند ... پدر من او را دوست دارم باید برایم او را بگیری وگرنه می روم و دیگر پشت سرم را هم نگاه نمی کنم .... او تعظیم می کند و تالار اصلی قلعه خارج می شود . پادشاه پسره نادان آخر کار دست ما می دهد . کشیش را احضار کنید .... مدتی بعد کشیش وارد تالار شد ، سرورم چه شده است ؟ پادشاه : این پسر دیوانه عاشق یکی از راهبه های کلیسا شده است نمی توانی با او صحبت کنی تا شاید پشیمان شود ؟ کشیش : ولی سرورم شاهزاده به حرف من گوش نمی دهند . پادشاه کاری را که گفتم انجام بده .... کشیش از تالار خارج شد و به پیش شاهزاده رفت او روی تخت دراز کشیده بود . کشیش در زد . شاهزاده گفت : وارد شو . کشیش رفت و جلوی تخت ایستاد .
شاهزاده :چه می خو
۲۵.۴k
۲۹ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.