قسمت پنجم:
قسمت پنجم:
روی دیواره های کلبه را خون گرفته بود.. از شدت وحشت نمیتوانست حرکت کند ...بعد از چند دقیقه بیهوش شد...وقتی بهوش آمد در صندلی روبه رویش پسری را دید که به او زل زده بود...وقتی دید که میاکو بهوش آمده بقیه ی بچه هاراهم خبر کرد ..میاکو:تو دیگه کی هستی؟ پسره:دس شیطونو بستی ... _میاکو:ههه...اسمت بگو.. _من ...بکهیون هستم..بهم بگو بکی _باشه ...بکی.. _سهون:بالاخره بهوش اومدی؟...این خونا چیه رو در و دیوار...چرا... میاکو اانگشتش را جلوی دهان سهون گذاشت و گفت:منم نمیدونم...ولی هر چی هست اینو گذاشته و رفته... _سهون:چیرو؟ میاکو دستمالی خونی را جلو آورد که در آن نوشته شده بود:دیگه دور و بر خون آشاما نبینمت وگرنه این دفعه خون خودتو میمالم به دیوار ها... ناگهان کسی در خانه را زد و میاکو با وحشت به در خیره شد.. لوهان در را باز کرد و بعد رو به همه گفت :پست چیه بچه ها..و میاکو به سمت در رفت.. وقتی پاکت پست شده را دید احساس بدی پیدا کرد ولی نمی دانست چرا.. _سهون:از طرف کیه؟ _میاکو:از شهره..مادرم شاید..ولی.. وقتی برگه ی داخل پاکت را در آورد اخم هایش در هم کشیده شد و پاهایش سست شد.. اشک هایش جاری شدند لوهان صورت میاکو را گرفت و گفت :چی شده؟؟... ولی میاکو چیزی نمی گفت و فقط گریه میکرد..لوهان اورا در آغوش گرفت..سهون برگه را خواند و گفت:میاکو..تسلیت میگم.. بکی:چی؟؟؟ چانی:نه ...نگو که... _میاکو در حالی که گریه میکرد گفت:ما ..مان...و شدت گریه اش بیشتر شد.. بعد از چند ساعت که دیگر میاکو گریه نمی کرد دوباره صدای در آمد ... میاکو خودش را زیر پتو برد ...بکهیون رفت و در را باز کرد و ناگهان با صدای بلندی گفت:لی...دی او...کجا بودین گوگولیای من... _میاکو:بله! _سهون:او....اینا هم دوستامونن...رفته بودن سفر..انگاری برگشتن... یکی از پسرها قد کوتاه و یکی دیگه بلندتر از اون بود و چال داشت ...وقتی می خندید بانمک میشد ولی اون یکی کلا نمیخندید.. _دی او:بچه ها...شماها اینجا چیکار میکنید ؟ _لی:مردیم تا پیداتون کردیم _سهون:یهت...عجب...رفته بودین سفر عشق و حال و به ماها گیر هم میدین؟ _دی او: عشق و حال! _لی:والا عشق و حالو دیگه نه..ولی کلی کرم ریختیم.._دی او:همش هم من چوبشو خوردم..._لی:نه دیگه.... و دی او و لی زدند زیر خنده . میاکو وقتی خنده های دی او رو دید تعجب کرد چون بر خلاف قیافه ی واقعیش خیلی بامزه شده بود
روی دیواره های کلبه را خون گرفته بود.. از شدت وحشت نمیتوانست حرکت کند ...بعد از چند دقیقه بیهوش شد...وقتی بهوش آمد در صندلی روبه رویش پسری را دید که به او زل زده بود...وقتی دید که میاکو بهوش آمده بقیه ی بچه هاراهم خبر کرد ..میاکو:تو دیگه کی هستی؟ پسره:دس شیطونو بستی ... _میاکو:ههه...اسمت بگو.. _من ...بکهیون هستم..بهم بگو بکی _باشه ...بکی.. _سهون:بالاخره بهوش اومدی؟...این خونا چیه رو در و دیوار...چرا... میاکو اانگشتش را جلوی دهان سهون گذاشت و گفت:منم نمیدونم...ولی هر چی هست اینو گذاشته و رفته... _سهون:چیرو؟ میاکو دستمالی خونی را جلو آورد که در آن نوشته شده بود:دیگه دور و بر خون آشاما نبینمت وگرنه این دفعه خون خودتو میمالم به دیوار ها... ناگهان کسی در خانه را زد و میاکو با وحشت به در خیره شد.. لوهان در را باز کرد و بعد رو به همه گفت :پست چیه بچه ها..و میاکو به سمت در رفت.. وقتی پاکت پست شده را دید احساس بدی پیدا کرد ولی نمی دانست چرا.. _سهون:از طرف کیه؟ _میاکو:از شهره..مادرم شاید..ولی.. وقتی برگه ی داخل پاکت را در آورد اخم هایش در هم کشیده شد و پاهایش سست شد.. اشک هایش جاری شدند لوهان صورت میاکو را گرفت و گفت :چی شده؟؟... ولی میاکو چیزی نمی گفت و فقط گریه میکرد..لوهان اورا در آغوش گرفت..سهون برگه را خواند و گفت:میاکو..تسلیت میگم.. بکی:چی؟؟؟ چانی:نه ...نگو که... _میاکو در حالی که گریه میکرد گفت:ما ..مان...و شدت گریه اش بیشتر شد.. بعد از چند ساعت که دیگر میاکو گریه نمی کرد دوباره صدای در آمد ... میاکو خودش را زیر پتو برد ...بکهیون رفت و در را باز کرد و ناگهان با صدای بلندی گفت:لی...دی او...کجا بودین گوگولیای من... _میاکو:بله! _سهون:او....اینا هم دوستامونن...رفته بودن سفر..انگاری برگشتن... یکی از پسرها قد کوتاه و یکی دیگه بلندتر از اون بود و چال داشت ...وقتی می خندید بانمک میشد ولی اون یکی کلا نمیخندید.. _دی او:بچه ها...شماها اینجا چیکار میکنید ؟ _لی:مردیم تا پیداتون کردیم _سهون:یهت...عجب...رفته بودین سفر عشق و حال و به ماها گیر هم میدین؟ _دی او: عشق و حال! _لی:والا عشق و حالو دیگه نه..ولی کلی کرم ریختیم.._دی او:همش هم من چوبشو خوردم..._لی:نه دیگه.... و دی او و لی زدند زیر خنده . میاکو وقتی خنده های دی او رو دید تعجب کرد چون بر خلاف قیافه ی واقعیش خیلی بامزه شده بود
۲.۳k
۱۲ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.