((اشرافی شیطون بلا))
((اشرافی شیطون بلا))
آتاناز : (ترکی ـ فارسی) افتخار پدر، موجب آسایش و شادکامی پدر، عزیزِ پدر
آترین:(فارسی) زیبا و پر انرژی
آرسین:(فارسی) پسر آریایی
فصل اول
آخیــــــش!!یه خواب راحت بدون هیچ خر مگس مزاحمی!!!از روی تخت بلند شدمو به طرف دست به آب رفتم!
اووووووه…!قیافه رو!!شدم مثه این آمازونیا!!موهای ژولی و پولی،دماغ پف کرده و چشمای قرمز!!
آخــه یکی نیس به من بگه واسه چی تا کله ی سحر چت میکنی؟!نه آخه واسه چی؟!مرض داری آتاناز؟!
اهه…دارم با خودم حرف میزنم…چل که بودم…چل و پنج شدم!!
با غر غر لباسای سنگین اشرافی رو پوشیدم.
آدم گونی بپوشه بهتره از اینه که این لباسای بیست تنی رو بپوشه!!والــٌا!!!اونم چی؟!قهوه ای و طلایی!!
ای تو روح کسی که این لباسو دوخته!!اول صبحی تگری زده تو اعصاب ما!!
خواستم از نرده ها لیـــز بخورم که یادم افتاد اینجا خونس و من باید یه دختر اشرافی و سنگین باشم!!!بعـــله!
با غرور از پله ها پایین اومدم.زهره خانوم،پیر ترین خدمتکار خونه اومد سمتم.
زهره خانوم:سلام خانوم کوچیک.صبحتون بخیر!
دلم میخواست این غرور الکی رو کنار بزارم و بپرم لپای نرمشو بوس کنم!ولی حیف…نباید اینکارو بکنم!
سرمو تکون دادم و گفتم:صبح شما هم بخیر!
زهره خانوم:خانوم و آقا تو سالن منتظرتونن.
من:باشه.
به طرف سالن رفتم.عمو متین و عمه جان خعــلی شیک و مجلسی پشت میز نشسته بودن!!اینکه میگم شیک و مجلسی واقعا شیک و مجلسیا!!مثه عصا قورت داده ها خیلی شق و رق و بدون هیچ قوزی نشسته بودن!!
با صدای پر غرور و رسایی گفتم:صبحـــتون بخـیر!
عمه نگاه پر تحسینشو بهم دوخت و گفت:صبح بخیر آتا جان!
عمو با خنده گفت:بدو بیا که صبحونه از دهن افتــ….
ولی با چشم غره ی عمه ساکت شد!
پشت میز نشستم…اوووق!!خـاویـار؟؟؟!نه!!!
ای خـــدا من به کی بگم از خاویار متنفرم؟؟هان؟؟حتی اسمشم که میاد حالت تهوع میگیرم!!
یه لیوان آب پرتغال خوردم و منتظر شدم تا عمو متین از پشت میز بلند شه.تا عمو بلند شد منم خیلی شیک بلند شدم و تشکر کردم.
من:ممنون بابت صبحانه!
جــََلــدی از پله ها پریدم بالا و رفتم تو اتاقم!!اه….گند بزنن به این خونه…!آدم خفقان میگیره!!
عشـــق است بیرون!!
شلوار جین مشکیمو با مانتوی اسپرت خاکی رنگن پوشیدم.یه مقنعه ی گشاد مشکی هم انداختم سرم!
پیـــــش به سوی بیـــــرون!!آها…داشت یادم میرفت…!یه یاداشت نوشتم و چسبوندم به در اتاقم!
"دانشگاه هستم…"
همیــــــن!!عمه خانوم میگن یه خانوم اشرافی باید کم حرف بزنه!!منم که حرف گــوش کن!!
یاداشتمو خیلی کوتاه نوشتم!
از پله های بالکن اتاقم رفتم تو پارکینگ.قبل اینکه کسی منو با این ریخت و قیافه ببینه پریدم تو لکسوز قرمزم!!
آخه به اعتقاد عمه جان یه دختر اشراف زاده نباید مثه من لباس بپوشه که!
شیشه های دودی ماشینو بالا دادم!از پارکینگ اومدم بیرون.راه شنی تو باغ رو در پیش گرفتم تا رسیدم به در ورودی حیاط!!الان قشنگ فهمیدین خونمون چه قدر بزرگه؟؟!!
بیخی…!در حیاط رو با ریموت باز کردم و رفتم بیرون!
حـــالا شیشه ها پایین…آهنگ با صــدای بلــــند….و…ویــــژ!!!!!
جــوری گـــاز دادم که مطمئنم همسایه ها که هیچ!گربه ها و پرنده ها هم فحشم دادن!!
خــــب…حالا میگازانیـم به سوی دانشگاه و رفـقا!!!
فصل دوم.
سپیده:ســـــ ـــــ ــــلام عشــقم!!!
من:مـــــــرض!درد بی درمان!!نفهم، خر،الاغ!!چند بار بهت بگم هی جلوی من عشقم عشقم نکن؟؟!!
سپیده:دوس دارم!!کیف میده!
من:کیف میده؟؟!!یه کیفی نشونت بدم که صد تا کیف از کنارش بزنه بیرون!نکبت!می مونه نیمرخ چنگال!!خخخخخ!!
دلسا:سلام آتایی!
من:علیک دلی!!
امیر:سلام و صبح بخیـــر بر آبجی خودم!!
من:سلام و صبح بخیر بر داداش خل و مشنگ خودم!!حال و احوال؟؟!!
امیر:خــ….
قبل اینکه امیر جملشو کامل کنه مهناز حبیبی پرید وسط و گفت:بچه ها بدویین بیاین!!استاد صداقت تا دو ماه نمیاد!!
به جاش یه استاد جدید اومده!از این خوشگلاست!!
دلسا یه چشم غره ی باحال بهش رفت و گفت:ممنون از اطلاع رسانیت!میتونی بری!
مهناز:اوکی..!خواستم مطلعتون کنم!!
اینو گفت و رفت!
شروع کردم به مسخره بازی!
من:وااااایییییی!!فک کنین الان من میرم تو کلاس با یارو لج میوفتم!!بعدش مثه این رمانا با هم کل کل میکنیم و آخرش عاشق هم میشیم!بعدش وقتی کلی ماجرا های سوزناک عشقولانه داشتیم میریم سر خونه زندگیمون!!
سپیده:تو فکر بچتم کردی لابد؟؟!!
من:بعــــله که فکر بچمم کردم!!!بچه اولم که به دیار ابدی میره !بچه ی دومم پسره که اسمشو میزارم شمس الدین!! ایشالا ده بیستا بچه ی دیگه هم میارم و کلا مهد کودک راه میندازم!!
دلسا و سپی و امیر داشتن قهقهه میزدن!!!آخه مگه من دلقکم که اینا این قدر به من میخندن؟؟؟!!!
امیر:خیلی باحالی دختر!!
من:خفه دیگه!!بریم که زمان درس است و کار!!!
سپیده:نیس تو خیلی درس میخونی!!
من:اصلا من تنبل!ت
آتاناز : (ترکی ـ فارسی) افتخار پدر، موجب آسایش و شادکامی پدر، عزیزِ پدر
آترین:(فارسی) زیبا و پر انرژی
آرسین:(فارسی) پسر آریایی
فصل اول
آخیــــــش!!یه خواب راحت بدون هیچ خر مگس مزاحمی!!!از روی تخت بلند شدمو به طرف دست به آب رفتم!
اووووووه…!قیافه رو!!شدم مثه این آمازونیا!!موهای ژولی و پولی،دماغ پف کرده و چشمای قرمز!!
آخــه یکی نیس به من بگه واسه چی تا کله ی سحر چت میکنی؟!نه آخه واسه چی؟!مرض داری آتاناز؟!
اهه…دارم با خودم حرف میزنم…چل که بودم…چل و پنج شدم!!
با غر غر لباسای سنگین اشرافی رو پوشیدم.
آدم گونی بپوشه بهتره از اینه که این لباسای بیست تنی رو بپوشه!!والــٌا!!!اونم چی؟!قهوه ای و طلایی!!
ای تو روح کسی که این لباسو دوخته!!اول صبحی تگری زده تو اعصاب ما!!
خواستم از نرده ها لیـــز بخورم که یادم افتاد اینجا خونس و من باید یه دختر اشرافی و سنگین باشم!!!بعـــله!
با غرور از پله ها پایین اومدم.زهره خانوم،پیر ترین خدمتکار خونه اومد سمتم.
زهره خانوم:سلام خانوم کوچیک.صبحتون بخیر!
دلم میخواست این غرور الکی رو کنار بزارم و بپرم لپای نرمشو بوس کنم!ولی حیف…نباید اینکارو بکنم!
سرمو تکون دادم و گفتم:صبح شما هم بخیر!
زهره خانوم:خانوم و آقا تو سالن منتظرتونن.
من:باشه.
به طرف سالن رفتم.عمو متین و عمه جان خعــلی شیک و مجلسی پشت میز نشسته بودن!!اینکه میگم شیک و مجلسی واقعا شیک و مجلسیا!!مثه عصا قورت داده ها خیلی شق و رق و بدون هیچ قوزی نشسته بودن!!
با صدای پر غرور و رسایی گفتم:صبحـــتون بخـیر!
عمه نگاه پر تحسینشو بهم دوخت و گفت:صبح بخیر آتا جان!
عمو با خنده گفت:بدو بیا که صبحونه از دهن افتــ….
ولی با چشم غره ی عمه ساکت شد!
پشت میز نشستم…اوووق!!خـاویـار؟؟؟!نه!!!
ای خـــدا من به کی بگم از خاویار متنفرم؟؟هان؟؟حتی اسمشم که میاد حالت تهوع میگیرم!!
یه لیوان آب پرتغال خوردم و منتظر شدم تا عمو متین از پشت میز بلند شه.تا عمو بلند شد منم خیلی شیک بلند شدم و تشکر کردم.
من:ممنون بابت صبحانه!
جــََلــدی از پله ها پریدم بالا و رفتم تو اتاقم!!اه….گند بزنن به این خونه…!آدم خفقان میگیره!!
عشـــق است بیرون!!
شلوار جین مشکیمو با مانتوی اسپرت خاکی رنگن پوشیدم.یه مقنعه ی گشاد مشکی هم انداختم سرم!
پیـــــش به سوی بیـــــرون!!آها…داشت یادم میرفت…!یه یاداشت نوشتم و چسبوندم به در اتاقم!
"دانشگاه هستم…"
همیــــــن!!عمه خانوم میگن یه خانوم اشرافی باید کم حرف بزنه!!منم که حرف گــوش کن!!
یاداشتمو خیلی کوتاه نوشتم!
از پله های بالکن اتاقم رفتم تو پارکینگ.قبل اینکه کسی منو با این ریخت و قیافه ببینه پریدم تو لکسوز قرمزم!!
آخه به اعتقاد عمه جان یه دختر اشراف زاده نباید مثه من لباس بپوشه که!
شیشه های دودی ماشینو بالا دادم!از پارکینگ اومدم بیرون.راه شنی تو باغ رو در پیش گرفتم تا رسیدم به در ورودی حیاط!!الان قشنگ فهمیدین خونمون چه قدر بزرگه؟؟!!
بیخی…!در حیاط رو با ریموت باز کردم و رفتم بیرون!
حـــالا شیشه ها پایین…آهنگ با صــدای بلــــند….و…ویــــژ!!!!!
جــوری گـــاز دادم که مطمئنم همسایه ها که هیچ!گربه ها و پرنده ها هم فحشم دادن!!
خــــب…حالا میگازانیـم به سوی دانشگاه و رفـقا!!!
فصل دوم.
سپیده:ســـــ ـــــ ــــلام عشــقم!!!
من:مـــــــرض!درد بی درمان!!نفهم، خر،الاغ!!چند بار بهت بگم هی جلوی من عشقم عشقم نکن؟؟!!
سپیده:دوس دارم!!کیف میده!
من:کیف میده؟؟!!یه کیفی نشونت بدم که صد تا کیف از کنارش بزنه بیرون!نکبت!می مونه نیمرخ چنگال!!خخخخخ!!
دلسا:سلام آتایی!
من:علیک دلی!!
امیر:سلام و صبح بخیـــر بر آبجی خودم!!
من:سلام و صبح بخیر بر داداش خل و مشنگ خودم!!حال و احوال؟؟!!
امیر:خــ….
قبل اینکه امیر جملشو کامل کنه مهناز حبیبی پرید وسط و گفت:بچه ها بدویین بیاین!!استاد صداقت تا دو ماه نمیاد!!
به جاش یه استاد جدید اومده!از این خوشگلاست!!
دلسا یه چشم غره ی باحال بهش رفت و گفت:ممنون از اطلاع رسانیت!میتونی بری!
مهناز:اوکی..!خواستم مطلعتون کنم!!
اینو گفت و رفت!
شروع کردم به مسخره بازی!
من:وااااایییییی!!فک کنین الان من میرم تو کلاس با یارو لج میوفتم!!بعدش مثه این رمانا با هم کل کل میکنیم و آخرش عاشق هم میشیم!بعدش وقتی کلی ماجرا های سوزناک عشقولانه داشتیم میریم سر خونه زندگیمون!!
سپیده:تو فکر بچتم کردی لابد؟؟!!
من:بعــــله که فکر بچمم کردم!!!بچه اولم که به دیار ابدی میره !بچه ی دومم پسره که اسمشو میزارم شمس الدین!! ایشالا ده بیستا بچه ی دیگه هم میارم و کلا مهد کودک راه میندازم!!
دلسا و سپی و امیر داشتن قهقهه میزدن!!!آخه مگه من دلقکم که اینا این قدر به من میخندن؟؟؟!!!
امیر:خیلی باحالی دختر!!
من:خفه دیگه!!بریم که زمان درس است و کار!!!
سپیده:نیس تو خیلی درس میخونی!!
من:اصلا من تنبل!ت
۲۹۴.۵k
۱۹ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.