4 فصل اول ( قسمت سی ام)
4 فصل اول ( قسمت سی ام)
ـ زهرِ حلاحل با اون صدای داغونت. شبیه گوینده رازِ بقا می مونه سکته ام دادی. فکر کردی صدات قشنگِ که اینجوری می ندازی رو سرت؟ چته؟
و بعد اداش و در آوردم:
ـ چـــی؟
پر حرص گفت:
ـ میمونی دیگه..
وقتی دید حوصله کل کل ندارم گفت:
ـ یعنی تو نتونستی از اون بالا پنج، شش تومنم دراری؟
پوزخندی زدم:
ـ هــه! پنج شش تومن از کجایِ مبارکم در می آوردم؟
نالید:
ـ آخه چرا طلا برداشتی. چطو می خوای آبش کنی؟
ـ یه کی هست واسه همه اینایی که جمع کردم یه تومن و میده.
با داد و تعجب گفت:
ـ اینهمه طلا، یه تومن؟
ـ نکنه انتظار داری بیشتر بدن؟
دستش و که هنوز رو شونه اش بود برداشت و به پیشونیش کشید و تکیه داد به ماشین و چشماش و بست:
ـ بذار خودم برات آبش می کنم. بیشتر از اینا می ارزه.
بخارِ اینکه بخواد بکشه بالا و نداره. ئاسه همین بیخیال گفتم:
ـ باشه.
****
ـ ممنون زحمت کشیدی. اما باس دعوتِ مارو قبول کنی ببریمت سَتار کبابی. همه اش نمی شه شوما ما رو مهمون کنید.
سینیِ چای رو ازم گرفت و گذاشت رو تخت. نشستم رو به روش و نیم نگاهی به سخندون انداختم. پارچه پهن کرده بود کفِ حیات نشسته بود داشت با عروسکایی که هاویار براش خریده بازی می کرد. دوباره به هاویار نگاه کردم. حواسش به من نبود. به درِ زیرزمین بود.
ـ من : چی شده؟
ـ نمی ترسی یه وقت شب کسی بره اینجا؟ درش همیشه بازِ؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
ـ با ما کار نداشته باشه. بره بخوابه ما که بخیل نیستیم. اما هیچیکی اینجا نمیاد خیالت تخت.
ـ خیالم تخت نیست ساتی. شما دو تا دخترِ تنها...
حرفش و قطع کردم:
ـ انقدردست نذار رو احساسِ ما. ما از پسِ خودمون بر می آییم.
اومد نزدیکتر و سینی و داد کنار.
ـ تا کی ساتی؟ تا کی از پسِ خودتون بر می آیید؟ تا کی قرارِ تو ستونِ یه خونه باشی؟ تو خودت پر از نیازی تو خودت یه حسِ لطیفی که نیاز به همراه داره. به یه همدم. تو چطور فکر کردی می تونی جوابِ اون دختر و بدی؟ فکر کردی تا کی دنیایِ سخندون خلاصه میشه به ساندویچ و برنج؟ هــوم؟
نمی دونم کی دستم رفته بود تو دستاش و اون داشت دستای کشیده و سفیدم و گرم می کرد. حس می کردم حقیقت و می گه. دلم نمی خواست دستم و از دستش بیارم بیرون. می دونم واسه ما عیب داشت. اما دلم می خواست منم حس کنم که کسی خاطرم و می خواد. با اینحال با اخم گفتم:
ـ مثل اینکه دنده شما جا نمیره.
ـ چی ؟ دنده ام؟ نمی فهمم؟!
با کلافگی گفتم :
ـ منظورم اینه که دو هزاریت آنتن نمی ده. نمی گیری. بیبین آق دکی اینهمه حرف می زنی که من چی کار کنم؟ من این و نمی فهمم.
ـ بذار کمکت کنم از این محله بیای بیرون. صبر کن حرف نزن. من نگرانتم ساتی. تو روز به روز داری زیبا تر و خواستنی تر می شی. تو روز به روز بیشتر به اوج می رسی. دارم می بینم دندونایی که با زیباییِ روز افزونی تو تیز می شن. لطــفاً
ـ ننه ام، ننه اش، ننـۀ ننه اش همه تو این محله زندگی کردن هیچی نشده. واسه ما هم نمی شه.
ـ ساتی تو حتی نباید به چشمات هم اعتماد کنی. این دوره با دورۀ ننه ات و ننه اش خیلی فرق داره.
ـ یه کار نکن دوباره دعوامون بشه و کلامون بره تو هم دکی. الانم بهتره بری. مثل اینکه دوباره زیاد خوردی. زده رو دلت.
زمزمه کردم:
ـ خوشی زده رو دلت.
خواستم بلند شم که دوباره من و محکم تر گرفت:
ـ چرا نمی ذاری؟!
چشمام و بستم و دیگه هم بازشون نکردم.
ـ بیبین دکی دس از سرِ ما وردار. ما به این کهنه نشینی و فقیر نشینی عادتی دیرینه داریم. هواییمون نکن.
ـ دختر انقدر غد بازی در نیار. اصن من این خونه و از تو اجاره می کنم. تو با پولش جای دیگه خونه بگیر. خــوب؟ بعدم تو دفترِ خودم منشی باش.
چشمام و باز کردم و اینبار دستام و محکم از دستاش کشیدم بیرون.
ـ می خوام تنها باشم دکی. شبت بخیر.
ـ چرا نمی خوای بفهمی که توام می تونی یه دلواپس داشته باشی؟ چرا می خواد احساساتت و مخفی کنی؟
ـ دکتــر شبت بخیر.
نمی دونم چی شد که عوض شد. پر حرص نگاهم کرد و محکم دستش و زد به سینی دادی زد و با گفتنِ لعنتی رفت بیرون.
بدونِ اینکه به استکانا و قندونِ خورد شده نگاهی بندازم. همونجا رو تخت دراز کشیدم. خسته بودم. خسته تر از همیشه. سخندون دنبالِ هاویار رفته بود و دستاش و گذاشته بود پشتِ کمرش و از همونجا سرش و از لایِ در کرده بود بیرون.
چشمام و بستم. سرنوشتِ من آغازش واسه هر جا بود همونجا هم تموم می شه. دو تا آدم از دو دنیایِ مختلف نه نمی شه.
اونکه به تو ابراز عشق نکرد فقط گفت می خواد بهت کمک کنه.
همینم نگرانم می کنه. اون می خواد من و بکشه سمتِ خوشی ها. اون داره به تشنگیم دامن می زنه. اون فهمیده من تشنۀ محبتم.
بیشتر تو خودم جمع شدم. یه چیزی تو چشمام سنگینی می کرد. زیرِ لب واسه سخندون که حالا کنارم بود و انگشتِ کوچولوش و رو گونه ام می کشید گف
ـ زهرِ حلاحل با اون صدای داغونت. شبیه گوینده رازِ بقا می مونه سکته ام دادی. فکر کردی صدات قشنگِ که اینجوری می ندازی رو سرت؟ چته؟
و بعد اداش و در آوردم:
ـ چـــی؟
پر حرص گفت:
ـ میمونی دیگه..
وقتی دید حوصله کل کل ندارم گفت:
ـ یعنی تو نتونستی از اون بالا پنج، شش تومنم دراری؟
پوزخندی زدم:
ـ هــه! پنج شش تومن از کجایِ مبارکم در می آوردم؟
نالید:
ـ آخه چرا طلا برداشتی. چطو می خوای آبش کنی؟
ـ یه کی هست واسه همه اینایی که جمع کردم یه تومن و میده.
با داد و تعجب گفت:
ـ اینهمه طلا، یه تومن؟
ـ نکنه انتظار داری بیشتر بدن؟
دستش و که هنوز رو شونه اش بود برداشت و به پیشونیش کشید و تکیه داد به ماشین و چشماش و بست:
ـ بذار خودم برات آبش می کنم. بیشتر از اینا می ارزه.
بخارِ اینکه بخواد بکشه بالا و نداره. ئاسه همین بیخیال گفتم:
ـ باشه.
****
ـ ممنون زحمت کشیدی. اما باس دعوتِ مارو قبول کنی ببریمت سَتار کبابی. همه اش نمی شه شوما ما رو مهمون کنید.
سینیِ چای رو ازم گرفت و گذاشت رو تخت. نشستم رو به روش و نیم نگاهی به سخندون انداختم. پارچه پهن کرده بود کفِ حیات نشسته بود داشت با عروسکایی که هاویار براش خریده بازی می کرد. دوباره به هاویار نگاه کردم. حواسش به من نبود. به درِ زیرزمین بود.
ـ من : چی شده؟
ـ نمی ترسی یه وقت شب کسی بره اینجا؟ درش همیشه بازِ؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
ـ با ما کار نداشته باشه. بره بخوابه ما که بخیل نیستیم. اما هیچیکی اینجا نمیاد خیالت تخت.
ـ خیالم تخت نیست ساتی. شما دو تا دخترِ تنها...
حرفش و قطع کردم:
ـ انقدردست نذار رو احساسِ ما. ما از پسِ خودمون بر می آییم.
اومد نزدیکتر و سینی و داد کنار.
ـ تا کی ساتی؟ تا کی از پسِ خودتون بر می آیید؟ تا کی قرارِ تو ستونِ یه خونه باشی؟ تو خودت پر از نیازی تو خودت یه حسِ لطیفی که نیاز به همراه داره. به یه همدم. تو چطور فکر کردی می تونی جوابِ اون دختر و بدی؟ فکر کردی تا کی دنیایِ سخندون خلاصه میشه به ساندویچ و برنج؟ هــوم؟
نمی دونم کی دستم رفته بود تو دستاش و اون داشت دستای کشیده و سفیدم و گرم می کرد. حس می کردم حقیقت و می گه. دلم نمی خواست دستم و از دستش بیارم بیرون. می دونم واسه ما عیب داشت. اما دلم می خواست منم حس کنم که کسی خاطرم و می خواد. با اینحال با اخم گفتم:
ـ مثل اینکه دنده شما جا نمیره.
ـ چی ؟ دنده ام؟ نمی فهمم؟!
با کلافگی گفتم :
ـ منظورم اینه که دو هزاریت آنتن نمی ده. نمی گیری. بیبین آق دکی اینهمه حرف می زنی که من چی کار کنم؟ من این و نمی فهمم.
ـ بذار کمکت کنم از این محله بیای بیرون. صبر کن حرف نزن. من نگرانتم ساتی. تو روز به روز داری زیبا تر و خواستنی تر می شی. تو روز به روز بیشتر به اوج می رسی. دارم می بینم دندونایی که با زیباییِ روز افزونی تو تیز می شن. لطــفاً
ـ ننه ام، ننه اش، ننـۀ ننه اش همه تو این محله زندگی کردن هیچی نشده. واسه ما هم نمی شه.
ـ ساتی تو حتی نباید به چشمات هم اعتماد کنی. این دوره با دورۀ ننه ات و ننه اش خیلی فرق داره.
ـ یه کار نکن دوباره دعوامون بشه و کلامون بره تو هم دکی. الانم بهتره بری. مثل اینکه دوباره زیاد خوردی. زده رو دلت.
زمزمه کردم:
ـ خوشی زده رو دلت.
خواستم بلند شم که دوباره من و محکم تر گرفت:
ـ چرا نمی ذاری؟!
چشمام و بستم و دیگه هم بازشون نکردم.
ـ بیبین دکی دس از سرِ ما وردار. ما به این کهنه نشینی و فقیر نشینی عادتی دیرینه داریم. هواییمون نکن.
ـ دختر انقدر غد بازی در نیار. اصن من این خونه و از تو اجاره می کنم. تو با پولش جای دیگه خونه بگیر. خــوب؟ بعدم تو دفترِ خودم منشی باش.
چشمام و باز کردم و اینبار دستام و محکم از دستاش کشیدم بیرون.
ـ می خوام تنها باشم دکی. شبت بخیر.
ـ چرا نمی خوای بفهمی که توام می تونی یه دلواپس داشته باشی؟ چرا می خواد احساساتت و مخفی کنی؟
ـ دکتــر شبت بخیر.
نمی دونم چی شد که عوض شد. پر حرص نگاهم کرد و محکم دستش و زد به سینی دادی زد و با گفتنِ لعنتی رفت بیرون.
بدونِ اینکه به استکانا و قندونِ خورد شده نگاهی بندازم. همونجا رو تخت دراز کشیدم. خسته بودم. خسته تر از همیشه. سخندون دنبالِ هاویار رفته بود و دستاش و گذاشته بود پشتِ کمرش و از همونجا سرش و از لایِ در کرده بود بیرون.
چشمام و بستم. سرنوشتِ من آغازش واسه هر جا بود همونجا هم تموم می شه. دو تا آدم از دو دنیایِ مختلف نه نمی شه.
اونکه به تو ابراز عشق نکرد فقط گفت می خواد بهت کمک کنه.
همینم نگرانم می کنه. اون می خواد من و بکشه سمتِ خوشی ها. اون داره به تشنگیم دامن می زنه. اون فهمیده من تشنۀ محبتم.
بیشتر تو خودم جمع شدم. یه چیزی تو چشمام سنگینی می کرد. زیرِ لب واسه سخندون که حالا کنارم بود و انگشتِ کوچولوش و رو گونه ام می کشید گف
۲۱۵.۷k
۰۹ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.