من همه ی چیزهایی که پسرم نیاز دارد را به او یاد میدهم
من همه ی چیزهایی که پسرم نیاز دارد را به او یاد میدهم
تمام چیزهایی که ممکن است یک روزی گرهی از کارش باز کند
من یک مادرم و به جای فقط مردانگی به پسرم انسانیت را هم یاد میدهم..
به شیره ی جانم یاد خواهم داد که هر چیز یا هرکس را به هر قیمتی به دست نیاورد
یادش خواهم داد که اجازه ندهد غرورش مانع خوشبختی اش شود
مدام به گوشش میخوانم که از احدی نباید بترسد
افکار و عقاید و رفتارهایش وام دار دیگری نباشد
برایش کتاب می خوانم
او را به تئاتر میبرم
آشپزی یادش میدهم
به گوشش خواهم خواند که اگر خدا را دوست داشته باشد برایش کافی ست..
اینکه دوست داشتن خدا دوست داشتن بنده های خوب خدا را به دنبال خود دارد
به جگرگوشه ام خواهم آموخت که هیچ موجودی را روی زمین خوار و کوچک نبیند
برایش خواهم گفت که پسرها شیرند و مانند شمشیر و دختران موش و خرگوش یک مشت خزعبل کهنه ست که
مردها برای نازیدن به خودشان ساخته اند
بعد برایش از زن هایی میگویم که شیر بوده اند و صدشمشیر
و از مردانی که از صد موش کریه تر به نزدیک ترین مخفیگاه خزیده اند
نوشتن را یادش خواهم داد
و نواختن را
و خودش خواهد فهمید که اینها روح را صیقل میدهند...
به مرد کوچکم خواهم آموخت
که روزی که عشق را در قلبش احساس کرد فرار نکند
نترسد
و تا لحظه ی آخر به پای تعهد قلبش باقی بماند
یادش میدهم که خیانت قتل نفس است..فقط خونی که از دستانش میچکد نامرئی ست..
و برایش از قدرت محبت خواهم گفت
و اینکه بهترین حس را انسان ها بعد از گذشتن از خود برای دیگران دارند
یادش میدهم که آدم های زندگی را جدی بگیرد
و تا وقتی که هستند بایدقدرشان را بداند
اینکه عمر چقدر کوتاه است
اینکه زنان زندگی اش همسرش دخترش و مادرش گلدان های خانه اش هستند
و اگر بهشان نرسد
اگر غرق محبت شان نکند گلدان هایش گورستان میشود
یادش میدهم از نیروی مردانه اش ابزار زور نسازد
یادش میدهم که دستهایش برای نوازش اند نه آسیب رساندن
من یک مادرم
و به مرد کوچکم به پسرکم به میوه ی عمرم انسان بودن را یاد خواهم داد...
من همه ی چیزهایی که پسرم نیاز دارد را به او یاد میدهم.
تمام چیزهایی که ممکن است یک روزی گرهی از کارش باز کند
من یک مادرم و به جای فقط مردانگی به پسرم انسانیت را هم یاد میدهم..
به شیره ی جانم یاد خواهم داد که هر چیز یا هرکس را به هر قیمتی به دست نیاورد
یادش خواهم داد که اجازه ندهد غرورش مانع خوشبختی اش شود
مدام به گوشش میخوانم که از احدی نباید بترسد
افکار و عقاید و رفتارهایش وام دار دیگری نباشد
برایش کتاب می خوانم
او را به تئاتر میبرم
آشپزی یادش میدهم
به گوشش خواهم خواند که اگر خدا را دوست داشته باشد برایش کافی ست..
اینکه دوست داشتن خدا دوست داشتن بنده های خوب خدا را به دنبال خود دارد
به جگرگوشه ام خواهم آموخت که هیچ موجودی را روی زمین خوار و کوچک نبیند
برایش خواهم گفت که پسرها شیرند و مانند شمشیر و دختران موش و خرگوش یک مشت خزعبل کهنه ست که
مردها برای نازیدن به خودشان ساخته اند
بعد برایش از زن هایی میگویم که شیر بوده اند و صدشمشیر
و از مردانی که از صد موش کریه تر به نزدیک ترین مخفیگاه خزیده اند
نوشتن را یادش خواهم داد
و نواختن را
و خودش خواهد فهمید که اینها روح را صیقل میدهند...
به مرد کوچکم خواهم آموخت
که روزی که عشق را در قلبش احساس کرد فرار نکند
نترسد
و تا لحظه ی آخر به پای تعهد قلبش باقی بماند
یادش میدهم که خیانت قتل نفس است..فقط خونی که از دستانش میچکد نامرئی ست..
و برایش از قدرت محبت خواهم گفت
و اینکه بهترین حس را انسان ها بعد از گذشتن از خود برای دیگران دارند
یادش میدهم که آدم های زندگی را جدی بگیرد
و تا وقتی که هستند بایدقدرشان را بداند
اینکه عمر چقدر کوتاه است
اینکه زنان زندگی اش همسرش دخترش و مادرش گلدان های خانه اش هستند
و اگر بهشان نرسد
اگر غرق محبت شان نکند گلدان هایش گورستان میشود
یادش میدهم از نیروی مردانه اش ابزار زور نسازد
یادش میدهم که دستهایش برای نوازش اند نه آسیب رساندن
من یک مادرم
و به مرد کوچکم به پسرکم به میوه ی عمرم انسان بودن را یاد خواهم داد...
من همه ی چیزهایی که پسرم نیاز دارد را به او یاد میدهم.
۸.۷k
۱۱ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.