16 قسمت صد و پنجاه و سوم
16 قسمت صد و پنجاه و سوم
با لبخندِ پت و پهنی در جوابش که می پرسید امتحان چطور بود گفتم:
ـ عـــالی حتی این امتحان از امتحاناتِ دورانِ مدرسه هم آسونتر بود.
البته خودمونیم ها آسون بود چون که کلِ بیست سوال و از تو کتابِ دینی نوشتم. اما خداییش چه حالی داد. من که کلی لذت بردم.
ـ حالا یازده تا امتحانِ دیگه ات مونده خوب بخون.
حرفش و با سر تایید کردم و آرزو کردم که همیشه مثلِ امروز مدیرِ نیم ساعتِ اول من و تنها بذاره تا من در آرامشِ خاطر تقلب کنم و جواب بدم.
ـ این دوازده روز که بگذره من خیالم راحت می شه.
حالم گرفته شد. چطور دوازده امتحان و قرار بود پشتِ سرِ هم بدم؟ اوه اوه از هیچ چیز به اندازه اقتصاد حالم بد نمی شه.
ـ خوب ساتی من منتظرِ جوابتم خانم.
این و گفت و نگاه کرد. شوخی وار گفتم:
ـ تو ماشین خاستگاری می کنی و حرف می زنیم. تو ماشین جواب می خوای. می ترسم عروسیمون هم تو ماشین باشه!
لبخندِ پررنگی زد و گفت:
ـ همه اش و جبران می کنم برات. دیگه شرایط اینجوری بود. حالا جواب؟!
نگاه کن عجب مارمولکیِ با گفتنِ اینکه می ترسم عروسیمون هم تو ماشین باشه بهش جواب دادم ها. حالا حتماً می خواد بله و بشنوه؟!
سرم و انداختم پایین و گفتم:
ـ هر چند برای سخندون هم ناراحتم. اما خوب من راضیم. شما می تونید با خانواده تشریف بیارید.
بچه ام انگار خیلی خوشحال شد. چون بدونِ توجه به حضورِ راننده دستِ سالمش و دورم حلقه کرد و من و به خودش فشرد و گفت:
ـ حتماً... ممنون...
و با کمی مکث انگار براش سخت که بگه گفت:
ـ ممنونم به خاطرِ حسِ قشنگی که دارم.
در جوابش منم بدونِ خجالت لبخندی زدم و به چشمهاش نگاه کردم. چقدر این چشم های دوست داشتنی و که بیشتر اوقات حس می کردی توش احساسی نیست و دوست داشتم. چشم هایی که انگار حالا فقط برای من و در مقابلِ من نرم می شد.
ـ برو به یه رستوران.
و رو به من گفت:
ـ بهتره حداقل با این شرایط و وضعیت یه ناهار و بیرون بخوریم.
من که از خدا بود چون از گشنگی رو به موت بودم برای همین چیزی نگفتم.
چند دقیقه بعد با دیدنِ گل های رنگا رنگِ لاله که همه جا و هر چند قدم روییده بود و تو یه پارکِ بزرگ بود به وجد اومدم و گفتم:
ـ وااای اینجا کجاست؟ چقدر قشنگِ.... خدایِ من...
وبعد از اینهمه هیجانم یکباره ام خجالت زده سرم و پایین انداختم. دستم و فشرد و گفت:
ـ اینجا پارکِ ملتِ دیگه. نیومدی تا حالا؟!
چقدر بیشتر خجالت کشیدم وقتی این و پرسید. خوب وقتی نمی شناسم یعنی نیومدم دیگه. بارها اسمش و شنیده بودم اما هیچ وقت فرصت نشده بودم که بیام. آروم گفتم:
ـ نه خوب هیچوقت پیش نیومد که بیام.
ـ اشکال نداره گلم. کمی اینجا قدم می زنیم و بعد می ریم برای ناهار.
چقدر خوشحال شدم که این حرف و زد. چون هیچ چیز الان برام قشنگ تر از این نبود که بینِ اینهمه گل قدم بزنم حتی ناهار هم نمی تونست من و انقدر خوشحال کنه.
وقتی می دیدم من با لذت به گل ها نگاه می کنم اون اما نگران فقط به من و اطرافم چشم دوخته از یه طرف ناراحت می شدم و یه طرف خوشحال.
ناراحت چون فکر می کردم نکنه همیشه قرار باشه تو همچین وضعیتی بیرون بریم و اون هیچ وقت تو شادیام سهیم نباشه و خوشحال چون نگرانم بود.
سعی کردم از اون حال و هوا بکشمش بیرون:
ـ ببین به گلا نگاه کن چقدر لذت داره... واای چقدر هیجان زده ام...
لبخندی زد و در حالی که دستش و انداخت پشتم و من و سمتِ نیمکتی می برد گفت:
ـ تو از دیدنِ گل ها هیجان زده می شی و به وجد میای و من از دیدنِ شادیِ تو!
و من چقدر گر گرفتم و چقدر حس کردم که خوشبختم. نه برای این جمله برای اینکه این مرد تنها مردی تو زندگیم بوده که تونسته خیلی زود من و متقاعد کنه، با یه جمله شادم و کنه با یه جمله ناراحتم کنه.
مردی که از اول هم کششی خاص نسبت بهش داشتم. مردی که حتی بدونِ اینهمه جذابیت و زیبایی زمانی که با اون همه ریش و سیبیل و کلاً با اون لباس ها به محل پا گذاشت چشمهاش می ترسوند و خیره می کرد!
لبخندی زدم و سرم و انداختم پایین:
ـ مرسی!
و کمی بعد ادامه دادم:
ـ اما می دونی لازم نیست به خاطرِ شغلت انقدر نگران باشی. یعنی ما هر بار که میاییم بیرون تو باید حواست به خودمون نباشه و اطرافت و از نظر بگذرونی؟
دستی به دستِ باند پیچی شده اش کشید و گفت:
ـ نه خوب شاید من همیشه یه نگرانی نسبت به خانواده ام داشته باشم. ولی هیچوقت سعی نمی کنم این نگرانی و انتقال بدم.
اما الان فرق داره ساتی. اگر سرهنگ بفهمه من اومدم پارک صد در صد من هم باید جواب پس بدم. الان خیلی ها دنبالِ من و تو هستن تا به اهدافشون برسن. من نمی تونم فکر کنم اگر تو دوباره گیر بیفتی چه اتفاقی برات خواهد افتاد.
و حس کردم داره حرص می خوره. فکش منقبض شده بود. ادامه داد:
ـ به خصوص که حدس می زنم اوندفعه امیر هوات و داشته وگرنه ما رفتارِ بدتری رو با ت
با لبخندِ پت و پهنی در جوابش که می پرسید امتحان چطور بود گفتم:
ـ عـــالی حتی این امتحان از امتحاناتِ دورانِ مدرسه هم آسونتر بود.
البته خودمونیم ها آسون بود چون که کلِ بیست سوال و از تو کتابِ دینی نوشتم. اما خداییش چه حالی داد. من که کلی لذت بردم.
ـ حالا یازده تا امتحانِ دیگه ات مونده خوب بخون.
حرفش و با سر تایید کردم و آرزو کردم که همیشه مثلِ امروز مدیرِ نیم ساعتِ اول من و تنها بذاره تا من در آرامشِ خاطر تقلب کنم و جواب بدم.
ـ این دوازده روز که بگذره من خیالم راحت می شه.
حالم گرفته شد. چطور دوازده امتحان و قرار بود پشتِ سرِ هم بدم؟ اوه اوه از هیچ چیز به اندازه اقتصاد حالم بد نمی شه.
ـ خوب ساتی من منتظرِ جوابتم خانم.
این و گفت و نگاه کرد. شوخی وار گفتم:
ـ تو ماشین خاستگاری می کنی و حرف می زنیم. تو ماشین جواب می خوای. می ترسم عروسیمون هم تو ماشین باشه!
لبخندِ پررنگی زد و گفت:
ـ همه اش و جبران می کنم برات. دیگه شرایط اینجوری بود. حالا جواب؟!
نگاه کن عجب مارمولکیِ با گفتنِ اینکه می ترسم عروسیمون هم تو ماشین باشه بهش جواب دادم ها. حالا حتماً می خواد بله و بشنوه؟!
سرم و انداختم پایین و گفتم:
ـ هر چند برای سخندون هم ناراحتم. اما خوب من راضیم. شما می تونید با خانواده تشریف بیارید.
بچه ام انگار خیلی خوشحال شد. چون بدونِ توجه به حضورِ راننده دستِ سالمش و دورم حلقه کرد و من و به خودش فشرد و گفت:
ـ حتماً... ممنون...
و با کمی مکث انگار براش سخت که بگه گفت:
ـ ممنونم به خاطرِ حسِ قشنگی که دارم.
در جوابش منم بدونِ خجالت لبخندی زدم و به چشمهاش نگاه کردم. چقدر این چشم های دوست داشتنی و که بیشتر اوقات حس می کردی توش احساسی نیست و دوست داشتم. چشم هایی که انگار حالا فقط برای من و در مقابلِ من نرم می شد.
ـ برو به یه رستوران.
و رو به من گفت:
ـ بهتره حداقل با این شرایط و وضعیت یه ناهار و بیرون بخوریم.
من که از خدا بود چون از گشنگی رو به موت بودم برای همین چیزی نگفتم.
چند دقیقه بعد با دیدنِ گل های رنگا رنگِ لاله که همه جا و هر چند قدم روییده بود و تو یه پارکِ بزرگ بود به وجد اومدم و گفتم:
ـ وااای اینجا کجاست؟ چقدر قشنگِ.... خدایِ من...
وبعد از اینهمه هیجانم یکباره ام خجالت زده سرم و پایین انداختم. دستم و فشرد و گفت:
ـ اینجا پارکِ ملتِ دیگه. نیومدی تا حالا؟!
چقدر بیشتر خجالت کشیدم وقتی این و پرسید. خوب وقتی نمی شناسم یعنی نیومدم دیگه. بارها اسمش و شنیده بودم اما هیچ وقت فرصت نشده بودم که بیام. آروم گفتم:
ـ نه خوب هیچوقت پیش نیومد که بیام.
ـ اشکال نداره گلم. کمی اینجا قدم می زنیم و بعد می ریم برای ناهار.
چقدر خوشحال شدم که این حرف و زد. چون هیچ چیز الان برام قشنگ تر از این نبود که بینِ اینهمه گل قدم بزنم حتی ناهار هم نمی تونست من و انقدر خوشحال کنه.
وقتی می دیدم من با لذت به گل ها نگاه می کنم اون اما نگران فقط به من و اطرافم چشم دوخته از یه طرف ناراحت می شدم و یه طرف خوشحال.
ناراحت چون فکر می کردم نکنه همیشه قرار باشه تو همچین وضعیتی بیرون بریم و اون هیچ وقت تو شادیام سهیم نباشه و خوشحال چون نگرانم بود.
سعی کردم از اون حال و هوا بکشمش بیرون:
ـ ببین به گلا نگاه کن چقدر لذت داره... واای چقدر هیجان زده ام...
لبخندی زد و در حالی که دستش و انداخت پشتم و من و سمتِ نیمکتی می برد گفت:
ـ تو از دیدنِ گل ها هیجان زده می شی و به وجد میای و من از دیدنِ شادیِ تو!
و من چقدر گر گرفتم و چقدر حس کردم که خوشبختم. نه برای این جمله برای اینکه این مرد تنها مردی تو زندگیم بوده که تونسته خیلی زود من و متقاعد کنه، با یه جمله شادم و کنه با یه جمله ناراحتم کنه.
مردی که از اول هم کششی خاص نسبت بهش داشتم. مردی که حتی بدونِ اینهمه جذابیت و زیبایی زمانی که با اون همه ریش و سیبیل و کلاً با اون لباس ها به محل پا گذاشت چشمهاش می ترسوند و خیره می کرد!
لبخندی زدم و سرم و انداختم پایین:
ـ مرسی!
و کمی بعد ادامه دادم:
ـ اما می دونی لازم نیست به خاطرِ شغلت انقدر نگران باشی. یعنی ما هر بار که میاییم بیرون تو باید حواست به خودمون نباشه و اطرافت و از نظر بگذرونی؟
دستی به دستِ باند پیچی شده اش کشید و گفت:
ـ نه خوب شاید من همیشه یه نگرانی نسبت به خانواده ام داشته باشم. ولی هیچوقت سعی نمی کنم این نگرانی و انتقال بدم.
اما الان فرق داره ساتی. اگر سرهنگ بفهمه من اومدم پارک صد در صد من هم باید جواب پس بدم. الان خیلی ها دنبالِ من و تو هستن تا به اهدافشون برسن. من نمی تونم فکر کنم اگر تو دوباره گیر بیفتی چه اتفاقی برات خواهد افتاد.
و حس کردم داره حرص می خوره. فکش منقبض شده بود. ادامه داد:
ـ به خصوص که حدس می زنم اوندفعه امیر هوات و داشته وگرنه ما رفتارِ بدتری رو با ت
۲۰۰.۲k
۲۴ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.