پارت ۴۰ آرش : ببخشید دیگه فک نمی کردم اینقدر زود آماده شی . یه زنگ به آیدا زدم و گفتم آماده باشه داریم می ریم دنبالش . ساکم رو دادم دست آرش و خودمم با سرعت رفتم و سمت در راننده وایسادم . آرش : فکر رانندگی رو از ...
part5: devil's angle🏹 نفس عمیقی کشید."یونجون مطمئنی همیشه میاد اینجا؟؟؟"یونجون سری تکون داد سعی کرد اروم باشه.وارد کافه شد و رفت جایی که یونجون بهش گفته بود نشست.منتظر موند پیشخدمت اومد بالا سرش"چی میل دارید؟" بدون نگاه کردن به پیشخدمت حواب داد"قهوه" *** به فنجان قهوه خالیش خیره شده بود ...
#اشک حسرت #پارت ۶۹ سعید : چند روزی میشه مادر بیمارستان بستری وما کنارش بلاخره مادر رو خوشحال دیدم بعد از دیدن مادر باید می رفتم سر کار کلی کار سرم ریخته بود سرم سهیل دو روز دیگه باید می رفت آلمان ودست من خالی بود باید با دایی حرف ...
پارت ۳۱ دایی : 《دو سال زندان بودم . خانواده شاهرخ ترجیح دادن تا تمام عمرم رو آب خنک بخورم تا اینکه اعدامم کنن . مامانم هم بعد چهلم بابا از خانواده طردم کرد و از ارث محرومم کرد . بعد از دو ماه زندان معلوم شد که مقصر یکی ...
#اشک حسرت #پارت ۴۸ آسمان : امید وهدیه سخت مشغول خرید بودن وبه زودی شاهد عقدشون بودیم منم گاهی وقت ها کمکی می کردم ونظری می دادم ولی هدیه وامید خودشون می خواستن کاراشون رو انجام بدن دل تنگ سعید بودم بجز مسیج فرستادن نمی تونستیم همدیگرو ببینیم نه من ...
#اشک حسرت #پارت ۹ سعید : پریماه وقتی دیدبهش توجه نمی کنم رفت اصلا حوصله ای این بشر رو نداشتم از بس کنه بود گوشیم زنگ خورد نگاهی به صفحه اش انداختم با دیدن اسم دایی بهمن تعجب کردم چون اصلااون سراغ کسی رو نمی گرفت وصل کردم وجواب دادم ...
#اتفاقی_شوم پارت چهارم یه قدم رفتم عقب ، با مشت کوبید به در ، در باز شد ... خاله ام پرید جلو در و دستش رو گرفت و گفت : « کار من بود ، خودتو کنترل کن جلو بچه ، خواهش می کنم » من قلبم داشت از سینه ...
#وارثان_ترس #رمان #ویسگون #ترسناک #رمان ترسناک =۱ آیناز: همه جا در سکوت بود. پلکام سنگین شده بود. نمیدونستم کجام! خواستم دهن باز کنم و کمک بخوام. انگار دست و پاهام فلج شده بود. دیگه داشتم از این وضع میترسیدم. چرا هیچی یادم نمیاد… چی!!! نه! نه! او..و.ن اتفاق! وارث! من ...
#همسر_اجباری #۳۱۹ یکم سکوت.. -بگو ولی فقط پنج دقیقه فقط . شروع کردم اما اولش با یه نفس عمیق. من اگه اینجام به کمک یه رفیق یه داداش که هیچ وقت پشتمو خالی نکرد حتی وقتی فهمید عاشق خواهرشم... -چی آریا فهمید؟ دستمو به نشونه سکوت باال بردم...ساکت شد... آره ...
#همسر_اجباری #۲۴۸ این ناز کردناشم باتمام وجود خریدارم هیچ وقت تنهاش نمیزارم و سعی میکنم هیچ آرزویی رو تو دل کوچیک تنها دلیل زندگیم نزارم. به خودم اومدم و دست از فکر کردن برداشتم .واه ما کجاییم. پشت چراغ قرمز بودم سرم که یکم تکون دادم دنبال تابلو....خیابان....واقعا نتونستم جلو ...
#همسر_اجباری #۲۴۲ رفتیم روبروی در واحد واستاد منم دقیقا پشت سرش واستادم و در باز کرد رفتیم داخل و درو بست یه باره برگشت سمتم .ای خدا این بازم جوجه ی خودمه ها قدش به زور تارو شونم میرسید انگشت اشارشو اورد باال به نشانه تهدید رو هوا تکون دادو ...
#همسر_اجباری #۲۳۸ آریا.... من دست از گشتن دنبال آنا بر نمیدارم احسان تا آخر عمرم دنبالش میگردم. پس کم دنبالم راه بیوفت... -با این کارا آنا پیدا نمیشه آریا ... رفتم جلو و یقه لباسشو گرفتم و گفتم. نه به تو ... نه به هیچ کس دیگه ای مربوط نیست ...
#خواننده_شیطون #پارت33 «جین» جونگ کوک:اهایی بلند شو سفید برفی هفتا کوتوله منتظرتن بعدم چندتا قطره اشک ریخت از چشماش سرشو.بالاگرفت رفت ته:قول میدم اگه زودتر بیدارشی دیگه به چانیول چیزی نگم اصلا خودم.میرم میارمش جیمین: اهایی شیطون کوچولویی من من صبحونه میخوام هاا بلندشو شوگا:آهای بلندشو من عادت ندارم التماس ...
پارت صد _دختر دهنت و آب بکش _وااای خانمی اگه نکشم چی میشه خب چیه هر کسی عشقش یه جوره من عاشق یه زن شوور دارم شدم چیکار کنم الان ؟ _ساکت شو یه لحظه دیگه هیچ چی نگفتم مامان فقط مونده بود پس گردنیم بزنه و خفه ام کنه ...
#رمان_همسر_اجباری #پارت_صد ودوازدهم آنا ممنونم ک کمکم کردی. ممنونم ک تحملم کردی تحمل من واسه خودمم سخته. ازت خواهش میکنم منو بخاطر خوبیات حاللم کن .من شاید تو زندگیه تو هیچ خاطره خوشی نزاشتم.اما من هروقت از تو یاد کنم یه لبخند رو لبم میاد .آنا یادت باشه مواظب خوبیات ...
#هویت_مخفی_عشق #پارت۱۲۳ دستمو دراز کردم و گفتم:پس امشب تا آخرش همراه این پرنسس دلبر هستی عمو جان؟ دستمو محکم تو دستش گرفت و با خنده:هستمتا آخرش برادر زاده جان با هم خندیدیم و بازوشو گرفتم و رفتیم پیش بقیه بهش نگاه کردم،شاید به جرات میتونستم بعد از بابا و مهیار،عمو ...
شایع منم احترام نظامی اگه توام بهم احترام بذاری اگه یه قلب عین آینه داری مثل مایی قابل احترامی من همه ی آدما رو دوست دارم همیشه هم این حسمو بروز دادم همیشه به همه خوشبینم درست یا نه همیشه نشون دادم چقدر تو مشتامن به همه ادب کردمو همین ...
#شعر_عاشقی پارت١٢ مامانم اومد کارتن و داد و احسان بهش گفت ک مامانمو میبره خونه خودشونو منم وسایلمونو میگیرم خودش برمیگرده دنبالم رفتن و منم شروع کردم ب جمع کردن وسایل انقدر وسایلمون کم بود ک زود تموم شد چهارتا تا چمدون لباس دو تا کارتن کتابای بابا ی کیف ...