رمان
#رمان
#یک اشتباه عشقی
#پارت_صد_بیست
از حموم که در اومدم موهام رو با سشوار خشک ولخت کردم،خط چشمم رو مثل همیشه کشیدم وبا یه آرایش مختصر رفتم سر وقت کمدم.
پالتو خز سفیدم رو با کلاه شال گردن بیرون کشیدم وبا جین آبی روشن پوشیدم. بعد از خفه کردن خودم با ادکلن به سمت اتاق ویدا رفتم. با در زدن چیزی عایدم نشد ناچاراً دست کشیدم وگفتم:
-من میرم بیرون ویدا. زود میام؛مراقب خودت باش.
منتظر جوابی نشدم واز خونه اومدم بیرونم. ماشینم به یه کارواش حسابی احتیاج داره،ظاهرش افتضاح شده.
پشت فرمون نشستم وبه ساعت نگاه کردم،3:35دقیقه.
بیخود دارم دلم رو صابون میزنم،آروین حتی اگه حرفم یادش هم باشِ نمیاد. میدونه اومدنش یعنی با من بودن یعنی با من موندن، میدونه نباید من رو امیدوار کنه،میدونه بهش دل بستم،میدونه اگه بیاد ونمونه میشکنم،آروین خودش هنوز نمی دونه قراره سرنوشتش با پردیس وپرنیا چی بشه آخه چرا ازش خواستم بیاد؟چرا یه کابوس به کابوساش اضافه کردم؟
دنده رو جا انداختم؛میرم ولی اگه نیاد درکش می کنم.
سر ساعت رسیدم..موهای بیرون کلاهم رو مرتب کردم وبه اطراف نگاه کردم. ماشینش این اطراف پارک نبود..انگار خودم حرفام رو باور نداشتم،از فکر اینکه نیومده تمام تنم یخ کرد. تو که می دونستی نمیاد وندا! ولی اون ته ته های دلم به اومدنش امید داشتم،به اینکه میاد ومن رو از این برزخ نجات میده..
من صبر می کنم...پای قولی که به خودم دادم می مونم.
ماشین رو قفل کردم وبه سمت کافه رفتم شیشه های مشکیش هیچ دیدی به داخل نداشت..ای کاش این شیشه ها دل یه عاشق رو درک می کردند..ای کاش..
صدای قناری هایی که از باز شدن در صداشون در اومد همه چشم ها رو به سمتم چرخوند..وچه دلنشین بود دیدن چشم های منتظرِ کسی که باور داشتی نمی بینیش...
لبخندش در اون لحظه قشنگ ترین سکانس زندگیم بود. می دونستم یادش نمیره..ته دلم می دونستم که میاد..
با صدای پسر جوونی که گفت در رو ببند خانم یخ بستیم به خودم اومدم وبه سمت آروین رفتم. با چشمای مشتاقش نگاهم کرد وگفت:
-خوش اومدی.
لبخند معصومانه ای زدم وگفتم:
-تو هم همینطور.
ذوق کودکانه ای تو چشم هاش سو سو می زد. آسمون چشم هاش آروم بودومهربون..به جای کوه یخ یه تنور پر حرارت بود که با گرماش تمام وجودم رو به آتش می کشید..
با بشکن گارسن رو صدا زد وبا لبخند جذابی رو به من اما به گارسن گفت:
-دوتاقهوه شیرین.
دیگه نیازی نبود چیزی بگه..دیگه نیاز نبود بگه دوستت دارم چون با همون یه جمله تمام شعرهای عاشقانه دنیارو برام زمزمه کرد...با لبخندی که از لبم جدا نمی شد سوالی گفتم:
-شیرین؟
سرش رو تکون دادوبا لحن شادی گفت:
-می خوایم شیرینش کنیم.
ادامه دارد
#یک اشتباه عشقی
#پارت_صد_بیست
از حموم که در اومدم موهام رو با سشوار خشک ولخت کردم،خط چشمم رو مثل همیشه کشیدم وبا یه آرایش مختصر رفتم سر وقت کمدم.
پالتو خز سفیدم رو با کلاه شال گردن بیرون کشیدم وبا جین آبی روشن پوشیدم. بعد از خفه کردن خودم با ادکلن به سمت اتاق ویدا رفتم. با در زدن چیزی عایدم نشد ناچاراً دست کشیدم وگفتم:
-من میرم بیرون ویدا. زود میام؛مراقب خودت باش.
منتظر جوابی نشدم واز خونه اومدم بیرونم. ماشینم به یه کارواش حسابی احتیاج داره،ظاهرش افتضاح شده.
پشت فرمون نشستم وبه ساعت نگاه کردم،3:35دقیقه.
بیخود دارم دلم رو صابون میزنم،آروین حتی اگه حرفم یادش هم باشِ نمیاد. میدونه اومدنش یعنی با من بودن یعنی با من موندن، میدونه نباید من رو امیدوار کنه،میدونه بهش دل بستم،میدونه اگه بیاد ونمونه میشکنم،آروین خودش هنوز نمی دونه قراره سرنوشتش با پردیس وپرنیا چی بشه آخه چرا ازش خواستم بیاد؟چرا یه کابوس به کابوساش اضافه کردم؟
دنده رو جا انداختم؛میرم ولی اگه نیاد درکش می کنم.
سر ساعت رسیدم..موهای بیرون کلاهم رو مرتب کردم وبه اطراف نگاه کردم. ماشینش این اطراف پارک نبود..انگار خودم حرفام رو باور نداشتم،از فکر اینکه نیومده تمام تنم یخ کرد. تو که می دونستی نمیاد وندا! ولی اون ته ته های دلم به اومدنش امید داشتم،به اینکه میاد ومن رو از این برزخ نجات میده..
من صبر می کنم...پای قولی که به خودم دادم می مونم.
ماشین رو قفل کردم وبه سمت کافه رفتم شیشه های مشکیش هیچ دیدی به داخل نداشت..ای کاش این شیشه ها دل یه عاشق رو درک می کردند..ای کاش..
صدای قناری هایی که از باز شدن در صداشون در اومد همه چشم ها رو به سمتم چرخوند..وچه دلنشین بود دیدن چشم های منتظرِ کسی که باور داشتی نمی بینیش...
لبخندش در اون لحظه قشنگ ترین سکانس زندگیم بود. می دونستم یادش نمیره..ته دلم می دونستم که میاد..
با صدای پسر جوونی که گفت در رو ببند خانم یخ بستیم به خودم اومدم وبه سمت آروین رفتم. با چشمای مشتاقش نگاهم کرد وگفت:
-خوش اومدی.
لبخند معصومانه ای زدم وگفتم:
-تو هم همینطور.
ذوق کودکانه ای تو چشم هاش سو سو می زد. آسمون چشم هاش آروم بودومهربون..به جای کوه یخ یه تنور پر حرارت بود که با گرماش تمام وجودم رو به آتش می کشید..
با بشکن گارسن رو صدا زد وبا لبخند جذابی رو به من اما به گارسن گفت:
-دوتاقهوه شیرین.
دیگه نیازی نبود چیزی بگه..دیگه نیاز نبود بگه دوستت دارم چون با همون یه جمله تمام شعرهای عاشقانه دنیارو برام زمزمه کرد...با لبخندی که از لبم جدا نمی شد سوالی گفتم:
-شیرین؟
سرش رو تکون دادوبا لحن شادی گفت:
-می خوایم شیرینش کنیم.
ادامه دارد
۵.۷k
۲۸ آبان ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.