رمان دختری به نام مروارید(8)
رمان دختری به نام مروارید(8)
رفتم نشستم رو کاناپه و تی وی و روشن کردم ...تلویزیون روشن بود ولی حواسه من اصلا بهش نبود..داشتم فکر میکردم که قراره اخره این داستان چی شه؟یعنی میتونم انتقامه مرگه خانوادمو بگیرم؟
البته که میتونم من باید بتونم حتی شده به قیمته جونم...ای خدا کمکم کن..امیدم فقط به توئه..وای گفتم خدا ،یهو یادم افتاد نمازمو نخوندم
سریع از جام پاشدم و رفتم تو دستشویی و وضو گرفتم و پریدم تو اتاقم و مقنعه سفیدمو به همراهه چادر نمازه سفیدم رو سر کردم و شروع کردم نماز خوندن...
از نه سالگی نمازمو میخوندم..عاشقه نماز خوندن بودم..احساسه ارامش میکردم
وقتی نمازم تموم شد از جام پاشدم که یهو یه سوزشه عجیبی تو معدم حس کردم طوری که دستمو گذشتم رو معدم و خم شدم...اون یکی دستمو گرفتم به دیوار تا نیوفتم...
خدایا من چیزیم نبود که..اره یه سوزشه سادس چیزی نیست که..
یه ذره که سوزشش کمتر شد سریع چادرنمازمو دراوردم و جانمازمو جمع کردم و گذاشتمش تو کمد و شاله خودمو سر کردم...
وای من چم شده؟
من که چیزیم نبود
مروارید داری الکی بزرگش میکنی یه سوزشه ساده بود که تموم شد رفت..لابد بد خوری کردی
با این افکار خودمو قانع کردم و از اتاق رفتم بیرون که دیدم ارمینو متین دارن تی وی میبینن
البته حواسه هیچ کدومشون به تی وی نبودا!
ارمین تا منو دید گفت:
-بیا بشین کارت داریم
رفتم نشستم روی کاناپه
-بفرمایید؟
ارمین تفکری کردو گفت:مگه فردا کلاس داریم؟
-نه نداریم
-پس چه جوری میخوای بری دانشگاه؟به چه بهونه ای؟
لبخندی زدمو گفتم:
-بهونه نمیخواد که من میخوام یواشکی برم
ابرویی انداخت بالاو گفت:نچ نمیشه ریسکش زیادی بالاس
متین:به نظره منم کاره درستی نیست
اخمی کردم و گفتم:
-مافوقمید درست ولی من فردا میرم
حالا ارمین اخمی کردو گفت:هر چی من بگم..حرف نباشه
دیگه داشتم امپر میچسبوندم
-گفتم میرم یعنی میرمممممممم
ارمین:
-خیلی لجبازی واقعا که...باشه برو ولی مسئولیش پای خودت..اگه اتفاقی برای ماموریتمون بیفته تقصیره توئه یادت باشه
سری تکون دادمو گفتم:
-باشه
متین:پس فردا خودت برو دانشگاه از اون ورم برو خونه ی سرهنگ..ما دیگه نمیایم
-اوکی
هر سه ساکت شدیم
بعد از مدتی گفتم:
-شماها چرا هر شب خودتونو میندازین اینجا؟
ارمین ابرویی انداخت بالا و گفت:نکنه ناراحتی؟
با شیطنت گفتم:اون که صد در صد!ولی جدا چرا؟
متین:چون سرهنگ گفته تا زمانی که خانواده ی ساکن در طبقه ی اول نیومدن نباید شب ها تنها بمونی..منو ارمینم باید پیشت بمونیم..
-یعنی تا فردا دیگه؟
متین سری تکون دادو گفت:
-اره از فردا دیگه شبا نمیایم اینجا
-چه خوب
ارمین:ای پرو
-خودتی..راستی چرا گفتید هاچ بیاد نسکافه بریزه روم؟هااااااااان؟
با تعجب نگاهی به هم کردن و با هم گفتن:هاچ کیه دیگه؟
چپ چپ نگاهشون کردمو گفتم:
-راشو میگم
دوباره با هم گفتن:راش؟
ای کیو جلبگ یکه برای سرخس نیمه برای اینا بیستو پنج صدمم نیست
-بابا رهشاد دیگه
یه نگاهی به هم کردن و زدن زیره خنده..حالا نخند کی بخند..زهره سوسمار
-ایییییی بسه دیگه چرا میخندید؟
ارمین میونه خندش گفت:
-بیچاره رهشاد با این لقبایی که بهش دادی
-از خداشم باشه..
متین:
-به خودش که این حرفا رو نگفتی؟
به اینا رو باش از مرحله پرتنا!
-چرا اتفاقا بهش گفتم تو هاچ زنبوره عسلی که دنباله مادرت میگردی چون لباسش زرد بود
نیشم شل شد و ادامه دادم:خدایی بهش نمیومد؟
خندشون شدت گرفت..
خودمم خندم گرفته بود
ارمین:من موندم تو چه جوری پلیس شدی با این همه شیطونی..
متین:خیلی بلایی دختر
من:من تو لباسه فرمم با این مرواریدی که جلو روته زمین تا اسمون فرق دارم اقا ندیدی منو..
ارمین:باشه باشه تسلیم چرا میزنی؟
جوابشو ندادم و رو به متین گفتم:
-متین یه کاری برام میکنی؟
-هر چی باشه چشم
لبخندی زدم و گفتم:
-اون دختره که صبح تو بغلم بود یادته؟
نمیدونم چرا یهو هر دوشون اخم کردن
متین:راجبش حرف نزن مروارید
با تعجب گفتم:
-ولی چرا؟اصلا چرا صبح به زور منو از اون جدا کردین؟چرا یهو هر دوتون اخم کردین؟چرا نذاشتین به کارم برسم؟
نمیدونم چرا حس میکردم نمیخوان چیزیو بهم بگن
ارمین:مروارید بسه..
با عصبانیت گفتم:
-این حقه منه بدونم
ارمین کلافه از جاش پاشد و گفت:باشه..باشه میگم
بعد از چند لحظه مکث ادامه داد:
-اون بچه ..اون بچه ایدز داشت..نمیخواستیم زیاد تو بغلت بمونه مخصوصا این که بیشتر قسمتای بدنش زخم بودو ممکن بود خونش به تو سرایت کنه
باورم نمیشد...یعنی الان حرفاش راست بود؟ماتو مبهوت داشتم نگاهش میکردم
به زور با صدایی که از تهه چاه میومد گفتم:
-تو از کجا میدو..نی؟
به جاش متین جواب داد:ما اون بچه رو دیده بودیم..وقتی دیدمش همین حاله تو بهمون دست داد..ما رو برد پیشه صاحبش..یه ادمه اشغالی بود که دومی نداشت..اونجا بود که فهمیدیم اون بچه ایدز داره...امروز قرار بود بی
رفتم نشستم رو کاناپه و تی وی و روشن کردم ...تلویزیون روشن بود ولی حواسه من اصلا بهش نبود..داشتم فکر میکردم که قراره اخره این داستان چی شه؟یعنی میتونم انتقامه مرگه خانوادمو بگیرم؟
البته که میتونم من باید بتونم حتی شده به قیمته جونم...ای خدا کمکم کن..امیدم فقط به توئه..وای گفتم خدا ،یهو یادم افتاد نمازمو نخوندم
سریع از جام پاشدم و رفتم تو دستشویی و وضو گرفتم و پریدم تو اتاقم و مقنعه سفیدمو به همراهه چادر نمازه سفیدم رو سر کردم و شروع کردم نماز خوندن...
از نه سالگی نمازمو میخوندم..عاشقه نماز خوندن بودم..احساسه ارامش میکردم
وقتی نمازم تموم شد از جام پاشدم که یهو یه سوزشه عجیبی تو معدم حس کردم طوری که دستمو گذشتم رو معدم و خم شدم...اون یکی دستمو گرفتم به دیوار تا نیوفتم...
خدایا من چیزیم نبود که..اره یه سوزشه سادس چیزی نیست که..
یه ذره که سوزشش کمتر شد سریع چادرنمازمو دراوردم و جانمازمو جمع کردم و گذاشتمش تو کمد و شاله خودمو سر کردم...
وای من چم شده؟
من که چیزیم نبود
مروارید داری الکی بزرگش میکنی یه سوزشه ساده بود که تموم شد رفت..لابد بد خوری کردی
با این افکار خودمو قانع کردم و از اتاق رفتم بیرون که دیدم ارمینو متین دارن تی وی میبینن
البته حواسه هیچ کدومشون به تی وی نبودا!
ارمین تا منو دید گفت:
-بیا بشین کارت داریم
رفتم نشستم روی کاناپه
-بفرمایید؟
ارمین تفکری کردو گفت:مگه فردا کلاس داریم؟
-نه نداریم
-پس چه جوری میخوای بری دانشگاه؟به چه بهونه ای؟
لبخندی زدمو گفتم:
-بهونه نمیخواد که من میخوام یواشکی برم
ابرویی انداخت بالاو گفت:نچ نمیشه ریسکش زیادی بالاس
متین:به نظره منم کاره درستی نیست
اخمی کردم و گفتم:
-مافوقمید درست ولی من فردا میرم
حالا ارمین اخمی کردو گفت:هر چی من بگم..حرف نباشه
دیگه داشتم امپر میچسبوندم
-گفتم میرم یعنی میرمممممممم
ارمین:
-خیلی لجبازی واقعا که...باشه برو ولی مسئولیش پای خودت..اگه اتفاقی برای ماموریتمون بیفته تقصیره توئه یادت باشه
سری تکون دادمو گفتم:
-باشه
متین:پس فردا خودت برو دانشگاه از اون ورم برو خونه ی سرهنگ..ما دیگه نمیایم
-اوکی
هر سه ساکت شدیم
بعد از مدتی گفتم:
-شماها چرا هر شب خودتونو میندازین اینجا؟
ارمین ابرویی انداخت بالا و گفت:نکنه ناراحتی؟
با شیطنت گفتم:اون که صد در صد!ولی جدا چرا؟
متین:چون سرهنگ گفته تا زمانی که خانواده ی ساکن در طبقه ی اول نیومدن نباید شب ها تنها بمونی..منو ارمینم باید پیشت بمونیم..
-یعنی تا فردا دیگه؟
متین سری تکون دادو گفت:
-اره از فردا دیگه شبا نمیایم اینجا
-چه خوب
ارمین:ای پرو
-خودتی..راستی چرا گفتید هاچ بیاد نسکافه بریزه روم؟هااااااااان؟
با تعجب نگاهی به هم کردن و با هم گفتن:هاچ کیه دیگه؟
چپ چپ نگاهشون کردمو گفتم:
-راشو میگم
دوباره با هم گفتن:راش؟
ای کیو جلبگ یکه برای سرخس نیمه برای اینا بیستو پنج صدمم نیست
-بابا رهشاد دیگه
یه نگاهی به هم کردن و زدن زیره خنده..حالا نخند کی بخند..زهره سوسمار
-ایییییی بسه دیگه چرا میخندید؟
ارمین میونه خندش گفت:
-بیچاره رهشاد با این لقبایی که بهش دادی
-از خداشم باشه..
متین:
-به خودش که این حرفا رو نگفتی؟
به اینا رو باش از مرحله پرتنا!
-چرا اتفاقا بهش گفتم تو هاچ زنبوره عسلی که دنباله مادرت میگردی چون لباسش زرد بود
نیشم شل شد و ادامه دادم:خدایی بهش نمیومد؟
خندشون شدت گرفت..
خودمم خندم گرفته بود
ارمین:من موندم تو چه جوری پلیس شدی با این همه شیطونی..
متین:خیلی بلایی دختر
من:من تو لباسه فرمم با این مرواریدی که جلو روته زمین تا اسمون فرق دارم اقا ندیدی منو..
ارمین:باشه باشه تسلیم چرا میزنی؟
جوابشو ندادم و رو به متین گفتم:
-متین یه کاری برام میکنی؟
-هر چی باشه چشم
لبخندی زدم و گفتم:
-اون دختره که صبح تو بغلم بود یادته؟
نمیدونم چرا یهو هر دوشون اخم کردن
متین:راجبش حرف نزن مروارید
با تعجب گفتم:
-ولی چرا؟اصلا چرا صبح به زور منو از اون جدا کردین؟چرا یهو هر دوتون اخم کردین؟چرا نذاشتین به کارم برسم؟
نمیدونم چرا حس میکردم نمیخوان چیزیو بهم بگن
ارمین:مروارید بسه..
با عصبانیت گفتم:
-این حقه منه بدونم
ارمین کلافه از جاش پاشد و گفت:باشه..باشه میگم
بعد از چند لحظه مکث ادامه داد:
-اون بچه ..اون بچه ایدز داشت..نمیخواستیم زیاد تو بغلت بمونه مخصوصا این که بیشتر قسمتای بدنش زخم بودو ممکن بود خونش به تو سرایت کنه
باورم نمیشد...یعنی الان حرفاش راست بود؟ماتو مبهوت داشتم نگاهش میکردم
به زور با صدایی که از تهه چاه میومد گفتم:
-تو از کجا میدو..نی؟
به جاش متین جواب داد:ما اون بچه رو دیده بودیم..وقتی دیدمش همین حاله تو بهمون دست داد..ما رو برد پیشه صاحبش..یه ادمه اشغالی بود که دومی نداشت..اونجا بود که فهمیدیم اون بچه ایدز داره...امروز قرار بود بی
۱۲.۶k
۳۰ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.