«تمام کردن» درجایی که فکرش را نمی کنی، در وقتی که فکرش را
«تمام کردن» درجایی که فکرش را نمیکنی، در وقتی که فکرش را نمیکنی اتفاق میافتد. نه پس از یک دعوای سخت یا قهر طولانی.
نه در اتاق مشاور خانواده یا روانکاو. نه در زمانی که از نفرت سرشاری یا از خشم به خود میپیچی. تمام کردن شاید هنگام نوشیدن یک لیوان چای به سراغت بیاید، پشت میز کار شلوغِ انباشته از اوراق اداری، بیمقدمه و بیهوا؛ مثل سردردی که مدتها بیوقفه ادامه داشته و اکنون ناگهان درمییابی دیگر وجود ندارد.
ناگهان میبینی همانطور که درد دیگر نیست، «او» هم دیگر نیست.
«نبودن»اش هم دیگر نیست.
تنها دلپیچهای احساس میکنی؛ مثل وقتی که از چرخ و فلک پایین میآیی و هنوز گیجی از تمام شدن همه چیز. «دیگر تمام شد؟!» از خودت میپرسی، دور و برت را نگاه میکنی و پی کسی میگردی که بگوید «نه، مگر میشود؟ هنوز ادامه دارد!»
در حالی که چنین کسی وجود ندارد، و ادامهای هم، و همه چیز تمام شده است.
گاهی میتوانید چشم بچرخانید – در اداره، در مترو، در اتوبوس، در خیابان – و آدمها را خوب نگاه کنید.
بعضیهایشان همانطور که دارند چای مینوشند، یا خط زرد لبهی سکو را لگد میکنند، یا به دستگیرهی آویزان از میلهی اتوبوس خیره ماندهاند، یا با غریزه راهشان را از لابهلای ازدحام آدمها باز میکنند و به پیش میروند، دارند «تمام» میکنند - آرام، ساکت، بیصدا - یک رابطه را، یک عشق را، یک زندگی را. شاید برای همیشه.
نه در اتاق مشاور خانواده یا روانکاو. نه در زمانی که از نفرت سرشاری یا از خشم به خود میپیچی. تمام کردن شاید هنگام نوشیدن یک لیوان چای به سراغت بیاید، پشت میز کار شلوغِ انباشته از اوراق اداری، بیمقدمه و بیهوا؛ مثل سردردی که مدتها بیوقفه ادامه داشته و اکنون ناگهان درمییابی دیگر وجود ندارد.
ناگهان میبینی همانطور که درد دیگر نیست، «او» هم دیگر نیست.
«نبودن»اش هم دیگر نیست.
تنها دلپیچهای احساس میکنی؛ مثل وقتی که از چرخ و فلک پایین میآیی و هنوز گیجی از تمام شدن همه چیز. «دیگر تمام شد؟!» از خودت میپرسی، دور و برت را نگاه میکنی و پی کسی میگردی که بگوید «نه، مگر میشود؟ هنوز ادامه دارد!»
در حالی که چنین کسی وجود ندارد، و ادامهای هم، و همه چیز تمام شده است.
گاهی میتوانید چشم بچرخانید – در اداره، در مترو، در اتوبوس، در خیابان – و آدمها را خوب نگاه کنید.
بعضیهایشان همانطور که دارند چای مینوشند، یا خط زرد لبهی سکو را لگد میکنند، یا به دستگیرهی آویزان از میلهی اتوبوس خیره ماندهاند، یا با غریزه راهشان را از لابهلای ازدحام آدمها باز میکنند و به پیش میروند، دارند «تمام» میکنند - آرام، ساکت، بیصدا - یک رابطه را، یک عشق را، یک زندگی را. شاید برای همیشه.
۱.۶k
۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.