به خیالمان عاشق شدیم با خواندن آن شعرها و نوشتن آن متن ها
به خیالمان عاشق شدیم با خواندن آن شعرها و نوشتن آن متن ها.به خیالمان عاشق شدیم و در امتداد سنگفرش کهنه ی خیابان با سایه مان قدم زدیم.به خیالمان عاشق شدیم.زندگی مان پر شد از فریاد...فریاد هایی که لابلای قفسات سنگین کتاب ها جا میماند.و اشک هایمان را در دستمال هایی از جنس کاغذ فشردیم.متن ها موریانه شدند و روحمان را از انزوا خوردند.آه از آن شب ها...شب هایی که در پس تیرگی و سوسوی ستارگان ناگهان پروانه شدیم.به آسمان پرکشیدیم و در خیال شمع سوختیم...به راستی به کدامین گناه؟ما دستان آلوده به خون احساسمان بودیم .ما وارثان این دردهای مشترکیم.به راستی به کدامین گناه؟شاملو خواندیم و با ابتهاج،سایه شدیم.در قایق سهراب جان دادیم و در زمستان سرد اخوان تنها ماندیم.ما گناهکاران جا مانده در سطر هاییم.ما زیر حجم خاکستری این عکس ها و کتاب ها تا ابد خفته ایم.ما را امیدی به نجات نیست.به خیالمان عاشق شدیم و قافیه ها را پیمودیم تا به یار برسیم.داستان ما نقطه چین بی انتهاست.نوشتیم و خط زدیم و خط خوردیم.نوشتیم و سوزاندیم و سوزانده شدیم.نوشتیم و مچاله کردیم و مچاله شدیم.اما ناگاه سر خط جا ماندیم.به راستی به کدامین گناه خیال عشق به سرمان زد؟ما همان کودکان خنده بر لب آن روزها بودیم.در کوچه باغ های بیخیالی و چشمه سار های امیدواری.چگونه برگ هامان پوسید؟ما بودیم که صدامان در دیوار کاهگلی خانه پدربزرگ جا ماند.چگونه زندانی این خانه های خاکستری شدیم؟...ما را چه به شعر؟ما را چه به آن همه عکس؟مارا چه به خواندن و نوشتن و قدم زدن؟ما را چه به اینهمه تنهایی؟به عشق......به راستی به کدامین گناه عاشق شدیم؟
...........
...........
۲.۷k
۰۲ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.