[1]
[1]
وقتی به گذشته ی زندگیِ خسته کنندم نگاه میکنم ، شروع تمام بدبختیامو از اون روز کذایی میدونم .
اون روز با خانواده خاله مرجان رفته بودیم گردش ، یه فضای سبز گسترده با ی شهر بازی کوچیک و جمع و جور ، مازیار مثل همیشه نبود ، البته من زیاد درگیر اخلاق و رفتارِ مازی نبودم ، اصلا بهش توجه نمیکردم ، غافل از اینکه شده بودم فکر و ذهن مازی ، من همش پونزده سالم بود ، غرق بودم تو درس و مشق و عشقای یکی دو روزه خودم ،
ب تنها چیزی ک فک نمیکردم مازی بود
مازیار پسر خیلی خوبیه ، خوشگل ، خوش تیپ ، با ادب ، مهربون ، قد بلند و چهار شونه ، اگ فاکتور بگیرم ، به غیر از من همه دخترا تو کفش بودن
این خوب بودن مازی باعث شده بود ب چشم ی داداش نداشتم ببینمش ، اما اون اینجوری فک نمی کرد
اون شب من و مازی رفتیم یکم قدم بزنیم ، من هنسفریم تو گوشم بود و با آهنگی ک پخش میشد خودمو تکون میدادم ، صدای وز وز حرف زدن مازی میومد ، اما ب خیال اینکه داره مثل همیشه واسم غر میزنه ک ب جای این قرتی بازیا یکم سنگین باشم ، اصا ب حرفاش توجه نمیکردم و همچنان با آهنگ تکون میخوردم
چند دقیقه گذشته بود و دیدم مازی واساده سر جاش و من کلی دارم جلوتر از اون راه می رم ، برگشتم ببینم داره چیکار میکنه ک یهو با عصبانیت اومد سمتم و هنسفری رو کشید ع گوشم بیرون ، با حرص گفت : مگه با تو حرف نمی زنم ؟
_عه!خو مرض داری اینو در میاری ؟ فک کردم چی شده .
_خیلی بی شعوری ،ینی اصا مهم نی من دارم بات حف میزنم دیگ ، ن ؟
_مازی جان ، عزیزم ، خب باشه ، دیگ سعی میکنم سنگین تر و با وقار تر رفتار کنم ، ناموثن گیر نده
آروم ی چیزی گفت
ولی من دیگ هنسفریو زده بودم تو گوشم و نمیشنیدم چی میگف ،
اون اولین باری بود ک مازی خواس اعتراف کنه دوسم داره و من گند زدم بهش
تا شب دیگ حرفی به هم نزدیم .
آخر شب بود ، منم خیلی خوابم گرفته بود ، روی یه نیمکت نشسته بودم ک مازی اومد کنارم نشست ، من اونقدری خوابم میومد ک از خدا خواسته سرمو گذاشتم روی شونش و تو هپروتِ خواب رفتم
یادمه مازی اون موقعم داش بام حرف میزد ، ولی چیزی از حرفاش نمی فهمیدم ، فقط یادمه شنیدم ک ی چیزایی مثل عشق و علاقه و آینده و رابطه جدید گفت ، بعدشم ک دید من چیزی نمی گم فک کرد ک با حرفاش موافقم و انقد خوشحال شد ک نتونست خودشو کنترل کنه و پیشونیمو بوسید
منم دیگ واقعا خوابم برده بود و نمیدونستم این خواب کوتاهم گند میزنه ب کل زندگیم ،
چند روز گذشته بود ، مازی بیشتر ع قبل بهم زنگ میزد ، پی ام میداد و دائم خونه ما افتاده بود ،
رفتارش نسبت بم گرم تر شده بود و خیلی حاشا بهم ابراز علاقه میکرد ، من همیشه خنگ بودم و خیلی دیر فهمیدم تو چه هچلی افتادم ، وقتی ام ک فهمیدم چی شده دیگه هیچ کاری دستم نبود .
از این که می دیدم مازیار اینجوری خودشو واسه من خورد میکنه و غرورشو میشکنه حالم بد میشد ، من نمیخواستم این رابطرو ، ولی مازی ول کن نبود
واسم سخت بود مازیاری ک همیشه جای داداشم بود ب چشم عشق ببینم ، ن ، ن ، نمی تونستم ، در ضمن ، من و مازی ب هم نمیخوردیم
اون ی پسر مودب و تمیز و مقرراتی و باهوش بود
من یه دختر سر به هوای خنگ و شیطون
هیچ جوره نمی شد ،
من هزار بار با مازی دوام شد ، هزار بار شکوندم غرورشو ، هزار بار از خودم روندمش
ولی بی فایده بود
هر کار میکردم ازم متنفر بشه نمی شد
اون واقعا عاشقم بود و من اینو نمیخواستم
تا اینکه بعد یه سال واسه شغل بابام از قزوین رفتیم
خوبیش این بود ک دیگ کمتر مازی رو می دیدم
سیم کارتمو هم عوض کردم تا دیگ زنگ نزنه ، فقط گاهی اوقات ک میومدن خونمون یا ما می رفتیم اونجا می دیدمش ،
همیشه تو صورتش ی اخم بزرگ بود ، اصا بام حرف نمی زد ، گاهی واقعا فک میکردم نکنه من وجود ندارم ، .. اوایل از این سرد بودنش خیلی خوشحال میشدم ، اینجوری واسم بهتر و راحت تر بود ، ولی بعد کم کم پشیمون شدم
وقتی خاله واسه مامان درد و دل میکرد ک ب چند تا امام زاده دخیل بسته مازی بشه همون مازیار قبل ، احساس عذاب وجدان میکردم
خودمو مقصر این اتفاقا میدونستم
همه چی تقصیر من بود
چند بار مشاوره رفتم و سعی کردم ب خودم بقبولونم من کاری نکردم
سخت بود ، اما شد
اینا حاشیه های زندگیم بودن
من هنوز به درد بزرگ زندگیم نرسیدم
بزارین از این جا به بعدشو مو به مو بگم ، یجورایی اینارو قشنگ ترین سکانسای زندگیم میدونم ..
من هیفده سالم شده بود
مازیارم بیست سالش بود
مامان بابا درگیر کارای خودشون و من تنها
توی مدرسه فقط تونسته بودم با یکی دوست بشم
دنیا ، ی دختر خوشگل و مهربون
هیچ دختریو تا حالا اندازه اون دوس نداشتم ، بامزه و دوس داشتنی
ب شیطونی من نیس ، ولی دوتاییمون کله خرابیم
یادمه کلی تو مدرسه میبردنمون دفتر
همه بچه ها ازمون حساب میبردن ، خیلی شیطنت میکردیم ، ...
تو
وقتی به گذشته ی زندگیِ خسته کنندم نگاه میکنم ، شروع تمام بدبختیامو از اون روز کذایی میدونم .
اون روز با خانواده خاله مرجان رفته بودیم گردش ، یه فضای سبز گسترده با ی شهر بازی کوچیک و جمع و جور ، مازیار مثل همیشه نبود ، البته من زیاد درگیر اخلاق و رفتارِ مازی نبودم ، اصلا بهش توجه نمیکردم ، غافل از اینکه شده بودم فکر و ذهن مازی ، من همش پونزده سالم بود ، غرق بودم تو درس و مشق و عشقای یکی دو روزه خودم ،
ب تنها چیزی ک فک نمیکردم مازی بود
مازیار پسر خیلی خوبیه ، خوشگل ، خوش تیپ ، با ادب ، مهربون ، قد بلند و چهار شونه ، اگ فاکتور بگیرم ، به غیر از من همه دخترا تو کفش بودن
این خوب بودن مازی باعث شده بود ب چشم ی داداش نداشتم ببینمش ، اما اون اینجوری فک نمی کرد
اون شب من و مازی رفتیم یکم قدم بزنیم ، من هنسفریم تو گوشم بود و با آهنگی ک پخش میشد خودمو تکون میدادم ، صدای وز وز حرف زدن مازی میومد ، اما ب خیال اینکه داره مثل همیشه واسم غر میزنه ک ب جای این قرتی بازیا یکم سنگین باشم ، اصا ب حرفاش توجه نمیکردم و همچنان با آهنگ تکون میخوردم
چند دقیقه گذشته بود و دیدم مازی واساده سر جاش و من کلی دارم جلوتر از اون راه می رم ، برگشتم ببینم داره چیکار میکنه ک یهو با عصبانیت اومد سمتم و هنسفری رو کشید ع گوشم بیرون ، با حرص گفت : مگه با تو حرف نمی زنم ؟
_عه!خو مرض داری اینو در میاری ؟ فک کردم چی شده .
_خیلی بی شعوری ،ینی اصا مهم نی من دارم بات حف میزنم دیگ ، ن ؟
_مازی جان ، عزیزم ، خب باشه ، دیگ سعی میکنم سنگین تر و با وقار تر رفتار کنم ، ناموثن گیر نده
آروم ی چیزی گفت
ولی من دیگ هنسفریو زده بودم تو گوشم و نمیشنیدم چی میگف ،
اون اولین باری بود ک مازی خواس اعتراف کنه دوسم داره و من گند زدم بهش
تا شب دیگ حرفی به هم نزدیم .
آخر شب بود ، منم خیلی خوابم گرفته بود ، روی یه نیمکت نشسته بودم ک مازی اومد کنارم نشست ، من اونقدری خوابم میومد ک از خدا خواسته سرمو گذاشتم روی شونش و تو هپروتِ خواب رفتم
یادمه مازی اون موقعم داش بام حرف میزد ، ولی چیزی از حرفاش نمی فهمیدم ، فقط یادمه شنیدم ک ی چیزایی مثل عشق و علاقه و آینده و رابطه جدید گفت ، بعدشم ک دید من چیزی نمی گم فک کرد ک با حرفاش موافقم و انقد خوشحال شد ک نتونست خودشو کنترل کنه و پیشونیمو بوسید
منم دیگ واقعا خوابم برده بود و نمیدونستم این خواب کوتاهم گند میزنه ب کل زندگیم ،
چند روز گذشته بود ، مازی بیشتر ع قبل بهم زنگ میزد ، پی ام میداد و دائم خونه ما افتاده بود ،
رفتارش نسبت بم گرم تر شده بود و خیلی حاشا بهم ابراز علاقه میکرد ، من همیشه خنگ بودم و خیلی دیر فهمیدم تو چه هچلی افتادم ، وقتی ام ک فهمیدم چی شده دیگه هیچ کاری دستم نبود .
از این که می دیدم مازیار اینجوری خودشو واسه من خورد میکنه و غرورشو میشکنه حالم بد میشد ، من نمیخواستم این رابطرو ، ولی مازی ول کن نبود
واسم سخت بود مازیاری ک همیشه جای داداشم بود ب چشم عشق ببینم ، ن ، ن ، نمی تونستم ، در ضمن ، من و مازی ب هم نمیخوردیم
اون ی پسر مودب و تمیز و مقرراتی و باهوش بود
من یه دختر سر به هوای خنگ و شیطون
هیچ جوره نمی شد ،
من هزار بار با مازی دوام شد ، هزار بار شکوندم غرورشو ، هزار بار از خودم روندمش
ولی بی فایده بود
هر کار میکردم ازم متنفر بشه نمی شد
اون واقعا عاشقم بود و من اینو نمیخواستم
تا اینکه بعد یه سال واسه شغل بابام از قزوین رفتیم
خوبیش این بود ک دیگ کمتر مازی رو می دیدم
سیم کارتمو هم عوض کردم تا دیگ زنگ نزنه ، فقط گاهی اوقات ک میومدن خونمون یا ما می رفتیم اونجا می دیدمش ،
همیشه تو صورتش ی اخم بزرگ بود ، اصا بام حرف نمی زد ، گاهی واقعا فک میکردم نکنه من وجود ندارم ، .. اوایل از این سرد بودنش خیلی خوشحال میشدم ، اینجوری واسم بهتر و راحت تر بود ، ولی بعد کم کم پشیمون شدم
وقتی خاله واسه مامان درد و دل میکرد ک ب چند تا امام زاده دخیل بسته مازی بشه همون مازیار قبل ، احساس عذاب وجدان میکردم
خودمو مقصر این اتفاقا میدونستم
همه چی تقصیر من بود
چند بار مشاوره رفتم و سعی کردم ب خودم بقبولونم من کاری نکردم
سخت بود ، اما شد
اینا حاشیه های زندگیم بودن
من هنوز به درد بزرگ زندگیم نرسیدم
بزارین از این جا به بعدشو مو به مو بگم ، یجورایی اینارو قشنگ ترین سکانسای زندگیم میدونم ..
من هیفده سالم شده بود
مازیارم بیست سالش بود
مامان بابا درگیر کارای خودشون و من تنها
توی مدرسه فقط تونسته بودم با یکی دوست بشم
دنیا ، ی دختر خوشگل و مهربون
هیچ دختریو تا حالا اندازه اون دوس نداشتم ، بامزه و دوس داشتنی
ب شیطونی من نیس ، ولی دوتاییمون کله خرابیم
یادمه کلی تو مدرسه میبردنمون دفتر
همه بچه ها ازمون حساب میبردن ، خیلی شیطنت میکردیم ، ...
تو
۶۰.۶k
۰۲ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.