درسڪوت سترگ ساعتها
درسڪوت سترگ ساعتها
پشت پرچین آخرین دیدار
دیدم از سردے نگاهے خیس
عشق دیگر نمیشود تڪرار...
چشمهایے ڪہ باز میدیدم
در عبور ڪلام گریان بود
یا چو آن زن ڪہ پیش هر چشمے
تا تہ فڪر مرد عریان بود...
مثل مرداب در دل جنگل
در هیاهوے خویش پنهانست
مثل سلول تار احساسات
لاے افڪار سست زندانست...
اعتمادے ڪہ در دل من بود
مثل ڪاغذ مچالہ گردیدہ
صاف دیگر نمیشود هرگز
مثل این دل ڪہ سخت رنجیدہ...
قاب عڪسے ڪہ خالے از من شد
گور سرد غریبہ ها گشتہ
گور تو،گورخاطراتے خوش
آہ بر این هوا چہ ها گشتہ...
پشت پرچین آخرین دیدار
دیدم از سردے نگاهے خیس
عشق دیگر نمیشود تڪرار...
چشمهایے ڪہ باز میدیدم
در عبور ڪلام گریان بود
یا چو آن زن ڪہ پیش هر چشمے
تا تہ فڪر مرد عریان بود...
مثل مرداب در دل جنگل
در هیاهوے خویش پنهانست
مثل سلول تار احساسات
لاے افڪار سست زندانست...
اعتمادے ڪہ در دل من بود
مثل ڪاغذ مچالہ گردیدہ
صاف دیگر نمیشود هرگز
مثل این دل ڪہ سخت رنجیدہ...
قاب عڪسے ڪہ خالے از من شد
گور سرد غریبہ ها گشتہ
گور تو،گورخاطراتے خوش
آہ بر این هوا چہ ها گشتہ...
۱.۰k
۱۰ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.