★پارتـ ۱★
★پارتـ ۱★
از باشگاه اومدم بیرون حالم زیاد درست نبود سر گیجه داشتم میدونستم صدرصد مال درد ماهیانمه بخاطر همین سر راه یک قرص خریدم و بطرف خونه حرکت کردم وقتی رسیدم مامان خونه نبود یاداشت گذاشته بود رفته خونه عزیز و سهیل رو میفرسته دنبالم من و مامانم تنها زندگی میکردیم مامان و بابا وقتی من پنج ماهم بود از هم جدا شده بودند و بابا رفته بود آمریکا پیش خانوداش و تا به الان هیچ خبری از بابام نداشتم مامان معلم دبیرستان بود و ما روزگار میگذروندیم وقتی ابی به دست و صورتم زدم حالم کمی جا اومد لباسامو عوض کردم و یک دونه قرص خوردم تا شاید کمی از دردم کاسته بشه در این حین زنگ خونه به صدا در اومد میدونستم سهیله اف اف رو برداشتم و گفتم الان میام سهیل و بدو درو قفل کردمو رفتم بیرون دیدم سهیل به ماشینش تکیه داده و داره مثل همیشه منو به حالت تمسخر آمیز نگاه میکنه با اینکه پسر خالم بود مثل داداش نداشتم دوستش داشتم ولی گاهی اوقات میخواستم سر به تنش نباشه همش منو دست می انداخت یک نگاه بهش کردم و گفتم علیک سلام گفت به تو یاد ندادند به بزرگترت باید تو اول سلام کنی گفتم ولی این وظیفه تو احترام به خانوم متشخصی مثل من واجبه لبخندی زد و گفت خب حالا خیلی دلم میخواد بدونم چی تو اون کله ات میگذره گفتم هیچی گفت معلومه بالای سرت علامت تعجب و سوال باهم در اومده بعد میگی هیچی محل نذاشتم و رفتم نشستم اومد نشست و رفتیم سکوت کرده بودم اونم ساکت به نظر می رسید اخر هم طاقت نیاو.رد و گفت ثنا جدی چی شده یه جوری هستی گفتم حالم زیاد خوب نیست کمی فکر کرد و گفت کجات درد میکنه منم بی هوا گفتم کمرم یه کم نگام کرد و گفت آهان و بقیه راهو به سکوت گذروندیم وقتی رسیدیم همه منتظر ما بودند که شام بخوریم این عادت همیشه خانواده مامان بود که شب جمعه خونه عزیز جمع میشدند و میگفتن و میخندیدن مامان فهمید زیاد حالم خوب نیست اومد کنارم نشست و گفت چند بار بگم ثنا وقتی موقع ماهانت نزدیکه نرو باشگاه حرف گوش نمیدی یک چشم غره بهش رفتم و گفتم باز شروع کردی خسته نشدی یک سرس حرفای تکراری زدی یکم نگام کرد و گفت تقصیر خودت نیست دختر همون بابایی دیگه هر وقت پرم به پرش میخورد همینو میگفت مامان هوامو خیلی داشت و در جواب بقیه که میگفتن منو خیلی لوس بار اورده میگفت بخاطر سن بلوغ منه آخر من نفهمیدم به سن بلوغ رسیدم یا نه آخر من الان 16 سالمه و مامان چند ساله داره اینو به همه میگه دوباره مامانو نگاه کردم تو نگاش نگرانی موج میزد بهش گفتم من خوابم میاد اونم منو برد تو اتاق و برام جا پهن کرد وقتی رفتم تو اتاق ناخواسته حرفای بقیه رو شنیدم خاله گفت چش بود مامانم براش توضیح داد که حالم خوب نیست دایی که از اول با ازدواج مامان مخالف بود و بخاطر اینکه مامان بخاطر من تموم خواستگارش رو جواب می کرد زیاد با من خوب نبود و معتقد بود که نباید مامان منو قبول میکرد باز حرفای تکراری صد دفعه به مامان گفته بودم منو نیار تو این جمع ولی کو گوش شنوا بحث شان بالا گرفته بود و صدای دایی بالا رفته بود
دیگه داشتم میترکیدم لباسمو پوشیدمو کوله ام رو برداشتم اومدم بیرون تا منو دیدن یکهو ساکت شدن میدانستم از حرص و عصبانیت قرمز شده ام به طرف مادر نگاه کردم و گفتم میای خونه یا خودم برم
عزیز خواست حرفی بزنه که گفتم لطفا عزیز شما دخالت نکن مامان میدونست که
وقتی عصبانی میشم نباید رو حرف من حرف بزنه بلند شد لباس پوشید و با آژانس بر گشتیم خونه وقتی رسیدیم خونه وسط سالن وایستادم نمیخواستم طوفان به پا کنم ولی نمیتونستم چه جورب باید خودم خالی کنم یک لگد به طرف میز شیشه ای وسط سالن پرت کردم میز شکست و خون از پام فوران کرد مامان پرید و گفت ثنا چیکار میکنی گفتم حرف نزن چرا منو بردی خونه فامیلات مگه من نمیگم از این قوم الظالمین بدم میاد پس چرا..هان چرا...غرور نمیذاشت گریه کنم یعنی من هیچ وقت گریه نمیکردم و همیشه بعد از هر عصبانیت بغضی به اندازه یک گردو توی گلوم گیر میکرد و تا سه روز توی گلوم بود از وقتی کلاس دوم بودم همیشه حرفای خانواده مامان بخصوص دایی رضا منو دیونه میکرد تو زندگیم حسرت چیزی به دلم نبود عقده ای نبودم ولی حرفای خانواده مامان و فکر اینکه بابا منو مثل یک آشغال انداخت وسط اینا و رفت باعث شد آدم عصبی بشم لنگان لنگان به طرف اتاقم رفتم و یکی از پیراهنای توی کمدو پیچیدم دور پام و افتادم تو تختم صبح وقتی پاشدم دیدم پام بند پیچی شده است ولی حابی رو تختیم خونی است فهمیدم کار مامانه بلندشدم رفتم صبحونه بخورم دیدم مامانم تو آتشپزخونه نشسته داره گریه میکنه نگاش کردم گفتم میشه بگی چرا داری گریه میکنی ؟نگام کرد و گفت ثنا چرا با خودت اینجوری میکنی من نگرانتم گفتم اگه نگران منی قول بده دیگه من این قوم اظالمین رو نبینم مامان میفهمی داری با من چیکار
از باشگاه اومدم بیرون حالم زیاد درست نبود سر گیجه داشتم میدونستم صدرصد مال درد ماهیانمه بخاطر همین سر راه یک قرص خریدم و بطرف خونه حرکت کردم وقتی رسیدم مامان خونه نبود یاداشت گذاشته بود رفته خونه عزیز و سهیل رو میفرسته دنبالم من و مامانم تنها زندگی میکردیم مامان و بابا وقتی من پنج ماهم بود از هم جدا شده بودند و بابا رفته بود آمریکا پیش خانوداش و تا به الان هیچ خبری از بابام نداشتم مامان معلم دبیرستان بود و ما روزگار میگذروندیم وقتی ابی به دست و صورتم زدم حالم کمی جا اومد لباسامو عوض کردم و یک دونه قرص خوردم تا شاید کمی از دردم کاسته بشه در این حین زنگ خونه به صدا در اومد میدونستم سهیله اف اف رو برداشتم و گفتم الان میام سهیل و بدو درو قفل کردمو رفتم بیرون دیدم سهیل به ماشینش تکیه داده و داره مثل همیشه منو به حالت تمسخر آمیز نگاه میکنه با اینکه پسر خالم بود مثل داداش نداشتم دوستش داشتم ولی گاهی اوقات میخواستم سر به تنش نباشه همش منو دست می انداخت یک نگاه بهش کردم و گفتم علیک سلام گفت به تو یاد ندادند به بزرگترت باید تو اول سلام کنی گفتم ولی این وظیفه تو احترام به خانوم متشخصی مثل من واجبه لبخندی زد و گفت خب حالا خیلی دلم میخواد بدونم چی تو اون کله ات میگذره گفتم هیچی گفت معلومه بالای سرت علامت تعجب و سوال باهم در اومده بعد میگی هیچی محل نذاشتم و رفتم نشستم اومد نشست و رفتیم سکوت کرده بودم اونم ساکت به نظر می رسید اخر هم طاقت نیاو.رد و گفت ثنا جدی چی شده یه جوری هستی گفتم حالم زیاد خوب نیست کمی فکر کرد و گفت کجات درد میکنه منم بی هوا گفتم کمرم یه کم نگام کرد و گفت آهان و بقیه راهو به سکوت گذروندیم وقتی رسیدیم همه منتظر ما بودند که شام بخوریم این عادت همیشه خانواده مامان بود که شب جمعه خونه عزیز جمع میشدند و میگفتن و میخندیدن مامان فهمید زیاد حالم خوب نیست اومد کنارم نشست و گفت چند بار بگم ثنا وقتی موقع ماهانت نزدیکه نرو باشگاه حرف گوش نمیدی یک چشم غره بهش رفتم و گفتم باز شروع کردی خسته نشدی یک سرس حرفای تکراری زدی یکم نگام کرد و گفت تقصیر خودت نیست دختر همون بابایی دیگه هر وقت پرم به پرش میخورد همینو میگفت مامان هوامو خیلی داشت و در جواب بقیه که میگفتن منو خیلی لوس بار اورده میگفت بخاطر سن بلوغ منه آخر من نفهمیدم به سن بلوغ رسیدم یا نه آخر من الان 16 سالمه و مامان چند ساله داره اینو به همه میگه دوباره مامانو نگاه کردم تو نگاش نگرانی موج میزد بهش گفتم من خوابم میاد اونم منو برد تو اتاق و برام جا پهن کرد وقتی رفتم تو اتاق ناخواسته حرفای بقیه رو شنیدم خاله گفت چش بود مامانم براش توضیح داد که حالم خوب نیست دایی که از اول با ازدواج مامان مخالف بود و بخاطر اینکه مامان بخاطر من تموم خواستگارش رو جواب می کرد زیاد با من خوب نبود و معتقد بود که نباید مامان منو قبول میکرد باز حرفای تکراری صد دفعه به مامان گفته بودم منو نیار تو این جمع ولی کو گوش شنوا بحث شان بالا گرفته بود و صدای دایی بالا رفته بود
دیگه داشتم میترکیدم لباسمو پوشیدمو کوله ام رو برداشتم اومدم بیرون تا منو دیدن یکهو ساکت شدن میدانستم از حرص و عصبانیت قرمز شده ام به طرف مادر نگاه کردم و گفتم میای خونه یا خودم برم
عزیز خواست حرفی بزنه که گفتم لطفا عزیز شما دخالت نکن مامان میدونست که
وقتی عصبانی میشم نباید رو حرف من حرف بزنه بلند شد لباس پوشید و با آژانس بر گشتیم خونه وقتی رسیدیم خونه وسط سالن وایستادم نمیخواستم طوفان به پا کنم ولی نمیتونستم چه جورب باید خودم خالی کنم یک لگد به طرف میز شیشه ای وسط سالن پرت کردم میز شکست و خون از پام فوران کرد مامان پرید و گفت ثنا چیکار میکنی گفتم حرف نزن چرا منو بردی خونه فامیلات مگه من نمیگم از این قوم الظالمین بدم میاد پس چرا..هان چرا...غرور نمیذاشت گریه کنم یعنی من هیچ وقت گریه نمیکردم و همیشه بعد از هر عصبانیت بغضی به اندازه یک گردو توی گلوم گیر میکرد و تا سه روز توی گلوم بود از وقتی کلاس دوم بودم همیشه حرفای خانواده مامان بخصوص دایی رضا منو دیونه میکرد تو زندگیم حسرت چیزی به دلم نبود عقده ای نبودم ولی حرفای خانواده مامان و فکر اینکه بابا منو مثل یک آشغال انداخت وسط اینا و رفت باعث شد آدم عصبی بشم لنگان لنگان به طرف اتاقم رفتم و یکی از پیراهنای توی کمدو پیچیدم دور پام و افتادم تو تختم صبح وقتی پاشدم دیدم پام بند پیچی شده است ولی حابی رو تختیم خونی است فهمیدم کار مامانه بلندشدم رفتم صبحونه بخورم دیدم مامانم تو آتشپزخونه نشسته داره گریه میکنه نگاش کردم گفتم میشه بگی چرا داری گریه میکنی ؟نگام کرد و گفت ثنا چرا با خودت اینجوری میکنی من نگرانتم گفتم اگه نگران منی قول بده دیگه من این قوم اظالمین رو نبینم مامان میفهمی داری با من چیکار
۳۵۲.۴k
۰۸ آذر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.