این روزها
این روزها
چقدر همه چیز
شبیه "تو" شده است...
آدم ها میخندند
و انگار تو خندیده ای...
حرف میزنند و من تنها
در مخمل پیراهنشان تورا میبینم؛
خیره به چشمانم،لبخند زنان
دکمه یقه ات را میبندی...
کوچه ها اسم تو را روی خود گذاشته اند
و کافه چی ها تلخیِ نبودت را
توی فنجان های سرد
به خوردم میدهند...
گوشه به گوشه ی این شهر
عطر تو را به خود زده اند و
خاطرات در هوا میپراکنند.
تو بگو؛
سر به کدام بیابان بگذارم
که زیر آبی آسمانش در آغوشم نگرفته باشی؟
کدام خیابان قدم بردارم
که در خلوت و سکوتِ پرهیاهوی
گنجشک هایش
دستم را نگرفته باشی؟
کجا بروم
وقتی همه جا "تو"را میبینم؛
ایستاده مقابل دکه ی روزنامه
کنارم،وسط ایستگاه خلوت اتوبوس
در هجوم عابران خسته عصرِ پاییز،
همه جا تویی...
خودت بگو خوب من!
کجای این شهر بروم
که آنجا به هر طرف
نگاه میکنم؛
از پشت پلک های بارانی ام
مردی را نبینم
که چمدان به دست،
می رود...
🍂 🍂 🍂
چقدر همه چیز
شبیه "تو" شده است...
آدم ها میخندند
و انگار تو خندیده ای...
حرف میزنند و من تنها
در مخمل پیراهنشان تورا میبینم؛
خیره به چشمانم،لبخند زنان
دکمه یقه ات را میبندی...
کوچه ها اسم تو را روی خود گذاشته اند
و کافه چی ها تلخیِ نبودت را
توی فنجان های سرد
به خوردم میدهند...
گوشه به گوشه ی این شهر
عطر تو را به خود زده اند و
خاطرات در هوا میپراکنند.
تو بگو؛
سر به کدام بیابان بگذارم
که زیر آبی آسمانش در آغوشم نگرفته باشی؟
کدام خیابان قدم بردارم
که در خلوت و سکوتِ پرهیاهوی
گنجشک هایش
دستم را نگرفته باشی؟
کجا بروم
وقتی همه جا "تو"را میبینم؛
ایستاده مقابل دکه ی روزنامه
کنارم،وسط ایستگاه خلوت اتوبوس
در هجوم عابران خسته عصرِ پاییز،
همه جا تویی...
خودت بگو خوب من!
کجای این شهر بروم
که آنجا به هر طرف
نگاه میکنم؛
از پشت پلک های بارانی ام
مردی را نبینم
که چمدان به دست،
می رود...
🍂 🍂 🍂
۲.۱k
۲۱ آذر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۵۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.