قسمت سوم
#قسمت_سوم
#فیک #دبیرستان_اکسو
وارد حیاط خونمون شدیم، نانا و دائه مین هم رفتن خونه هاشون
دور و برمو نگاه کردم و گفتم
_اینجا خیلی ارومه
جین : این بی سابقه است
_دارم میترسم...
جین : نکنه اونا گزارشمونو دادن؟
_خدا کنه بابا خونه نباشه...!
نفسمو حبس کرده بودم و خودمو اماده ی تنبیه کرده بودم ، میدونستم که اقای پارک تا حالا گزارش فرار کردنمونو برای بابا فرستاده
وارد سالن شدیم
اطرافم رو نگاه کردم
هیچکس اونجا نبود ، حتی خانم یون که برای تمیز کردن خونه میومد
به جین نگاه کردم ، انگار اونم نگران شده بود
داشتم از پله های وسط سالن به طبقه ی بالایی میرفتم که یهو یه صدای وحشتناک به گوشم خورد . مثل صدای باد ولی خیلی ترسناک
ناخوداگاه جیغ کشیدم
جینی : چی شد????
_این...این صدای چی بود???
جینی : چی میگی؟ کدوم؟؟؟
_جینی یاااااا پشت سرتو نگااااا کننننن
یه نفر با صورتی کاملا سفید«که انگار با کرم این شکلی شده بود» و چشمای مشکی پشت سر جین وایستاده بود
جیغ نزدم....کمی که نگاش کردم متوجه شدم که هورانِ «برادر بزرگمون»
_یا...مگه دستم بهت نرسه...!
هوران که داشت میخندید گفت : ترسیدی!!! خیلی ترسیدی!!!
_حالا که چی؟؟؟
هوران از خنده دستش رو روی دلش گذاشته بود
هوران : قیافت خیلی بامزه شده بود
جینی : وای نمک کی بودی تو...!؟هر هر هر
هوران جدی شد و گفت : من میدونم از مدرسه فرار کردید
جینی : نه نمک ،ما از مدرسه فرار نکردیم ، از دست اقای پارک فرار کردیم!!!
هوران تکیه ش رو داد به دیوار و گفت : در هر حال مهم اینه که فرار کردید و اگه من به بابا بگم حسابی تنبیهتون میکنه....
بعد به لباسی که تنم بود اشاره کرد و گفت :
و همینطور جریان این یونیفرم رو...
_تو از کجا میدونی????
هوران نیشخندی زد و گفت : ما اینیم دیگه...!
جین یه نگاه به سرتاپای هوران انداخت و گفت :
اگه تو به بابا بگی منم میگم که تو امروز مدرسه نرفتی!
هوران که دست و پاشو گم کرده بود ،گفت : کی میگه من امروز مدرسه نرفتم؟؟؟
جینی : از اون لباسای گل مالی شدت معلومه اقا پسر...!
بعد جین چند قدم رفت جلوتر و گفت :
و همینطور از بوی عطری که به لباست زدی.....!
هوران : ولی در هرحال حتی اگه من به بابا نگم که فرار کردید اقای پارک میگه...!
_خب توباید کاری کنی که نگه ...!
هوران : ولی....!
_ولی...؟
هوران : خیلی خب بابا
بعد من و جین به طرف طبقه ی سوم یعنی اتاق های خودمون رفتیم
جینی : من خیلی خسته ام...میرم بخوابم!
_خیلی خب
جینی : میخوای با اون لباس چکار کنی؟
یه نیشخند زدم و گفتم : وقتی بیدار شدی میفهمی...!
جینی : مین کیا...کار اشتباهی نکنی! اون یونیفرم خیلی گرونه...!
_گرونه؟؟؟ هه...مهم نیس
جینی : یاااا....
رفتم داخل اتاقم و در رو پشت سرم بستم
کوله پشتیم رو پرت کردم روی تخت و خودمم کنارش دراز شدم
چشمامو بستم و سعی کردم یکم استراحت کنم
کمی بعد چشمامو وا کردم و روی تخت نشستم
کوله پشتیم و برداشتم و بازش کردم و یونیفرمای خودم و سهون رو دراوردم
بوی یه عطر تند اما خیلی خوب داخل اتاق پیچید
متوجه شدم بوی یونیفرم سهونه
بوش انقدر خوب بود که یونیفرم رو به بینیم نزدیک کردم و چند بار بوش کردم«فکر کننن یونیفرم سهووووننن**»
یه حس عجیب داشتم و دلم نمیخواست یونیفرم رو از خودم جدا کنم
اما نه...بهش غلبه کردم و یونیفرم رو یه گوشه اتاق پرت کردم...!
باید با یونیفرم چکار میکردم؟؟
فکر کردم...فکر کردم ...فکر کردم
من باید با این چکار کنم....؟؟؟؟
_اهااااا
سریع یونیفرم سهون رو که روی زمین انداخته بود برداشتم و در اتاق رو وا کردم و به طرف حموم رفتم
هوران که داخل راهرو بود با دیدن من که دارم با چه سرعتی به طرف حموم میرم ماتش برده بود
_هوران...خانم یون اون اسید رو کجا گذاشته؟
هوران متعجب نگام کرد و گفت :
اسییییدددد????
سرمو تکون دادم و گفتم : اوهوم
هوران : میخوای چکار کنی؟؟؟؟
هوران اینارو با صدای بلند گفت که باعث شد جین از خواب بیدار شه، در اتاقش رو وا کرد و گفت
جین : چخبرته؟؟؟
هوران : بیا ببین این میخواد چه غلطی بکنه....!!!
جین یه نگاه به من کرد و گفت : میخوای چکار کنی؟
_اسید میخوام...
بعد یونیفرم رو نشونش دادم
جین : میخوای روی این اسید بریزی؟؟؟؟؟؟
_اره دیگه....اه
هوران : یموقع اسیدو بهش ندی
جین : هان؟ نه نه خیالت راحت
_یعنی چی نه...خب کار دارم
جین : خب یکار دیگه باهاش بکن ، اخه اسییییید؟؟؟؟
_ایییییشششش ، قیچی داری؟
جین : قیچی؟؟؟؟
_چیه؟ لابد اینم نمیشه!!!؟
جین : نه... ندارم
_خودم دارم
بعد به طرف اتاقم رفتم و در رو پشت سرم قفل کردم و به سمت کمدم رفتم
کشو رو باز کردم و یه قیچی از داخلش بیرون اوردم
یونیفرم رو انداختم کف اتاق و خودم کنارش نشستم
_دارم برات سهون خان...!
لباسش رو به وسیله قیچی تیکه تیکه کردم
انقدر که غیر قابل پوشیدن شد
ولی ...دوباره اون حس اومد سر
#فیک #دبیرستان_اکسو
وارد حیاط خونمون شدیم، نانا و دائه مین هم رفتن خونه هاشون
دور و برمو نگاه کردم و گفتم
_اینجا خیلی ارومه
جین : این بی سابقه است
_دارم میترسم...
جین : نکنه اونا گزارشمونو دادن؟
_خدا کنه بابا خونه نباشه...!
نفسمو حبس کرده بودم و خودمو اماده ی تنبیه کرده بودم ، میدونستم که اقای پارک تا حالا گزارش فرار کردنمونو برای بابا فرستاده
وارد سالن شدیم
اطرافم رو نگاه کردم
هیچکس اونجا نبود ، حتی خانم یون که برای تمیز کردن خونه میومد
به جین نگاه کردم ، انگار اونم نگران شده بود
داشتم از پله های وسط سالن به طبقه ی بالایی میرفتم که یهو یه صدای وحشتناک به گوشم خورد . مثل صدای باد ولی خیلی ترسناک
ناخوداگاه جیغ کشیدم
جینی : چی شد????
_این...این صدای چی بود???
جینی : چی میگی؟ کدوم؟؟؟
_جینی یاااااا پشت سرتو نگااااا کننننن
یه نفر با صورتی کاملا سفید«که انگار با کرم این شکلی شده بود» و چشمای مشکی پشت سر جین وایستاده بود
جیغ نزدم....کمی که نگاش کردم متوجه شدم که هورانِ «برادر بزرگمون»
_یا...مگه دستم بهت نرسه...!
هوران که داشت میخندید گفت : ترسیدی!!! خیلی ترسیدی!!!
_حالا که چی؟؟؟
هوران از خنده دستش رو روی دلش گذاشته بود
هوران : قیافت خیلی بامزه شده بود
جینی : وای نمک کی بودی تو...!؟هر هر هر
هوران جدی شد و گفت : من میدونم از مدرسه فرار کردید
جینی : نه نمک ،ما از مدرسه فرار نکردیم ، از دست اقای پارک فرار کردیم!!!
هوران تکیه ش رو داد به دیوار و گفت : در هر حال مهم اینه که فرار کردید و اگه من به بابا بگم حسابی تنبیهتون میکنه....
بعد به لباسی که تنم بود اشاره کرد و گفت :
و همینطور جریان این یونیفرم رو...
_تو از کجا میدونی????
هوران نیشخندی زد و گفت : ما اینیم دیگه...!
جین یه نگاه به سرتاپای هوران انداخت و گفت :
اگه تو به بابا بگی منم میگم که تو امروز مدرسه نرفتی!
هوران که دست و پاشو گم کرده بود ،گفت : کی میگه من امروز مدرسه نرفتم؟؟؟
جینی : از اون لباسای گل مالی شدت معلومه اقا پسر...!
بعد جین چند قدم رفت جلوتر و گفت :
و همینطور از بوی عطری که به لباست زدی.....!
هوران : ولی در هرحال حتی اگه من به بابا نگم که فرار کردید اقای پارک میگه...!
_خب توباید کاری کنی که نگه ...!
هوران : ولی....!
_ولی...؟
هوران : خیلی خب بابا
بعد من و جین به طرف طبقه ی سوم یعنی اتاق های خودمون رفتیم
جینی : من خیلی خسته ام...میرم بخوابم!
_خیلی خب
جینی : میخوای با اون لباس چکار کنی؟
یه نیشخند زدم و گفتم : وقتی بیدار شدی میفهمی...!
جینی : مین کیا...کار اشتباهی نکنی! اون یونیفرم خیلی گرونه...!
_گرونه؟؟؟ هه...مهم نیس
جینی : یاااا....
رفتم داخل اتاقم و در رو پشت سرم بستم
کوله پشتیم رو پرت کردم روی تخت و خودمم کنارش دراز شدم
چشمامو بستم و سعی کردم یکم استراحت کنم
کمی بعد چشمامو وا کردم و روی تخت نشستم
کوله پشتیم و برداشتم و بازش کردم و یونیفرمای خودم و سهون رو دراوردم
بوی یه عطر تند اما خیلی خوب داخل اتاق پیچید
متوجه شدم بوی یونیفرم سهونه
بوش انقدر خوب بود که یونیفرم رو به بینیم نزدیک کردم و چند بار بوش کردم«فکر کننن یونیفرم سهووووننن**»
یه حس عجیب داشتم و دلم نمیخواست یونیفرم رو از خودم جدا کنم
اما نه...بهش غلبه کردم و یونیفرم رو یه گوشه اتاق پرت کردم...!
باید با یونیفرم چکار میکردم؟؟
فکر کردم...فکر کردم ...فکر کردم
من باید با این چکار کنم....؟؟؟؟
_اهااااا
سریع یونیفرم سهون رو که روی زمین انداخته بود برداشتم و در اتاق رو وا کردم و به طرف حموم رفتم
هوران که داخل راهرو بود با دیدن من که دارم با چه سرعتی به طرف حموم میرم ماتش برده بود
_هوران...خانم یون اون اسید رو کجا گذاشته؟
هوران متعجب نگام کرد و گفت :
اسییییدددد????
سرمو تکون دادم و گفتم : اوهوم
هوران : میخوای چکار کنی؟؟؟؟
هوران اینارو با صدای بلند گفت که باعث شد جین از خواب بیدار شه، در اتاقش رو وا کرد و گفت
جین : چخبرته؟؟؟
هوران : بیا ببین این میخواد چه غلطی بکنه....!!!
جین یه نگاه به من کرد و گفت : میخوای چکار کنی؟
_اسید میخوام...
بعد یونیفرم رو نشونش دادم
جین : میخوای روی این اسید بریزی؟؟؟؟؟؟
_اره دیگه....اه
هوران : یموقع اسیدو بهش ندی
جین : هان؟ نه نه خیالت راحت
_یعنی چی نه...خب کار دارم
جین : خب یکار دیگه باهاش بکن ، اخه اسییییید؟؟؟؟
_ایییییشششش ، قیچی داری؟
جین : قیچی؟؟؟؟
_چیه؟ لابد اینم نمیشه!!!؟
جین : نه... ندارم
_خودم دارم
بعد به طرف اتاقم رفتم و در رو پشت سرم قفل کردم و به سمت کمدم رفتم
کشو رو باز کردم و یه قیچی از داخلش بیرون اوردم
یونیفرم رو انداختم کف اتاق و خودم کنارش نشستم
_دارم برات سهون خان...!
لباسش رو به وسیله قیچی تیکه تیکه کردم
انقدر که غیر قابل پوشیدن شد
ولی ...دوباره اون حس اومد سر
۱۳.۱k
۲۴ اسفند ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.