آشنایی غیر منتظره
#آشنایی_غیر_منتظره
پارت #نه
_میدونم، ولی همون کوچولو بیشتر بهت میاد.
_بهم گربه می گفتین بهتر از این کلمهٔ لوس و تکراری بود.
سرش به عقب پرت شد و بلند خندید.
_خیلی خب گربه، سعی میکنم یه چیز دیگه جایگزینش کنم. بریم دیگه.
از ماشینش فهمیدم که وضع خوبی هم داره. البته مبارک صاحبش. من فقط برای چند ساعت به این آدم نیاز داشتم.
در طول راه، جز صدای آهنگ یکی از خواننده های معروف ترکی، چیزی سکوت رو نمی شکست.
غرق صدای خواننده بوده که آیدین به حرف اومد و گفت:
_کلاس چندمی گربه کوچولو؟
بهتره عصبی نشم...
_یه چند کلاس از شما پایین تر.
_ما که خیلی وقته دوران جاهلیت و بعد از اون رو هم گذروندیم.
_مدرسه دوران جاهلیت نیست. جاییه که سال ها انسان باهاش زندگی می کنه و خاطره داره. شما دلتون نمی خواد به اون زمان برگردین؟
_چرا، خیلی دلم میخواد دوباره جاهل و نادون شم و با نادون ها ارتباط داشته باشم، مثل الان.
ابروهام بالا پرید.
_یعنی من نادونم!
_تو هم یک بچه مدرسه ای هستی دیگه. اصلا یکی از دلایلی که الان اینجام همینه.
_اینکه من بچه مدرسه ای هستم؟
_اینکه تو نادونی.
از پشت شیشه نگاهم رو به پیرمرد و پیرزن بامزه توی ماشین کناری دوختم. نمیدونم چی به هم می گفتن و می خندیدن.
_چی دارن اون پیرمرد و پیرزن که قفل شدی روشون؟
نگاهم رو از ماشین کناری نگرفتم.
_آدم های پیر رو دوست دارم. مخصوصا اونایی که همیشه می خندن و همچنان به زندگیشون امیدوارن. ببینین چقدر کنار هم خوشحالن.
_دوست داری روزی توهم به اینجا برسی؟
_چرا که نه..این همون قضیهٔ "به پای هم پیر شین" رو نشون میده. کلی بچه و نوهٔ قد و نیم قد هم دورت رو بگیرن. کجاش بده؟
_حتما توی اون خونه های قدیمی با حوض های پر از ماهی قزمز هم زندگی کنی.
راه باز شد و از کنار ماشین پیرمرد و پیرزن گذشتیم. به سمتش برگشتم و خیره به نیم رخش، معترضانه گفتم:
_مسخره می کنین؟
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_چرا اینجوری فکر می کنی؟ اتفاقا من عاشق این جور خونه های باصفام.
به پشتی صندلی تکیه دادم و نگاهم رو به ترافیک تهران دوختم.
_آخه بهتون نمیاد.
_بهم نمیاد از این خونه ها خوشم بیاد؟ درحالی که خونهٔ خودمون همینجوریه.
بهت زده به سمتش برگشتم.
_جدی میگین؟ از همین حوض های پر ماهی دارین؟ با پنجره های رنگارنگ؟ در و دیوار آجری چی؟
_هم حوض پر ماهی داریم، هم پنجره های رنگارنگ و هم دیوار آجری. میدونی چرا؟
_قطعا توی اون خونه یه مادر زندگی میکنه.
لبخند پر مهری از یادآوری کلمه مادر زد و درحالی که ماشین رو گوشه ای پارک می کرد، گفت:
_درسته. تو پیاده شو و همین جا بمون تا من یک جای پارک پیدا کنم.
سری تکون دادم و از ماشین پیاده شدم. چند دقیقه جلوی ورودی پاساژ ایستادم ولی خبری ازش نشد.
خب اشکالی نداره که من آروم آروم مغازه هارو نگاه کنم تا آیدین هم برسه.
مشغول تماشای ویترین مغازه های لباس مجلسی بودم که گوشهٔ مانتوم به شدت از پشت کشیده شد و باعث شد برگردم.
آیدین با سگرمه های درهم، نگاه توبیخ کننده ش رو به من دوخته بود.
_این رفتارها چیه؟
ابروهاش بیشتر به هم گره خورد و گفت:
_من این سوال رو باید از جناب عالی بپرسم. پنج دقیقه نمی تونستی صبر کنی تا من بیام؟ باید کل پاساژ رو متر کنم تا پیدات کنم؟ اون گوشی بی صاحب رو چرا جواب نمیدی؟
بی اعتنا به صورت فلفلیش، به سمت ویترین برگشتم و گفتم:
_خونه جا مونده.
_جا موند یا جا گذاشتیش؟
روی پاشنه پا به سمتش چرخیدم و گفتم:
_هر کدوم که باشه شما حق ندارین با من اینطور حرف بزنین. پارک کردنتون خیلی طول کشید و من اومدم چند مغازه رو ببینم تا شما بیاین. دلیل این همه عصبانیت رو نمی فهمم.
از لای دندون های کلید شده ش گفت:
_نباید هم بفهمی.
این همه عصبانیت نمی تونست به خاطر چند دقیقه گشتن باشه. حتما یه چیزی شده بود.
بین دوتا از مغازه ها، یک راهرو کوچیک بود که انتهاش یه در داشت که نمیدونم به کجا باز میشد.
گوشهٔ سویی شرت آیدین رو گرفتم و به سمت همون راهرو کشوندم. روبه روش ایستادم و نگاهش کردم. با نگاه بهم فهموند که بگم قضیه چیه.
_چی شده؟ چرا انقدر عصبانی هستین؟
_چی می خواستی بشه؟ یه گوشی با خودت نیاوردی که من نرم همه جا رو دنبال تو بگردم و یه بی سروپا بیاد بگه دنبال کی میگردی؟ و وقتی مشخصاتت رو بدم با رفیق های الدنگ تر از خودش کلی از شکل و شمایلت تعریف کنن و بگن حتما طرف قالت گذاشته.
_از این مردم آزار ها زیاد هست. حالا که کسی شما رو قال نذاشته.
پوزخند عصبی زد و با حرص چونه م رو بین انگشت هاش گرفت. صورتش رو چند سانتی متری صورتم قرار داد و درحالی که نفس های عصبی و تندش روی صورتم پخش می شد، گفت:
_قال چی؟کشک چی؟ مگه من بی غیرتم که از دختری که همراهم بیرون میاد اینجوری با هوس تعریف کنن و فقط نگاهشون کنم.
پیشونیش سرخ
پارت #نه
_میدونم، ولی همون کوچولو بیشتر بهت میاد.
_بهم گربه می گفتین بهتر از این کلمهٔ لوس و تکراری بود.
سرش به عقب پرت شد و بلند خندید.
_خیلی خب گربه، سعی میکنم یه چیز دیگه جایگزینش کنم. بریم دیگه.
از ماشینش فهمیدم که وضع خوبی هم داره. البته مبارک صاحبش. من فقط برای چند ساعت به این آدم نیاز داشتم.
در طول راه، جز صدای آهنگ یکی از خواننده های معروف ترکی، چیزی سکوت رو نمی شکست.
غرق صدای خواننده بوده که آیدین به حرف اومد و گفت:
_کلاس چندمی گربه کوچولو؟
بهتره عصبی نشم...
_یه چند کلاس از شما پایین تر.
_ما که خیلی وقته دوران جاهلیت و بعد از اون رو هم گذروندیم.
_مدرسه دوران جاهلیت نیست. جاییه که سال ها انسان باهاش زندگی می کنه و خاطره داره. شما دلتون نمی خواد به اون زمان برگردین؟
_چرا، خیلی دلم میخواد دوباره جاهل و نادون شم و با نادون ها ارتباط داشته باشم، مثل الان.
ابروهام بالا پرید.
_یعنی من نادونم!
_تو هم یک بچه مدرسه ای هستی دیگه. اصلا یکی از دلایلی که الان اینجام همینه.
_اینکه من بچه مدرسه ای هستم؟
_اینکه تو نادونی.
از پشت شیشه نگاهم رو به پیرمرد و پیرزن بامزه توی ماشین کناری دوختم. نمیدونم چی به هم می گفتن و می خندیدن.
_چی دارن اون پیرمرد و پیرزن که قفل شدی روشون؟
نگاهم رو از ماشین کناری نگرفتم.
_آدم های پیر رو دوست دارم. مخصوصا اونایی که همیشه می خندن و همچنان به زندگیشون امیدوارن. ببینین چقدر کنار هم خوشحالن.
_دوست داری روزی توهم به اینجا برسی؟
_چرا که نه..این همون قضیهٔ "به پای هم پیر شین" رو نشون میده. کلی بچه و نوهٔ قد و نیم قد هم دورت رو بگیرن. کجاش بده؟
_حتما توی اون خونه های قدیمی با حوض های پر از ماهی قزمز هم زندگی کنی.
راه باز شد و از کنار ماشین پیرمرد و پیرزن گذشتیم. به سمتش برگشتم و خیره به نیم رخش، معترضانه گفتم:
_مسخره می کنین؟
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_چرا اینجوری فکر می کنی؟ اتفاقا من عاشق این جور خونه های باصفام.
به پشتی صندلی تکیه دادم و نگاهم رو به ترافیک تهران دوختم.
_آخه بهتون نمیاد.
_بهم نمیاد از این خونه ها خوشم بیاد؟ درحالی که خونهٔ خودمون همینجوریه.
بهت زده به سمتش برگشتم.
_جدی میگین؟ از همین حوض های پر ماهی دارین؟ با پنجره های رنگارنگ؟ در و دیوار آجری چی؟
_هم حوض پر ماهی داریم، هم پنجره های رنگارنگ و هم دیوار آجری. میدونی چرا؟
_قطعا توی اون خونه یه مادر زندگی میکنه.
لبخند پر مهری از یادآوری کلمه مادر زد و درحالی که ماشین رو گوشه ای پارک می کرد، گفت:
_درسته. تو پیاده شو و همین جا بمون تا من یک جای پارک پیدا کنم.
سری تکون دادم و از ماشین پیاده شدم. چند دقیقه جلوی ورودی پاساژ ایستادم ولی خبری ازش نشد.
خب اشکالی نداره که من آروم آروم مغازه هارو نگاه کنم تا آیدین هم برسه.
مشغول تماشای ویترین مغازه های لباس مجلسی بودم که گوشهٔ مانتوم به شدت از پشت کشیده شد و باعث شد برگردم.
آیدین با سگرمه های درهم، نگاه توبیخ کننده ش رو به من دوخته بود.
_این رفتارها چیه؟
ابروهاش بیشتر به هم گره خورد و گفت:
_من این سوال رو باید از جناب عالی بپرسم. پنج دقیقه نمی تونستی صبر کنی تا من بیام؟ باید کل پاساژ رو متر کنم تا پیدات کنم؟ اون گوشی بی صاحب رو چرا جواب نمیدی؟
بی اعتنا به صورت فلفلیش، به سمت ویترین برگشتم و گفتم:
_خونه جا مونده.
_جا موند یا جا گذاشتیش؟
روی پاشنه پا به سمتش چرخیدم و گفتم:
_هر کدوم که باشه شما حق ندارین با من اینطور حرف بزنین. پارک کردنتون خیلی طول کشید و من اومدم چند مغازه رو ببینم تا شما بیاین. دلیل این همه عصبانیت رو نمی فهمم.
از لای دندون های کلید شده ش گفت:
_نباید هم بفهمی.
این همه عصبانیت نمی تونست به خاطر چند دقیقه گشتن باشه. حتما یه چیزی شده بود.
بین دوتا از مغازه ها، یک راهرو کوچیک بود که انتهاش یه در داشت که نمیدونم به کجا باز میشد.
گوشهٔ سویی شرت آیدین رو گرفتم و به سمت همون راهرو کشوندم. روبه روش ایستادم و نگاهش کردم. با نگاه بهم فهموند که بگم قضیه چیه.
_چی شده؟ چرا انقدر عصبانی هستین؟
_چی می خواستی بشه؟ یه گوشی با خودت نیاوردی که من نرم همه جا رو دنبال تو بگردم و یه بی سروپا بیاد بگه دنبال کی میگردی؟ و وقتی مشخصاتت رو بدم با رفیق های الدنگ تر از خودش کلی از شکل و شمایلت تعریف کنن و بگن حتما طرف قالت گذاشته.
_از این مردم آزار ها زیاد هست. حالا که کسی شما رو قال نذاشته.
پوزخند عصبی زد و با حرص چونه م رو بین انگشت هاش گرفت. صورتش رو چند سانتی متری صورتم قرار داد و درحالی که نفس های عصبی و تندش روی صورتم پخش می شد، گفت:
_قال چی؟کشک چی؟ مگه من بی غیرتم که از دختری که همراهم بیرون میاد اینجوری با هوس تعریف کنن و فقط نگاهشون کنم.
پیشونیش سرخ
۷.۵k
۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۶۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.