اورا بیوه ی سیاه می خواندند,چون لباسی سراسر سیاه می پوشید
اورا بیوه ی سیاه می خواندند,چون لباسی سراسر سیاه می پوشید و ماسکش هم زنی گریان بود.آه,یادم نمی رود!چنان با غرور راه می رفت که ناخواسته از سر راهش کنار میرفتی,طوری چشم غره می رفت که از خدا طلب مرگ می کردی و طوری سخن می گفت که انگار شهزاده ی پریان بود.ولی خب,حقیقت چیز دیگری بود.
و من زمانی آن را فهمیدم که دستمال سرش افتاد.موهایش رگه هایی سپید میان موج موهای مشکین اش,حقیقت تا صبح کار کردنش,مرتب ظرف و لباس شستنش,آن محبت ها و غرغر ها وغرور بی جایش را به من نشان داد.زنیکه ی احمق.
چقدر بد شکسته بود.مرگ آلینا اورا شکست.اعدام ورا اورا شکست.سقوط دیا و هق هق های برادرش,شکنچه شدن کیا,وحشی گری های رش,مریضی درمان ناپذیر فیورا و هزاران اتفاق دیگری که برای ما یتیمان رخ داد,اورا شکستند.
آنیل من...آنیل عزیز من...حالا,با موهایی سپید,دنده هایی بیرون زده,چشم هایی خیس,صورتی رنگ پریده و لبخندی التیام بخش,روبرویم نشسته بود. و چشمانش زیر نور طلوع خورشید,زرشکی به چشم می آمدند...
و من زمانی آن را فهمیدم که دستمال سرش افتاد.موهایش رگه هایی سپید میان موج موهای مشکین اش,حقیقت تا صبح کار کردنش,مرتب ظرف و لباس شستنش,آن محبت ها و غرغر ها وغرور بی جایش را به من نشان داد.زنیکه ی احمق.
چقدر بد شکسته بود.مرگ آلینا اورا شکست.اعدام ورا اورا شکست.سقوط دیا و هق هق های برادرش,شکنچه شدن کیا,وحشی گری های رش,مریضی درمان ناپذیر فیورا و هزاران اتفاق دیگری که برای ما یتیمان رخ داد,اورا شکستند.
آنیل من...آنیل عزیز من...حالا,با موهایی سپید,دنده هایی بیرون زده,چشم هایی خیس,صورتی رنگ پریده و لبخندی التیام بخش,روبرویم نشسته بود. و چشمانش زیر نور طلوع خورشید,زرشکی به چشم می آمدند...
۳.۹k
۲۱ خرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.