Part 298
#Part_298
ضربان قلبم روی هزار میزد.
انقدر استرس گرفته بودم که دستشوییم گرفته بود!
گفتم
_چشم الان چایی بریزم. میرم پیششون..
در عرض چند ثانیه خودمو به دستشویی رسوندم و کلی چک کردم که جاییم خراب نباشه.
توی آشپزخونه برگشتم و چایی خوشرنگی ریختم.
انقدر توی رنگ چایی وسواس به خرج دادم که صدای خنده گلاره بلند شد.
چهرم رو مظلوم کردم و گفتم
_خوب تازه به هوش اومده. چایی پر رنگ خوب نیست براش.
گلاره هم لبخند مرموزی زد و گفت
_اره اره..
ظرف شیرینی و شکلاتی آماده کرد و توی سینی چید.
تشکری کردم و با کلی احتیاط سینی رو به اتاق هیراد رسوندم.
بعد چند تا تقه به در که از پام کمک گرفته بودم هل کوچکی بهش دادم و باز شد
#Part_299
هیراد روی تخت دراز کشیده بود با دیدن من لبخندی زد و گفت
_ به به خانوم خانوما.. خیلی خوش اومدین. شما که همش توی آشپزخونه هستین. بالاخره تشریف اوردین ما هم ببینیمتون
نگاهش شیطون شده بود
خندیدم و گفتم
_ا مسخره بازی در نیار هیراد..
چایی رو روی میز کنار تخت گذاشتم و لبه تخت نشستم
_بهتری الان؟
هیراد از جاش پاشد و مثل من لبه تخت نشست
یکی از دست هاشو دور کمرم حلقه کرد و گفت
_حالا که دیدمت بهترم
چرا دیروز تنهام گذاشتی؟؟
خندم گرفته بود. با تته پته گفتم
_خوب اگه نمیومدم کی اتاق رو انقدر تمیز میکرد برات؟
هیراد خندید و گفت
_وقتی اینجوری حرف میزنی جذاب تر میشی خانومم..
هنوز تو کف حرفش بودم که نرمی لبش رو روی لبم حس کردم
نرم میبوسید.. مثل دفعه ی قبل
لب هام رو از هم فاصله دادم و شروع به همراهیش کردم
دستش دور کمرم به حرکت دراومده بود
داغ کرده بودم و دلم کل وجودش رو میخواست
گرمای تنش.. عطر دیوونه کنندش..
دستش که زیرلباسم لغزید ناخوداگاه اهی کشیدم
با تمام وجود میخواستمش اما..
#Part_300
حرف مادرم توی ذهنم چرخ میخورد..
"تو نباید بچه دار بشی"
با دست هام به سینه هیراد فشاری اوردم و از خودم جداش کردم..
چشم های خمار و بسته هیراد با موج ناباورانه ای از شوک باز شد..
معلوم بود که اونم دیگه قدرت کنترل خودش رو نداره:
_چی شده دلارام؟ اتفاقی افتاده؟
سکوت کرده بودم
چی داشتم در جوابش بگم؟ اینهمه برام صبر کرده بود ولی...
بغضم گرفته بود که هیراد ادامه داد
_دیروز توی چشم هات شوق خاصی بود
ولی الان.. اون شوق رو نمیبینم..
قبل اینکه فکر بدی بکنه گفتم
_نه اونجور که فکر میکنی نیست..
هیراد منتظر بهم زل زده بود
چاره ای جز گفتن حقیقت نداشتم. حقیقتی که معلوم نبود هیراد چه واکنشی در برابرش داره.
دیگه نتونستم جلوی بغضم رو بگیرم و گرمی اشک رو روی گونه هام حس کردم
هیراد با دست هاش صورتم رو قاب گرفت
_ هیشش..اروم باش..چرا گریه میکنی عزیزم؟ بهم بگو چی شده باهم حلش میکنیم باشه؟
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم ولی انگار زیاد موفق نبودم
_هم..ه چی تموم نشد..نشده..مادرم..و دیدم..
هیراد گفت
_خوب اینکه خوبه..درباره پدرت خبری بهت داده؟
_ن..نه اون.. نمیدونم چ..چه بلایی سرش اومده.. در..درباره خودمه.
من..من نمیتونم بچه دار بشم.
وقتی به چشم های هیراد نگاه کردم دلم خیلی براش سوخت.
خیلی منتظر این لحظه بود ولی...
هیراد بهت زده گفت
_چرا؟ مگه مادرت چی گفته؟
_چون بچ..بچه من توانایی های منو دار..ه و اگ..اگه مدیوم بد ذاتی بشه میتونه خیلی ها رو نا..نابود کنه..
هیراد با انگشتش اشک هام رو پاک کرد و گفت
_خوب حالا از کجا معلوم بد ذات بشه؟ اون بچه توئه.. تو مادرشی. امکان نداره این اتفاق بیفته!
با اینکه حرف هیراد قوت قلب زیادی بهم داد ولی نمیدونستم باید همه چیز رو به هیراد بگم یا نه..
اینکه این بچه ممکنه منو بکشه!
خواستم حرفمو ادامه بدم که صدای در بلند شد و متعاقبش صدای حسین آقا:
_آقا.. آقا هیراد..آقا هومن پشت خط هستن.میگن هرچی به موبایلتون زنگ زدن خاموش بودین.. خیلی نگرانتون شدن..
#Part_301
هیراد سمت در رفت و موبایل رو از حسین آقا گرفت
_سلام هومن جان.. ببخشید من بیمارستان بودم و شارژ گوشیم تموم شده بود.
_آره الان بهترم. اوضاع کار و بار چطوره؟
کاملا مشخص بود داره به زور باهاش حرف میزنه..
بقیه حرف هاش رو گوش نکردم
همش حرف مادرم توی ذهنم اکو میشد
یه حسی بهم میگفت که باید بچه دار بشم.
نباید به نسل مدیوم های شبیه خودم پایان بدم..
به خودم دلداری دادم که طاقت به دنیا اوردن بچه رو دارم
_دلارام؟ حواست کجاست عزیزم؟
گیج سری تکون دادم و گفتم
_ببخشید حواسم نبود. مگه تو با گوشی حرف نمیزدی؟
هیراد لبخندی زد و سمتم اومد.
_چند دقیقه هست که تموم شده و دارم خانوم رو صدا میزنم..
و بی مقدمه لباشو روی لبام گذاشت و شروع به بوسیدنم کرد.
دیگه نفس کم اورده بودم که با بی میلی عقب کشید و سرشو روی پیشونیم گذاشت
به چشم هام خیره شد و زم
ضربان قلبم روی هزار میزد.
انقدر استرس گرفته بودم که دستشوییم گرفته بود!
گفتم
_چشم الان چایی بریزم. میرم پیششون..
در عرض چند ثانیه خودمو به دستشویی رسوندم و کلی چک کردم که جاییم خراب نباشه.
توی آشپزخونه برگشتم و چایی خوشرنگی ریختم.
انقدر توی رنگ چایی وسواس به خرج دادم که صدای خنده گلاره بلند شد.
چهرم رو مظلوم کردم و گفتم
_خوب تازه به هوش اومده. چایی پر رنگ خوب نیست براش.
گلاره هم لبخند مرموزی زد و گفت
_اره اره..
ظرف شیرینی و شکلاتی آماده کرد و توی سینی چید.
تشکری کردم و با کلی احتیاط سینی رو به اتاق هیراد رسوندم.
بعد چند تا تقه به در که از پام کمک گرفته بودم هل کوچکی بهش دادم و باز شد
#Part_299
هیراد روی تخت دراز کشیده بود با دیدن من لبخندی زد و گفت
_ به به خانوم خانوما.. خیلی خوش اومدین. شما که همش توی آشپزخونه هستین. بالاخره تشریف اوردین ما هم ببینیمتون
نگاهش شیطون شده بود
خندیدم و گفتم
_ا مسخره بازی در نیار هیراد..
چایی رو روی میز کنار تخت گذاشتم و لبه تخت نشستم
_بهتری الان؟
هیراد از جاش پاشد و مثل من لبه تخت نشست
یکی از دست هاشو دور کمرم حلقه کرد و گفت
_حالا که دیدمت بهترم
چرا دیروز تنهام گذاشتی؟؟
خندم گرفته بود. با تته پته گفتم
_خوب اگه نمیومدم کی اتاق رو انقدر تمیز میکرد برات؟
هیراد خندید و گفت
_وقتی اینجوری حرف میزنی جذاب تر میشی خانومم..
هنوز تو کف حرفش بودم که نرمی لبش رو روی لبم حس کردم
نرم میبوسید.. مثل دفعه ی قبل
لب هام رو از هم فاصله دادم و شروع به همراهیش کردم
دستش دور کمرم به حرکت دراومده بود
داغ کرده بودم و دلم کل وجودش رو میخواست
گرمای تنش.. عطر دیوونه کنندش..
دستش که زیرلباسم لغزید ناخوداگاه اهی کشیدم
با تمام وجود میخواستمش اما..
#Part_300
حرف مادرم توی ذهنم چرخ میخورد..
"تو نباید بچه دار بشی"
با دست هام به سینه هیراد فشاری اوردم و از خودم جداش کردم..
چشم های خمار و بسته هیراد با موج ناباورانه ای از شوک باز شد..
معلوم بود که اونم دیگه قدرت کنترل خودش رو نداره:
_چی شده دلارام؟ اتفاقی افتاده؟
سکوت کرده بودم
چی داشتم در جوابش بگم؟ اینهمه برام صبر کرده بود ولی...
بغضم گرفته بود که هیراد ادامه داد
_دیروز توی چشم هات شوق خاصی بود
ولی الان.. اون شوق رو نمیبینم..
قبل اینکه فکر بدی بکنه گفتم
_نه اونجور که فکر میکنی نیست..
هیراد منتظر بهم زل زده بود
چاره ای جز گفتن حقیقت نداشتم. حقیقتی که معلوم نبود هیراد چه واکنشی در برابرش داره.
دیگه نتونستم جلوی بغضم رو بگیرم و گرمی اشک رو روی گونه هام حس کردم
هیراد با دست هاش صورتم رو قاب گرفت
_ هیشش..اروم باش..چرا گریه میکنی عزیزم؟ بهم بگو چی شده باهم حلش میکنیم باشه؟
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم ولی انگار زیاد موفق نبودم
_هم..ه چی تموم نشد..نشده..مادرم..و دیدم..
هیراد گفت
_خوب اینکه خوبه..درباره پدرت خبری بهت داده؟
_ن..نه اون.. نمیدونم چ..چه بلایی سرش اومده.. در..درباره خودمه.
من..من نمیتونم بچه دار بشم.
وقتی به چشم های هیراد نگاه کردم دلم خیلی براش سوخت.
خیلی منتظر این لحظه بود ولی...
هیراد بهت زده گفت
_چرا؟ مگه مادرت چی گفته؟
_چون بچ..بچه من توانایی های منو دار..ه و اگ..اگه مدیوم بد ذاتی بشه میتونه خیلی ها رو نا..نابود کنه..
هیراد با انگشتش اشک هام رو پاک کرد و گفت
_خوب حالا از کجا معلوم بد ذات بشه؟ اون بچه توئه.. تو مادرشی. امکان نداره این اتفاق بیفته!
با اینکه حرف هیراد قوت قلب زیادی بهم داد ولی نمیدونستم باید همه چیز رو به هیراد بگم یا نه..
اینکه این بچه ممکنه منو بکشه!
خواستم حرفمو ادامه بدم که صدای در بلند شد و متعاقبش صدای حسین آقا:
_آقا.. آقا هیراد..آقا هومن پشت خط هستن.میگن هرچی به موبایلتون زنگ زدن خاموش بودین.. خیلی نگرانتون شدن..
#Part_301
هیراد سمت در رفت و موبایل رو از حسین آقا گرفت
_سلام هومن جان.. ببخشید من بیمارستان بودم و شارژ گوشیم تموم شده بود.
_آره الان بهترم. اوضاع کار و بار چطوره؟
کاملا مشخص بود داره به زور باهاش حرف میزنه..
بقیه حرف هاش رو گوش نکردم
همش حرف مادرم توی ذهنم اکو میشد
یه حسی بهم میگفت که باید بچه دار بشم.
نباید به نسل مدیوم های شبیه خودم پایان بدم..
به خودم دلداری دادم که طاقت به دنیا اوردن بچه رو دارم
_دلارام؟ حواست کجاست عزیزم؟
گیج سری تکون دادم و گفتم
_ببخشید حواسم نبود. مگه تو با گوشی حرف نمیزدی؟
هیراد لبخندی زد و سمتم اومد.
_چند دقیقه هست که تموم شده و دارم خانوم رو صدا میزنم..
و بی مقدمه لباشو روی لبام گذاشت و شروع به بوسیدنم کرد.
دیگه نفس کم اورده بودم که با بی میلی عقب کشید و سرشو روی پیشونیم گذاشت
به چشم هام خیره شد و زم
۴۲۱.۲k
۲۵ خرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.