سالهاست که دربندِ افکار شبانه ام گرفتارم!! ساعت از دوازده
سالهاست که دربندِ افکار شبانه ام گرفتارم!! ساعت از دوازده که می گذرد، لعنتی ها شبیخون می زنند و مغزم را به زنجیر می کشند.
چه از جانم می خواهند؟!
نمی دانم...!!
چنگال این برزخِ لعنتی ، شانه های دلم را اسیر می کند و زانوانش را وادار به خم شدن...
انگار گم شده ام
در خودم یا...؟!
نمی دانم...!!
دختری غمگین ، هر روز در آینه خیره خیره نگاهم می کند
منم یا...؟!
نمی دانم...!!
فقط می دانم نه پایی برای فرار دارم، نه جانی برای گشتن به دنبال خودم.
من هرشب محکوم به تبعیدم
در گذشته...
محکوم به دست وپا زدن میان منجلاب تشویش هایم... محکوم به حبس ابد،
در لابه لای آرزوهای پوسیده ام..
چه از جانم می خواهند؟!
نمی دانم...!!
چنگال این برزخِ لعنتی ، شانه های دلم را اسیر می کند و زانوانش را وادار به خم شدن...
انگار گم شده ام
در خودم یا...؟!
نمی دانم...!!
دختری غمگین ، هر روز در آینه خیره خیره نگاهم می کند
منم یا...؟!
نمی دانم...!!
فقط می دانم نه پایی برای فرار دارم، نه جانی برای گشتن به دنبال خودم.
من هرشب محکوم به تبعیدم
در گذشته...
محکوم به دست وپا زدن میان منجلاب تشویش هایم... محکوم به حبس ابد،
در لابه لای آرزوهای پوسیده ام..
۶.۶k
۲۷ خرداد ۱۳۹۷