و از اونور اگه هی به بابا فشار میاوردم که برم آلمان هم او
و از اونور اگه هی به بابا فشار میاوردم که برم آلمان هم اون سختش میشد هم خانواده ی عاشوری ناراحت میشدنو با خودشون فکر میکردن واسه من کم گذاشتن ..(فقط مشکلم با آرتین بود ..)والا پسره ی احمق
دوساعت گرفتم کپه مرگمو گذاشتم..
ساعته۴بود که بیدار شدم ..چشمام بسته بودو از اتاقم اومدم بیرون یکم چشمامو باز کردم ولی کامل معلوم نبود چیزی خیلی تار میدیدم..همینجوری داشتم میرفتم به سمته دستشویی که محکم خوردم به یه چیزی سرم درد گرفته بود و داشتم دیت میکشیدم تو موهام که یه صدایی اومد
-مهتاب..
صدای آشنایی بود عه اینکه آرتین بود..
با دستم چشمامو مالیدم ..یهو با دوتا صورته سفیدی که دوتا چشمه آبی جلو روم بود مواجه شدم فاصله ی صورتامون خیلی کم بود ـ..انگار اونم از خواب بیدار شده بود چون اکثرا وقتی از خواب بیدار میشد چشماش روشن تر میشد و خیلی خیلی قشنگ میشد..من موندم اون آفریدگار چه چیزی تو این دیده که این چشمای به این خوشگلیو تو دوتا کاسه ی چشمه این گذاشته..
نفسای داغش به صورتم میخورد انگار خودشم تعجب کرده بود که من چرا تکون نمیخورم برم عقب ..خودشم که چسبیده بود به دیوار و نمیتونست حرکت کنه..
به خودم اومدم و رفتم عقب..
وای دوباره مثه این مدلینگا دستشو کرد تو موهاشو از کنارم رد شدو رفت تو اتاقش
...منم مات همینجوری وایساده بودم ..داشتم فک میکردم چرا الان اونجا وایسادم و چیکار دارم اینجا الان؟...
داشتم به سمته اتاقم میرفتم که یهو یادم افتاد باید میرفتم دستشویی..
صورتنو شستمو اومدم بیرون..
باید الان برم خونه رعنا جون و ازش معذرت خواهی کنم..
رفتم آماده بشم..صبح خیلی به خودم نرسیده بودم ..ولی الان چون ورا و اون عمه خانوم هستن من باید به خودم برسم که منو با کلفته خونه اشتباه نگیرن...
رفتم یه مانتوی سبز لجنی که روی سینه هاش تا نافم نقش کاری های قشنگی شده بود که مانتورو تو تنم قشنگ تر نشون میداد و جلب توجه بیشتری میکرد یه شلوار طوسی لوله تفنگی هم پوشیدم و یه شاله سبز لجنی و طرح های کرمی رنگ روی شال سرم کردم..تیپم خوب بود ..
یه خده چشمه ملایم ولی خیلی قشنگ کشیدم که چشمام و کشیده تر نشون میداد مژه هامم که پر پشت بودن و نیازی به ریمل دیگه نبود اونجوری به نظرم قشنگ تر بود..
یه رژ سرخ و آبیم زدم خیلی خومل شدم
موهامم یه تیکشو جدا کردمو از شال انداختم بیرون..
دیگه آماده بودم ..
از اتاقم اومدم بیرون
دیدم عطره خیلی خوش بویی کله فضارو پر کرده بود این بو واسم آشنا بود...
این عطره همیشگیه آرتین بود
یه تیشرت سفید پوشیده و روش یه پیرهن آبیه آسمونی که دکمه هاش باز بودو یه شلواره مشکی و کفش های کتونیه سیاه و سفید موهاشم درست کرده بود بالا...
چه جیگری شده بود ..دختر کش بودااا
یهو زیرچشمی به من نگاه کردو پوزخندی زدو گفت
-آدم ندیدی نه؟
-آدم که چه عرض کنم...
-والا از تو انتظاری نیس آدم نیسی که بخوای آدم ببینی..(اینو در جوابه حرفه زیره لبیه من جواب داد که ینی اگه من آدم نیسم پس توهم..)بحث باهاش بی نتیجه بود
مثه خودش نیشخند زدنو گفتم
-واسه طرز فکرت کاملا متاسفم..
با لحن مسخره ای گفت
-نه تو بهترین طرز فکره جهانو داری؟..
-هرچی باشم از تو بهترم..
-الان میخوای بهت جام بدم؟چی میخوای دقیقا؟باشه بابا توخوب
لبخنده حرص درداری زدمو با قاطعیت گفتم
-شکی نیس که من خوبم ..
دیگه صدایی ازش نیومد ..
کتونه سفید و صورتیمو پام کردمو دستگیره ی درو فشار دادم که آرتین گفت
-خبریه؟قرار مراری داری؟
-به شما ربطی داره آقای محترم؟
-بدبخت اون پسره بیچاره
-برو بابا
درو بستمو نذاشتم به چرندیاتش ادامه بده..
داشتم میرفتم پایین که صدای بسته شدنه دره خونرو شنیدم حتما آرتینه دیگه..بدونه هیچ نگاهی به طرفش زود رفتم پایین ..
دستمو گذاشتم روی زنگ زود در باز شدو رزا خانوم با قیافه مچاله ای داشت بهم نگاه میکرد..با بیحالی گفت
-سلام آرتینو ندیدی؟
اوووو اوله کاری سراغه شوهرشومیگیره آقا شوهره توعه به منچههههه...
یهو احساس کردم یکی اومد پشته سرم..رزا نیشش تا ته باز شدو بلند گفت
-عه آرتین اومدی؟...
صدای سرفه ی آرتین اومد..
یهو رعنا حون اومدو با دیدنه من لبخنده غمگینی زدو گفت
-سلام دخترم سلام آرتین جان بیاید تو ..
من رفتم نشستم که کفشامو در بیارم آرتینم همینطور..
رزا وایساده بود تا آرتین این کفشارو در بیاره ..چه کنه ای بودا..
زود کفشمو دراوردمو رفتم تو
رعنا جون داشت ظرف میشست..
اون جای مادرم بود تو این مدت اوج محبتو بهم نشون داد ..رفتم دستمو انداختم گردنشو بوسش کردم که باهمون دستای کفیش گفت
-مهتاب؟تویی ؟
-قربونت بشم رعنا جون از دسته من ناراحتی؟
-نه عزیزم چرا ناراحت باشم؟..
-بخدا من ظهر فقط بخاطر اینکه...
-میدونم عزیزم اعصابت خورد بود بخاطر عمه ی آرتین..
ترسیدم که عمش اینجا باشه..
تو گوشش گفتم
-عهه رعنا جون مگه عمش اینجا نیس؟
دوساعت گرفتم کپه مرگمو گذاشتم..
ساعته۴بود که بیدار شدم ..چشمام بسته بودو از اتاقم اومدم بیرون یکم چشمامو باز کردم ولی کامل معلوم نبود چیزی خیلی تار میدیدم..همینجوری داشتم میرفتم به سمته دستشویی که محکم خوردم به یه چیزی سرم درد گرفته بود و داشتم دیت میکشیدم تو موهام که یه صدایی اومد
-مهتاب..
صدای آشنایی بود عه اینکه آرتین بود..
با دستم چشمامو مالیدم ..یهو با دوتا صورته سفیدی که دوتا چشمه آبی جلو روم بود مواجه شدم فاصله ی صورتامون خیلی کم بود ـ..انگار اونم از خواب بیدار شده بود چون اکثرا وقتی از خواب بیدار میشد چشماش روشن تر میشد و خیلی خیلی قشنگ میشد..من موندم اون آفریدگار چه چیزی تو این دیده که این چشمای به این خوشگلیو تو دوتا کاسه ی چشمه این گذاشته..
نفسای داغش به صورتم میخورد انگار خودشم تعجب کرده بود که من چرا تکون نمیخورم برم عقب ..خودشم که چسبیده بود به دیوار و نمیتونست حرکت کنه..
به خودم اومدم و رفتم عقب..
وای دوباره مثه این مدلینگا دستشو کرد تو موهاشو از کنارم رد شدو رفت تو اتاقش
...منم مات همینجوری وایساده بودم ..داشتم فک میکردم چرا الان اونجا وایسادم و چیکار دارم اینجا الان؟...
داشتم به سمته اتاقم میرفتم که یهو یادم افتاد باید میرفتم دستشویی..
صورتنو شستمو اومدم بیرون..
باید الان برم خونه رعنا جون و ازش معذرت خواهی کنم..
رفتم آماده بشم..صبح خیلی به خودم نرسیده بودم ..ولی الان چون ورا و اون عمه خانوم هستن من باید به خودم برسم که منو با کلفته خونه اشتباه نگیرن...
رفتم یه مانتوی سبز لجنی که روی سینه هاش تا نافم نقش کاری های قشنگی شده بود که مانتورو تو تنم قشنگ تر نشون میداد و جلب توجه بیشتری میکرد یه شلوار طوسی لوله تفنگی هم پوشیدم و یه شاله سبز لجنی و طرح های کرمی رنگ روی شال سرم کردم..تیپم خوب بود ..
یه خده چشمه ملایم ولی خیلی قشنگ کشیدم که چشمام و کشیده تر نشون میداد مژه هامم که پر پشت بودن و نیازی به ریمل دیگه نبود اونجوری به نظرم قشنگ تر بود..
یه رژ سرخ و آبیم زدم خیلی خومل شدم
موهامم یه تیکشو جدا کردمو از شال انداختم بیرون..
دیگه آماده بودم ..
از اتاقم اومدم بیرون
دیدم عطره خیلی خوش بویی کله فضارو پر کرده بود این بو واسم آشنا بود...
این عطره همیشگیه آرتین بود
یه تیشرت سفید پوشیده و روش یه پیرهن آبیه آسمونی که دکمه هاش باز بودو یه شلواره مشکی و کفش های کتونیه سیاه و سفید موهاشم درست کرده بود بالا...
چه جیگری شده بود ..دختر کش بودااا
یهو زیرچشمی به من نگاه کردو پوزخندی زدو گفت
-آدم ندیدی نه؟
-آدم که چه عرض کنم...
-والا از تو انتظاری نیس آدم نیسی که بخوای آدم ببینی..(اینو در جوابه حرفه زیره لبیه من جواب داد که ینی اگه من آدم نیسم پس توهم..)بحث باهاش بی نتیجه بود
مثه خودش نیشخند زدنو گفتم
-واسه طرز فکرت کاملا متاسفم..
با لحن مسخره ای گفت
-نه تو بهترین طرز فکره جهانو داری؟..
-هرچی باشم از تو بهترم..
-الان میخوای بهت جام بدم؟چی میخوای دقیقا؟باشه بابا توخوب
لبخنده حرص درداری زدمو با قاطعیت گفتم
-شکی نیس که من خوبم ..
دیگه صدایی ازش نیومد ..
کتونه سفید و صورتیمو پام کردمو دستگیره ی درو فشار دادم که آرتین گفت
-خبریه؟قرار مراری داری؟
-به شما ربطی داره آقای محترم؟
-بدبخت اون پسره بیچاره
-برو بابا
درو بستمو نذاشتم به چرندیاتش ادامه بده..
داشتم میرفتم پایین که صدای بسته شدنه دره خونرو شنیدم حتما آرتینه دیگه..بدونه هیچ نگاهی به طرفش زود رفتم پایین ..
دستمو گذاشتم روی زنگ زود در باز شدو رزا خانوم با قیافه مچاله ای داشت بهم نگاه میکرد..با بیحالی گفت
-سلام آرتینو ندیدی؟
اوووو اوله کاری سراغه شوهرشومیگیره آقا شوهره توعه به منچههههه...
یهو احساس کردم یکی اومد پشته سرم..رزا نیشش تا ته باز شدو بلند گفت
-عه آرتین اومدی؟...
صدای سرفه ی آرتین اومد..
یهو رعنا حون اومدو با دیدنه من لبخنده غمگینی زدو گفت
-سلام دخترم سلام آرتین جان بیاید تو ..
من رفتم نشستم که کفشامو در بیارم آرتینم همینطور..
رزا وایساده بود تا آرتین این کفشارو در بیاره ..چه کنه ای بودا..
زود کفشمو دراوردمو رفتم تو
رعنا جون داشت ظرف میشست..
اون جای مادرم بود تو این مدت اوج محبتو بهم نشون داد ..رفتم دستمو انداختم گردنشو بوسش کردم که باهمون دستای کفیش گفت
-مهتاب؟تویی ؟
-قربونت بشم رعنا جون از دسته من ناراحتی؟
-نه عزیزم چرا ناراحت باشم؟..
-بخدا من ظهر فقط بخاطر اینکه...
-میدونم عزیزم اعصابت خورد بود بخاطر عمه ی آرتین..
ترسیدم که عمش اینجا باشه..
تو گوشش گفتم
-عهه رعنا جون مگه عمش اینجا نیس؟
۶.۳k
۳۰ خرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.