بِهم میگی گُلَم؟!
بِهم میگی گُلَم؟!
ذوق میاد تو چِشمام "میگَم چِه گُلی؟!"
میگی "چِه گُلی دوست داری؟!"
ذوق میکُنم میگَم "رُز"
میگی پَس تو گُل رُز مَنی...هِلیایِ مَنی...راستی مَعنی اسمِت چی بود؟! شُکوفه بهاری هُلو بود دگِع ارع؟!
میخَندَم میگم "اهوم"
میگی" پَس تو گُل رُز مَنی...هِلیایِ مَنی...شکوفِه بَهاری هلوی مَنی نَع یِکی نَع دوتا..هزارتااا♡ "
گُل رُزَت بزرگ شُد...
شایَد هَم خُشک :)
هیچ میدانی شکوفه هایَت شانزده سالِه شده اند؟!
بِع گمانَم نمیدانی! :)
از خود برگها ریختند و("گلبرگها")
همگام با بغض ها و ("اشک ها")
گویی با هم مسابِقه دارند برای تمام شدن، این دو
بیچاره انگار با شوری قَطره ها سازگاری نداشت خاکَش
اما چِع کُنَم...
تنها هَمدَم مَن همین شُکوفه هایِ هلو و هَمین گُل رُز خُشکیده بود کِه روز تولدم بِع مَن دادی بود، :)
بیچارِه او هَمم بِع پایِ مَن تبعید شُد...
هِعی...نگو که این را هَم نمیدانی؟؟!!
و تنها آب حیاتش هَمین قطره های اشک بود!
شکوفِه را بِگو...
ناقلا کَم نمیاورد... :)
هربار جوانه ای از دل خود بیرون میآورد و میگُفت
هی تو...
تو جُز مَن کَسی را نداری،پس ببار بر مَن،تشنه ام...
ببار بَر مَن کِه ("خُرداد") نزدیک است و مجالی نیست
من آبستنم...من گُل میدَهم...
و من مدت هاست اشک هایم مایع حیات شکوفه های بهاری باغ پدربزرگ شده...مدَت هاست گُل رُز خُشکیده لایِ دفتر خاطِرات را با اشک هایَم سیرآب میکنَم! :)
این یواشَکی را خودِ شکوفه های هلو هَم نمیدانند،بیتابی شکوفِه و رُز را خوب میفهمم، او بیش از آفتاب،خاکوآب "تو"را میخواهد برای سبز ماندن!!
و باز هَم تو شاد باشی شکوفِه باز خواهد شُد...
گُل رُز سَبز خواهَد ماند...
اما شکوفِه بهاریَت در بهار امسال شانزدَه ساله شُد اما تو دیگَر حواسَت نبود!!
#هلیا_پولکی
ذوق میاد تو چِشمام "میگَم چِه گُلی؟!"
میگی "چِه گُلی دوست داری؟!"
ذوق میکُنم میگَم "رُز"
میگی پَس تو گُل رُز مَنی...هِلیایِ مَنی...راستی مَعنی اسمِت چی بود؟! شُکوفه بهاری هُلو بود دگِع ارع؟!
میخَندَم میگم "اهوم"
میگی" پَس تو گُل رُز مَنی...هِلیایِ مَنی...شکوفِه بَهاری هلوی مَنی نَع یِکی نَع دوتا..هزارتااا♡ "
گُل رُزَت بزرگ شُد...
شایَد هَم خُشک :)
هیچ میدانی شکوفه هایَت شانزده سالِه شده اند؟!
بِع گمانَم نمیدانی! :)
از خود برگها ریختند و("گلبرگها")
همگام با بغض ها و ("اشک ها")
گویی با هم مسابِقه دارند برای تمام شدن، این دو
بیچاره انگار با شوری قَطره ها سازگاری نداشت خاکَش
اما چِع کُنَم...
تنها هَمدَم مَن همین شُکوفه هایِ هلو و هَمین گُل رُز خُشکیده بود کِه روز تولدم بِع مَن دادی بود، :)
بیچارِه او هَمم بِع پایِ مَن تبعید شُد...
هِعی...نگو که این را هَم نمیدانی؟؟!!
و تنها آب حیاتش هَمین قطره های اشک بود!
شکوفِه را بِگو...
ناقلا کَم نمیاورد... :)
هربار جوانه ای از دل خود بیرون میآورد و میگُفت
هی تو...
تو جُز مَن کَسی را نداری،پس ببار بر مَن،تشنه ام...
ببار بَر مَن کِه ("خُرداد") نزدیک است و مجالی نیست
من آبستنم...من گُل میدَهم...
و من مدت هاست اشک هایم مایع حیات شکوفه های بهاری باغ پدربزرگ شده...مدَت هاست گُل رُز خُشکیده لایِ دفتر خاطِرات را با اشک هایَم سیرآب میکنَم! :)
این یواشَکی را خودِ شکوفه های هلو هَم نمیدانند،بیتابی شکوفِه و رُز را خوب میفهمم، او بیش از آفتاب،خاکوآب "تو"را میخواهد برای سبز ماندن!!
و باز هَم تو شاد باشی شکوفِه باز خواهد شُد...
گُل رُز سَبز خواهَد ماند...
اما شکوفِه بهاریَت در بهار امسال شانزدَه ساله شُد اما تو دیگَر حواسَت نبود!!
#هلیا_پولکی
۱.۹k
۰۲ تیر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.