همیشه مقنعه ش رو پشت گوشش می نداخت طوری که می شد گوشوار ه
همیشه مقنعهش رو پشت گوشش مینداخت طوری که میشد گوشوارههاش رو دید. دوتا گوشواره سفید که حرف اول اسمش بود. از برلیانهای کارشده روش حدس زدم باید خیلی گرون باشن. چند تار از موهای خرماییش روی شقیقَش بود. موهایی لخت، که به زیبایی هرچه تمامتر بافته شده بود و در حد دو بند انگشت از پشت مقنعه آویزون بود، پایینش گلسر پروانهای قرمز تیره بسته بود و هروقت مینشست دیده میشد. روی صورتش عینک سیاه و مستطیلی که جذابترش میکرد.
آروم و کم حرف بود. همیشه موقع بلند شدن اول با دستش مانتوش رو صاف میکرد. دستش رو مینداخت زیر مقنعه و موهاش رو که از چپ به راست فرق باز کرده بود صاف میکرد، وقتی میخواست رو صندلی بشینه، دوتا دستش رو از طرفین زیر باسنش مینداخت تا مانتوش چروک نشه. وقتی پا رو پا مینداخت رونش از زیر مانتو میزد بیرون.
درِ اتاقم همیشه باز بود و اگر سرم رو بالامیاوردم از پشت مانیتور میدیدمش، انقدر حواس منو جمع خودش کرده بود که تقریبا همهی رفتار و حرکاتش رو حفظ بودم.
این اواخر بیشتر با من گرم میگرفت، بعضی وقتا که بیکار میشد و حوصلهاش سر میرفت، میومد پشت سر من. میگفت: مزاحم که نیستم؟ من هم از خدا خواسته میگفتم نه. صمیمیتر که شدیم میومد روی صندلی کنار دستم مینشست و زل میزد به مانیتور. میتونستم حس کنم از کاری که انجام میدم هیجان زده میشه. یه بار که دستم روی موس بود داشتم تندتند کار میکردم، بیمقدمه گفت چقدر دستات خشکه؟ کِرِم نمیزنی؟ تا اومد فکر کنم که چی بگم، ادامه داد که من کرم دارم، اتفاقا امروز وقت آرایشگاه دارم، همین طبقه بالا، الان میارم.
راستش از کرم متنفرم، همهی جونم چرب میشه، انقدر که از توی خودم سُر میخورم.با یه قوطی سبز رنگ اومد، از روی درش خوندم آرکو کلاسیک. درش رو باز کرد و گفت بفرمایید. توی این فکر بودم که چیکار کنم با کرم، با کدوم دستم حمله کنم به ظرف که گفت میشه دستت رو بدی بهم؟ بیاختیار دست راستم رو آوردم بالا. با کف دست چپش، دستم رو گرفت، با دو انگشت دست دیگه زد توی کرم و بعدش دو تا تقه مالید رو دستم. از ترس بالا رو نگاه نمیکردم، همه حواسم به چرخش دستش رو دستم بود، حس کردم دوست دارم چشمام رو ببندم،گوشام رو بگیریم و همهی حواسم رو توی حس لامسه خلاصه کنم. هم کور شده بودم هم کر، یه صدای محوی میشنیدم که میگفت حالا اون دستت رو همینطوری کرم بزن و بعد بمالشون به هم تا من تلفن رو جواب بدم.
زمان و مکان رو گم کرده بودم، نمیدونم چقدر گذشت که یهو دیدم کسی توی چارچوب در ایستاده و خداحافظی میکنه. گیج بودم و یادم نمیومد خداحافظی کردم یا نه، فقط صدای بسته شدن در رو شنیدم. هنوز دستش رو روی دستم حس میکردم.
هوا تاریک شده بود، داشتم وسایلم رو جمع میکردم که راه بیافتم.صدای چرخیدن کلید شنیدم، سرم رو کشیدم ببینم کیه که چشم تو چشم شدیم. از مقنعه و مانتو خبری نبود.چتری موهاش روی صورتش ریخته بود با یه شال گلبهی که روی نوار پایینش تزیین داشت و از پشت روی شونه چپش آویزون بود. شلتر از حد معمول بسته بو روی برآمدگی سینهش افتاده بود، طوری که زیر نور مهتابی، سفیدی گردنش میدرخشید. نگاهم کرد و گفت نرفتی هنوز؟ من کرمم رو جا گذاشتم، اومدم ببرمش. گفتم عه، من میارم الان.
حالا چقدر مخترع کرم رو دوست داشتم. کرم رو برداشتم و رسیدم به در. گفت میخوای اصن اینجا باشه؟ گفتم نه، میخرم حالا. یه بند کیفش رو رها کرد، تا اومد زیپ کیف رو باز کنه، اون بند هم از دستش سر خورد و کیف با سر افتاد زمین. لوازم آرایش و کیف عینک ،عطر... پهن زمین شدند. سعی کردم با پا جلوی دورتر شدنشون رو بگیرم، گفت زحمت شد، الان جمع میکنم خودم. همزمان با هم نشستیم، سعی کردم با دستهام و بدون جابجایی زیاد، وسایل رو جمع کنم. برای برداشتن عطر خودش رو کشید سمت من، دستش نمیرسید،شال از روی دوشش سر خورد و رو زانوهاش افتاد. حالا خودم رو زیر گلوش احساس میکردم، برق گوشواره توی چشمم بود، زیر موهای قیچی خوردش. فرود اومدن شال نسیمی زیر دماغم راه انداخته بود که هر لحظه احساس میکردم الان کنترل پام رو از دست میدم و زمین میخورم.
دستم رو دراز کردم عطر رو برداشتم، همه حواسم به این بود که مارکش رو بفهمم. ورساچه صورتی رنگ .
*
مثل هر شب قبل از خواب دوش گرفتم. حس میکردم از شبهای قبل سبکترم. با اینکه شهر رو برای خرید ناگهانی، زیر و رو کرده بودم اما احساس خستگی نمیکردم.دلم میخواست زودتر صبح میشد. حوصلهی کتاب خوندن نداشتم. چراغ رو خاموش کردم و دراز کشیدم و چشمام رو بستم، از عطری که خریده بودم چند بار توی هوا زدم و تا صبح، موهاش رو بافتم.
#پویا_جمشیدی
💞 💞
https://t.me/joinchat/AAAAAECrQHi309X0WG1yFg
آروم و کم حرف بود. همیشه موقع بلند شدن اول با دستش مانتوش رو صاف میکرد. دستش رو مینداخت زیر مقنعه و موهاش رو که از چپ به راست فرق باز کرده بود صاف میکرد، وقتی میخواست رو صندلی بشینه، دوتا دستش رو از طرفین زیر باسنش مینداخت تا مانتوش چروک نشه. وقتی پا رو پا مینداخت رونش از زیر مانتو میزد بیرون.
درِ اتاقم همیشه باز بود و اگر سرم رو بالامیاوردم از پشت مانیتور میدیدمش، انقدر حواس منو جمع خودش کرده بود که تقریبا همهی رفتار و حرکاتش رو حفظ بودم.
این اواخر بیشتر با من گرم میگرفت، بعضی وقتا که بیکار میشد و حوصلهاش سر میرفت، میومد پشت سر من. میگفت: مزاحم که نیستم؟ من هم از خدا خواسته میگفتم نه. صمیمیتر که شدیم میومد روی صندلی کنار دستم مینشست و زل میزد به مانیتور. میتونستم حس کنم از کاری که انجام میدم هیجان زده میشه. یه بار که دستم روی موس بود داشتم تندتند کار میکردم، بیمقدمه گفت چقدر دستات خشکه؟ کِرِم نمیزنی؟ تا اومد فکر کنم که چی بگم، ادامه داد که من کرم دارم، اتفاقا امروز وقت آرایشگاه دارم، همین طبقه بالا، الان میارم.
راستش از کرم متنفرم، همهی جونم چرب میشه، انقدر که از توی خودم سُر میخورم.با یه قوطی سبز رنگ اومد، از روی درش خوندم آرکو کلاسیک. درش رو باز کرد و گفت بفرمایید. توی این فکر بودم که چیکار کنم با کرم، با کدوم دستم حمله کنم به ظرف که گفت میشه دستت رو بدی بهم؟ بیاختیار دست راستم رو آوردم بالا. با کف دست چپش، دستم رو گرفت، با دو انگشت دست دیگه زد توی کرم و بعدش دو تا تقه مالید رو دستم. از ترس بالا رو نگاه نمیکردم، همه حواسم به چرخش دستش رو دستم بود، حس کردم دوست دارم چشمام رو ببندم،گوشام رو بگیریم و همهی حواسم رو توی حس لامسه خلاصه کنم. هم کور شده بودم هم کر، یه صدای محوی میشنیدم که میگفت حالا اون دستت رو همینطوری کرم بزن و بعد بمالشون به هم تا من تلفن رو جواب بدم.
زمان و مکان رو گم کرده بودم، نمیدونم چقدر گذشت که یهو دیدم کسی توی چارچوب در ایستاده و خداحافظی میکنه. گیج بودم و یادم نمیومد خداحافظی کردم یا نه، فقط صدای بسته شدن در رو شنیدم. هنوز دستش رو روی دستم حس میکردم.
هوا تاریک شده بود، داشتم وسایلم رو جمع میکردم که راه بیافتم.صدای چرخیدن کلید شنیدم، سرم رو کشیدم ببینم کیه که چشم تو چشم شدیم. از مقنعه و مانتو خبری نبود.چتری موهاش روی صورتش ریخته بود با یه شال گلبهی که روی نوار پایینش تزیین داشت و از پشت روی شونه چپش آویزون بود. شلتر از حد معمول بسته بو روی برآمدگی سینهش افتاده بود، طوری که زیر نور مهتابی، سفیدی گردنش میدرخشید. نگاهم کرد و گفت نرفتی هنوز؟ من کرمم رو جا گذاشتم، اومدم ببرمش. گفتم عه، من میارم الان.
حالا چقدر مخترع کرم رو دوست داشتم. کرم رو برداشتم و رسیدم به در. گفت میخوای اصن اینجا باشه؟ گفتم نه، میخرم حالا. یه بند کیفش رو رها کرد، تا اومد زیپ کیف رو باز کنه، اون بند هم از دستش سر خورد و کیف با سر افتاد زمین. لوازم آرایش و کیف عینک ،عطر... پهن زمین شدند. سعی کردم با پا جلوی دورتر شدنشون رو بگیرم، گفت زحمت شد، الان جمع میکنم خودم. همزمان با هم نشستیم، سعی کردم با دستهام و بدون جابجایی زیاد، وسایل رو جمع کنم. برای برداشتن عطر خودش رو کشید سمت من، دستش نمیرسید،شال از روی دوشش سر خورد و رو زانوهاش افتاد. حالا خودم رو زیر گلوش احساس میکردم، برق گوشواره توی چشمم بود، زیر موهای قیچی خوردش. فرود اومدن شال نسیمی زیر دماغم راه انداخته بود که هر لحظه احساس میکردم الان کنترل پام رو از دست میدم و زمین میخورم.
دستم رو دراز کردم عطر رو برداشتم، همه حواسم به این بود که مارکش رو بفهمم. ورساچه صورتی رنگ .
*
مثل هر شب قبل از خواب دوش گرفتم. حس میکردم از شبهای قبل سبکترم. با اینکه شهر رو برای خرید ناگهانی، زیر و رو کرده بودم اما احساس خستگی نمیکردم.دلم میخواست زودتر صبح میشد. حوصلهی کتاب خوندن نداشتم. چراغ رو خاموش کردم و دراز کشیدم و چشمام رو بستم، از عطری که خریده بودم چند بار توی هوا زدم و تا صبح، موهاش رو بافتم.
#پویا_جمشیدی
💞 💞
https://t.me/joinchat/AAAAAECrQHi309X0WG1yFg
۳.۸k
۲۰ تیر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.