مثل دیوانه بدنام تنهای بی آزار شهر که وسط کوچه ها لختش کن
مثل دیوانه بدنام تنهای بی آزار شهر که وسط کوچه ها لختش کنند و کتکش بزنند، خسته ام.
شب شده و ملاقاتی ها رفته اند و سلول از همیشه کوچک تر و تاریک تر شده. روی دیوار روبرو عنکبوت بسیار بزرگی تار می تند و منتظر است که من بروم بخوابم وسط تارهای چسبناک زشتش تا مرا ببلعد. دلم نمی آید، مرا که بخورد غمباد می گیرد بدبخت ساده. عنکبوت ها معده حساسی دارند، بر عکس من. غصه بخورند می میرند .
کز میکنم گوشه سلول، به روزنه بالای سرم نگاه میکنم. آسمان همیشه سربی است، همیشه دلگیر است. درست از همان روز سردی که خورشید رفت، همیشه همین شکلی بوده. دستهایم را که یخ کرده اند می چسبانم به هم، می آورم جلوی دهانم، ها می کنم. یخ تر میشوند، بس که نفسم منجمد است. بو گرفته ام، بوی تنت از من رفته و فقط همین گراز تیرخورده باقی مانده در جنگل سوخته.
زنی از دور صدایم می کند، با صدایی که نمی نشناسم. فقط می دانم نباید جواب بدهم وگرنه سلول باز هم کوچک تر و کوچک تر می شود. دیوارهای سلولم تیغ دارند، پوست تنم را می درند و هرشب یک من تازه از من قدیمی کهنه بیرون می زند و از نو درد می کشد تا صبح. روزگار غریبی است.
ملاقاتی ها که می روند، یا خودم تنها می مانم. قرصهایم را می خورم، پتو را می کشم روی سرم و به هر صدای پایی که در راهرو بپیچد بی اعتنا می مانم. نزدیک صبح از دوردست صدای اذان می آید، و می فهمم هنوز نمرده ام. پوست کهنه ام را می اندازم دور، و در هیات مردی تازه وارد از نو به سرزمین تنهایی سلام میکنم. بی آن که بودن و نبودنی دلم را بلرزاند، بی آن که لبان ترک خورده ام شوق صداکردن کسی را داشته باشند.
حالا خوب می دانم چند وقت که بگذرد، عاقبت یک شب می روم می خوابم در تار عنکبوت و بعد از سوراخهای انتهای تنش دفع می شوم. یا نه، در خودم مچاله می شوم و یخ می زنم. در سکوت و سرما و تاریکی، یکی از میلیونها سنگواره منظومه شمسی می شوم.
دارد کم کم خوابم می برد که باز صدای بلندگو بلند می شود: به سیرک خلوت ما خوش آمدید. تماشا کنید، دلقک پیری در سلول شیشه ایش دارد منقرض می شود.....
#حمیدسلیمی
💞 💞
https://t.me/joinchat/AAAAAECrQHi309X0WG1yFg
شب شده و ملاقاتی ها رفته اند و سلول از همیشه کوچک تر و تاریک تر شده. روی دیوار روبرو عنکبوت بسیار بزرگی تار می تند و منتظر است که من بروم بخوابم وسط تارهای چسبناک زشتش تا مرا ببلعد. دلم نمی آید، مرا که بخورد غمباد می گیرد بدبخت ساده. عنکبوت ها معده حساسی دارند، بر عکس من. غصه بخورند می میرند .
کز میکنم گوشه سلول، به روزنه بالای سرم نگاه میکنم. آسمان همیشه سربی است، همیشه دلگیر است. درست از همان روز سردی که خورشید رفت، همیشه همین شکلی بوده. دستهایم را که یخ کرده اند می چسبانم به هم، می آورم جلوی دهانم، ها می کنم. یخ تر میشوند، بس که نفسم منجمد است. بو گرفته ام، بوی تنت از من رفته و فقط همین گراز تیرخورده باقی مانده در جنگل سوخته.
زنی از دور صدایم می کند، با صدایی که نمی نشناسم. فقط می دانم نباید جواب بدهم وگرنه سلول باز هم کوچک تر و کوچک تر می شود. دیوارهای سلولم تیغ دارند، پوست تنم را می درند و هرشب یک من تازه از من قدیمی کهنه بیرون می زند و از نو درد می کشد تا صبح. روزگار غریبی است.
ملاقاتی ها که می روند، یا خودم تنها می مانم. قرصهایم را می خورم، پتو را می کشم روی سرم و به هر صدای پایی که در راهرو بپیچد بی اعتنا می مانم. نزدیک صبح از دوردست صدای اذان می آید، و می فهمم هنوز نمرده ام. پوست کهنه ام را می اندازم دور، و در هیات مردی تازه وارد از نو به سرزمین تنهایی سلام میکنم. بی آن که بودن و نبودنی دلم را بلرزاند، بی آن که لبان ترک خورده ام شوق صداکردن کسی را داشته باشند.
حالا خوب می دانم چند وقت که بگذرد، عاقبت یک شب می روم می خوابم در تار عنکبوت و بعد از سوراخهای انتهای تنش دفع می شوم. یا نه، در خودم مچاله می شوم و یخ می زنم. در سکوت و سرما و تاریکی، یکی از میلیونها سنگواره منظومه شمسی می شوم.
دارد کم کم خوابم می برد که باز صدای بلندگو بلند می شود: به سیرک خلوت ما خوش آمدید. تماشا کنید، دلقک پیری در سلول شیشه ایش دارد منقرض می شود.....
#حمیدسلیمی
💞 💞
https://t.me/joinchat/AAAAAECrQHi309X0WG1yFg
۴.۰k
۲۹ تیر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.