رمان افتاب شرقی
رمان افتاب شرقی
نویسنده: لیدا
#پارت 6
پام لیز خورد داشتم میوفتادم که فاطی رو گرفتم فاطیَم تعادلشو از دست داد اونم داشت میوفتاد که دنا رو گرفت دناهم که داشت به ما میخندید انتظارشو نداشت پس ما سه تا یه سه چهار متری رو یه سره لیز خوردیم ماکان اومد بالای سرمون
ماکان_یه ضربالمثلی بود چی میگفت میگفت چیز آهان میگفت منا نکن چی بعد داشت فکر میکرد
که دنا گفت : بهر کسی
ماکان _آها همین بود منا نکن بهر کسی اول خودت دوم کسی منو فاطی یه نگاه بهم انداختیم و زدیم پس کلشون من زدم پس کلهی ماکانو مرسنا زو تو سر دنا بعد با هم گفتیم : خنگا اون یه ضربالمثل دیه بود
اون دوتاهم با هم گردنشونو خاروندن و گفتن اِمم واقعا؟؟؟؟
منوفاطی_اوهوم و ایول هماهنگی
اونا هم اومدن بزنن قدش که دنا شروع دستشو سریع کشید ابروشوبالاپایین کردبعد همونطور که سرشو به نشونهی تاسف تکون میداد گفت خعلی کندی
که منو فاطی زدیم زیر خنده
《تبسم》
خیلی خجالت کشیدن ولی بیخی وقتی خودش آقایی میکنه به روم نمیاره رفتم پیش مامان نازنینم که واقعا مثل اسمش نازنین بود مامان نازنینی که واقعا در حقم مادی کرده بود بغلش کردم و لپشو بوسیدم و گفتم : مامان نازیـــــــــ
مامی_جونم دخترم
_مامانی بازم مثل بچگیام واسم قصه میگی
مامی_باشه گلکم
همونطور که بافتنی میبافت واسم قصه میگفت قصهای که هیچی ازش جز نوای صداش صدای فرشتم فرشتهی زمینی مادرمو نشنیدم فقط صدای اون بود و چشمای اون ولی کمکم اونقدر تو چشماش غرق شدم که حتی صداشو هم نمیشنیدم چشمات چه گیرایی داره مامان ڪه غرق میشم یه لبخند بهم زد و گفت : چشمات قشنگ میبینه دختر گلم شاید از کل حرفاش فقط همینو فهمیدم ولی فکر کنم فکرمو بلند گفتم که این جمله به این قشنگی رو گفت
سلام مادر و دختر دارین اختلات میکنین صدای بابام بود بابایی که دستاش به خاطر من پینه بسته بود منی که حتی دخترشون نبودم و لایق این کلمه ولی ولی آخه چرا خدا چرا اینا اینقدر فرشتهان همه مامان باباها اینجورین فرشتهان یا فقط مامان بابای منن بابای مهربونم بوسش کردم و براش یه لیوان آب پرتقال اوردم
_سلام بابایی
بابام_سلام دختر گلم (وای خــــــــــدا من نمیتونم طاقت بیارم پریدم بغلشو گفتم دلم واست تنگ شده بود نمیدونم چرا امروز اینجوری شد ولی خب تلوزیونو روشن کردم و مامانی رو کشوندم پیشم خیلی باحال بود سه تا آدم بزرگ داشتیم باباسفنجی نگاه میکردیم و میخندیدیم که ترنم اومد آبجی کوچولوی خودم
تَری_ اِاِ بدون من باب اسفنجی بابا توام بعد خودشو لوس کرد
_آره نمیدونی که چه حالی میده وای خیلی خوبه
بابایی گفت نکنین اذیت دخترم و بعد یه اخم مصنوعی کرد که تری به من زبون داد
_مگه دروغ میگم بابا
ترنم یه مشت تو بازوم زد و گفت : خـــــــــیـــــــــلــــــــــے بیشووووررریــــ ـــے تبسم
مامانمم از من طرفداری کرد گفت نبینم دیه دختر منو بزنی که اینبار من بهش زبون دادم و گفتم تازه اینو فهمیدی تِرَن هـــــوایی جووووونـــــم
بعد بوسش کردمو بعد از خدافظی رفتم تو اتاقم تا یکم فقط یکم چرت بزنم ولی افسوس یکمم از یکم،یکم بیشتر شد آخه چشمام بسته شد و نفهمیدم اصا چی شد .....
ادامه دارد..
با ما همراه باشید
نویسنده: لیدا
#پارت 6
پام لیز خورد داشتم میوفتادم که فاطی رو گرفتم فاطیَم تعادلشو از دست داد اونم داشت میوفتاد که دنا رو گرفت دناهم که داشت به ما میخندید انتظارشو نداشت پس ما سه تا یه سه چهار متری رو یه سره لیز خوردیم ماکان اومد بالای سرمون
ماکان_یه ضربالمثلی بود چی میگفت میگفت چیز آهان میگفت منا نکن چی بعد داشت فکر میکرد
که دنا گفت : بهر کسی
ماکان _آها همین بود منا نکن بهر کسی اول خودت دوم کسی منو فاطی یه نگاه بهم انداختیم و زدیم پس کلشون من زدم پس کلهی ماکانو مرسنا زو تو سر دنا بعد با هم گفتیم : خنگا اون یه ضربالمثل دیه بود
اون دوتاهم با هم گردنشونو خاروندن و گفتن اِمم واقعا؟؟؟؟
منوفاطی_اوهوم و ایول هماهنگی
اونا هم اومدن بزنن قدش که دنا شروع دستشو سریع کشید ابروشوبالاپایین کردبعد همونطور که سرشو به نشونهی تاسف تکون میداد گفت خعلی کندی
که منو فاطی زدیم زیر خنده
《تبسم》
خیلی خجالت کشیدن ولی بیخی وقتی خودش آقایی میکنه به روم نمیاره رفتم پیش مامان نازنینم که واقعا مثل اسمش نازنین بود مامان نازنینی که واقعا در حقم مادی کرده بود بغلش کردم و لپشو بوسیدم و گفتم : مامان نازیـــــــــ
مامی_جونم دخترم
_مامانی بازم مثل بچگیام واسم قصه میگی
مامی_باشه گلکم
همونطور که بافتنی میبافت واسم قصه میگفت قصهای که هیچی ازش جز نوای صداش صدای فرشتم فرشتهی زمینی مادرمو نشنیدم فقط صدای اون بود و چشمای اون ولی کمکم اونقدر تو چشماش غرق شدم که حتی صداشو هم نمیشنیدم چشمات چه گیرایی داره مامان ڪه غرق میشم یه لبخند بهم زد و گفت : چشمات قشنگ میبینه دختر گلم شاید از کل حرفاش فقط همینو فهمیدم ولی فکر کنم فکرمو بلند گفتم که این جمله به این قشنگی رو گفت
سلام مادر و دختر دارین اختلات میکنین صدای بابام بود بابایی که دستاش به خاطر من پینه بسته بود منی که حتی دخترشون نبودم و لایق این کلمه ولی ولی آخه چرا خدا چرا اینا اینقدر فرشتهان همه مامان باباها اینجورین فرشتهان یا فقط مامان بابای منن بابای مهربونم بوسش کردم و براش یه لیوان آب پرتقال اوردم
_سلام بابایی
بابام_سلام دختر گلم (وای خــــــــــدا من نمیتونم طاقت بیارم پریدم بغلشو گفتم دلم واست تنگ شده بود نمیدونم چرا امروز اینجوری شد ولی خب تلوزیونو روشن کردم و مامانی رو کشوندم پیشم خیلی باحال بود سه تا آدم بزرگ داشتیم باباسفنجی نگاه میکردیم و میخندیدیم که ترنم اومد آبجی کوچولوی خودم
تَری_ اِاِ بدون من باب اسفنجی بابا توام بعد خودشو لوس کرد
_آره نمیدونی که چه حالی میده وای خیلی خوبه
بابایی گفت نکنین اذیت دخترم و بعد یه اخم مصنوعی کرد که تری به من زبون داد
_مگه دروغ میگم بابا
ترنم یه مشت تو بازوم زد و گفت : خـــــــــیـــــــــلــــــــــے بیشووووررریــــ ـــے تبسم
مامانمم از من طرفداری کرد گفت نبینم دیه دختر منو بزنی که اینبار من بهش زبون دادم و گفتم تازه اینو فهمیدی تِرَن هـــــوایی جووووونـــــم
بعد بوسش کردمو بعد از خدافظی رفتم تو اتاقم تا یکم فقط یکم چرت بزنم ولی افسوس یکمم از یکم،یکم بیشتر شد آخه چشمام بسته شد و نفهمیدم اصا چی شد .....
ادامه دارد..
با ما همراه باشید
۲.۰k
۰۳ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.