پارت 8 رمان عشق ابدی*توی ماشین نشسته بودیم .ارسام توی بغل
پارت 8 رمان عشق ابدی*توی ماشین نشسته بودیم .ارسام توی بغلم بود و براش لالایی میخوندم .کم کم خوابش برد.شهرام از توی اینه با یه لبخند نگاهم کرد و گفت _ارسام توی بغل هیچکس به جز خودم و سوگند نمیخوابه ولی تورو خیلی دوست داره توی بغلت و با صدای لالاییت خوابید میدونی خیلی جالبه که هنوز تمام صفت های بچگیت رو داری بچه هم که بودی همیشه مهربون و با احساس بودی .سوگند برگشت رو به من و گفت عشق منی تو دختر و بهم چشمک زد._الهی قربون دوتاییتون بشم شماها هم عشق منین.رسیدیم در خونه مون .اروم ارسام رو گذاشتم روی صندلی عقب و بعد از خداحافظی با سوگند و شهرام وارد خونه شدم.ساعت1 بود و همه خواب بودن.رفتم توی اتاقم و لباسام رو عوض کردم و روی تختم دراز کشیده بودم که یه نفر اروم کنار تختم نشست و دست کشید روی صورتم _سلام خوشگل خانوم دلم برات تنگ شده بود.دلم میخواست از خوشحالی جیغ بزنم 3 ماه بود که درگیر فیلمبرداری فیلم جدیدش بود و ندیده بودمش._سلام داداشی و پریدم بغلش و با بغض گفتم _کجا بودی تو پندار دلم برات یه ذره شده بود.و خلاصه کلی با هم حرف زدیم.ساعت 3 بود که دیگه شب بخیر گفت و رفت که بخوابه.ولی من خوابم نمی برد.همش اون حرفا و نگاههای سعید جلوی چشمام رژه میرفتن.توی همین فکرا بودم که کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد.صبح با سر و صدای یه نفر بیدار شدم داشت تکونم میداد و میگفت_تنبل تنبل پاشو دیگه چقدر میخوابی خرس شدی مگه ؟عه پاشو دیگه لنگ ظهره .چشمام رو باز کردم حسین بود._سلام سرکارخانوم چه عجب بیدار شدی._سلام بیشعور سلام مردم آزار سلام روانی اخه چرا نمیزاری بخوابم حسین؟یه روز هم که بیکارم و میخوام بخوابم تو نمیزاری اصن آسایش ندارم از دست تو._خب حالااااا هی دهنشو باز میکنه و حرف میزنه پاشو بیا پایین صبحانه بخوریم عنتر خانوم.اینو که گفت با بالشت افتادم به جونش و شروع کردم به زدن توی سرش با بالشت .بعد از اینکه دلم خنک شد کارام رو انجام دادم و رفتم پایین.صبحانه خوردیم و بعد از جمع کردن میز جلوی تلوزیون نشستم که گوشیم زنگ خورد._بله بفرمایید._سلام لیلی جان خوبی؟.اقای خوشخبر بود سرپرست تیم ملی ._سلام صبح بخیر اقای خوشخبر حالتون چطوره؟_ممنون دخترم خوبم خداروشکر .ببین میخواستم بهت بگم امروز میتونی با خیال راحت بیای سرتمرین و کنار بچه ها و کادر فتی کارت رو انجام بدی._اخه چطوری ؟پس اقای معروف چی؟خندید و گفت _سعید همه چیز رو فهمیده دیشب که تورو دیده مثل اینکه توی ماشین از بچه ها سوال کرده که شغلت چیه اونام از دهنشون پریده و گفتن انالیزور والیبال هستی.اونجا سعید شکی نکرده ولی امروز که توی تمرینات داشتن دفتر حضور و غیاب رو امضا میکردن یه دفعه دفتر میره صفحه ی بعد که سعید هم اسم تورو توی کادر فتی دیده و بالاخره اقای اکبری همه چیز رو براش گفته.واای یعنی فهمیده بود._باشه اقای خوشخبر من تا نیم ساعت دیگه میام سر تمرین.گوشی رو قطع کردم و رفتم توی اتاقم .یه تیپ اسپرت ورزشی زدم و یه شال همرنگ انتخاب کردم و بعد از خداحافظی با مامان و بابا از خونه زدم بیرون.&&خب عشقا اینم از پارت 8 ببخشید دیر شد.عکس لباسای لیلی رو بازم میزارم براتون.کامنت فراموش نشه.مرسیییی
۶.۱k
۲۱ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.