یه حکایت قدیمی هست که خیلی معروفه ، اما می گم ، شاید نشنی
یه حکایت قدیمی هست که خیلی معروفه ، اما می گم ، شاید نشنیده باشید .
میگن اون قدیم ندیما یه پادشاهی بوده که خیلی خوب سلطنت می کرده .
یه روز به وزیرش میگه که : وزیر جان ، این مردم مشکلی ندارند تو زندگیشون ؟ نارضایتی ، چیزی ؟
وزیر میگه : نه پادشاها ، سلطانا ، مردم هیچ مشکلی ندارن . راحت دارن زندگیشونو می کنن .
پادشاهه که حوصلش سر رفته بوده میگه : خوب پس از این به بعد مالیات ها رو دو برابر کنید .
یه دو هفته ای می گذره ، پادشاه باز هم به وزیرش میگه : این مردم اعتراضی ، نارضایتی ندارن ؟ وزیر باز هم میگه : نه .
پادشاه دستور می ده مالیات ها رو چند برابر کنن .بعد از دو هفته از وزیر می پرسه که : این مردم هیچ اعتراضی ندارن ؟
وزیر میگه : نه . مردم راحت زندگیشونو می کنن .
پادشاه عصبانی می شه و دستور می ده که چند تا سرباز بگذارن دم دروازه شهر و هر کسی که می خواد از شهر بره بیرون یا بیاد تو یه چوب تو ما تحتش فرو کنن .
یه چند روزی می گذره ، وزیر میاد پیش پادشاه میگه مردم اعتراض دارن .
پادشاه پیش خودش میگه که چه عجب ! از این مردم یه بخاری بلند شد . به وزیر میگه بگید بیان ببینیم چی میگن .
خلاصه مردم میان پیش پادشاه ، یکیشون به نمایندگی از بقیه میگه که : ای پادشاه ، مردم کار و زندگی دارن ، اگه میشه تعداد این سرباز ها رو زیاد کنید تا مردم دم دروازه علاف نشن!
پ.ن. : این حکایت بی شباهت به وضعیت حال حاضر مردم ما نیست...
میگن اون قدیم ندیما یه پادشاهی بوده که خیلی خوب سلطنت می کرده .
یه روز به وزیرش میگه که : وزیر جان ، این مردم مشکلی ندارند تو زندگیشون ؟ نارضایتی ، چیزی ؟
وزیر میگه : نه پادشاها ، سلطانا ، مردم هیچ مشکلی ندارن . راحت دارن زندگیشونو می کنن .
پادشاهه که حوصلش سر رفته بوده میگه : خوب پس از این به بعد مالیات ها رو دو برابر کنید .
یه دو هفته ای می گذره ، پادشاه باز هم به وزیرش میگه : این مردم اعتراضی ، نارضایتی ندارن ؟ وزیر باز هم میگه : نه .
پادشاه دستور می ده مالیات ها رو چند برابر کنن .بعد از دو هفته از وزیر می پرسه که : این مردم هیچ اعتراضی ندارن ؟
وزیر میگه : نه . مردم راحت زندگیشونو می کنن .
پادشاه عصبانی می شه و دستور می ده که چند تا سرباز بگذارن دم دروازه شهر و هر کسی که می خواد از شهر بره بیرون یا بیاد تو یه چوب تو ما تحتش فرو کنن .
یه چند روزی می گذره ، وزیر میاد پیش پادشاه میگه مردم اعتراض دارن .
پادشاه پیش خودش میگه که چه عجب ! از این مردم یه بخاری بلند شد . به وزیر میگه بگید بیان ببینیم چی میگن .
خلاصه مردم میان پیش پادشاه ، یکیشون به نمایندگی از بقیه میگه که : ای پادشاه ، مردم کار و زندگی دارن ، اگه میشه تعداد این سرباز ها رو زیاد کنید تا مردم دم دروازه علاف نشن!
پ.ن. : این حکایت بی شباهت به وضعیت حال حاضر مردم ما نیست...
۶.۶k
۱۶ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.