پارت نهم
پارت نهم
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
سن سی دستمو کشید و به سمت اون یکی باشگاه رفتیم.
همین که درو باز کرد، از تعجب خشکم زد. کم مونده بود شاخ در بیارم.
اینا این جا چی کار می کردن؟
از تعجب نمی تونستم حرف بزنم.
به سمت سن سی برگشتم و با حالت پرسشی که اینا این جا چی کار می کنن به اونا اشاره کردم.
لبخند زد و گفت :
-نگران نباش. خودت یکم بعد می فهمی.
یعنی چی خودت می فهمی، بابا دارم دق مرگ می شم، حداقل یکی یم نیست که بهم بگه اینا این جا چی کار می کنن. آخه مگه الان نباید سرشون شلوغ باشه، پس این جا چی کار می کنن.
آروم اومد جلو و شروع به حرف زدن کرد.
_سلام سن سی، خوب هستید؟
سن سی بهش لبخند زد و گفت :
×خیلی ممنون آقای راد. می بینم که بالاخره رام داداشم شدید و مجبور شدین بیاید.
سرشو تکون داد و گفت :
_ بله دیگه، سن سی بهمن دیگه، چی کار کنیم، کی جرئت داره که بهش بگه نمیام، حرف حرف اونه.
سن سی خندید و گفت :
×بسیار خوب، تنهاتون می زارم، تا با هم حرف بزنید.
و بعد خندید و گفت :
× آبجیت تو شوک بدی قرار گرفته، از شوک بیرونش بیار. و از ما جدا شد.
به صورتش نگاه کردم. داشت با لبخند بهم نگاه می کرد.
_ سلام آجی کوچیکه.
سرمو تکون دادمو چیزی نگفتم.
_ آرشیدا چرا حرف نمی زنی؟ بابا منم آرشام.
بازم هیچ عکس العملی از خودم نشون ندادم.
نامردا معلوم نیست برام چه خوابی دیدن که صدایی از هیچ کدومشون در نمیاد.
_ حرف می زنی یا زبونتو بکشم بیرون.
از حرفش خندم گرفت. ولی بازم سکوت کردم.
دوست داشتم اذیتش کنم. چه طور اون اجازه داشت منو سر کار بزا ره و نگه که می خواد بیاد باشگاه، اون موقع من اجازه نداشتم که سکوت کنم و حرف نزنم.
_نه پس همون موش زبونتو خورده که نمی تونی حرف بزنی، مجبورم خودم دست به کار شم.
دستاشو آورد نزدیک پهلوم و خواست قلقلکم بده که متوجه نیتش شدم و از دستش فرار کردم.
حالا من بدو، اون بدو.
ول کنمم نبود، آخر سر مجبور شدم برم پشت سن سی قایم شم و سنگر بگیرم که کاری باهام نداشته باشه.
خب چی کار کنم به پهلو هام حساسم. 😉
اینم از پارت نهم.
واقعا معذرت می خوام که دیر شد و نتونستم پشت سر هم بفرستم. و این که سر تمرین تیم ملی هستم و نمی تونم زیاد بنویسم.
توی پارت بعدی جبران می کنم. ❤
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
سن سی دستمو کشید و به سمت اون یکی باشگاه رفتیم.
همین که درو باز کرد، از تعجب خشکم زد. کم مونده بود شاخ در بیارم.
اینا این جا چی کار می کردن؟
از تعجب نمی تونستم حرف بزنم.
به سمت سن سی برگشتم و با حالت پرسشی که اینا این جا چی کار می کنن به اونا اشاره کردم.
لبخند زد و گفت :
-نگران نباش. خودت یکم بعد می فهمی.
یعنی چی خودت می فهمی، بابا دارم دق مرگ می شم، حداقل یکی یم نیست که بهم بگه اینا این جا چی کار می کنن. آخه مگه الان نباید سرشون شلوغ باشه، پس این جا چی کار می کنن.
آروم اومد جلو و شروع به حرف زدن کرد.
_سلام سن سی، خوب هستید؟
سن سی بهش لبخند زد و گفت :
×خیلی ممنون آقای راد. می بینم که بالاخره رام داداشم شدید و مجبور شدین بیاید.
سرشو تکون داد و گفت :
_ بله دیگه، سن سی بهمن دیگه، چی کار کنیم، کی جرئت داره که بهش بگه نمیام، حرف حرف اونه.
سن سی خندید و گفت :
×بسیار خوب، تنهاتون می زارم، تا با هم حرف بزنید.
و بعد خندید و گفت :
× آبجیت تو شوک بدی قرار گرفته، از شوک بیرونش بیار. و از ما جدا شد.
به صورتش نگاه کردم. داشت با لبخند بهم نگاه می کرد.
_ سلام آجی کوچیکه.
سرمو تکون دادمو چیزی نگفتم.
_ آرشیدا چرا حرف نمی زنی؟ بابا منم آرشام.
بازم هیچ عکس العملی از خودم نشون ندادم.
نامردا معلوم نیست برام چه خوابی دیدن که صدایی از هیچ کدومشون در نمیاد.
_ حرف می زنی یا زبونتو بکشم بیرون.
از حرفش خندم گرفت. ولی بازم سکوت کردم.
دوست داشتم اذیتش کنم. چه طور اون اجازه داشت منو سر کار بزا ره و نگه که می خواد بیاد باشگاه، اون موقع من اجازه نداشتم که سکوت کنم و حرف نزنم.
_نه پس همون موش زبونتو خورده که نمی تونی حرف بزنی، مجبورم خودم دست به کار شم.
دستاشو آورد نزدیک پهلوم و خواست قلقلکم بده که متوجه نیتش شدم و از دستش فرار کردم.
حالا من بدو، اون بدو.
ول کنمم نبود، آخر سر مجبور شدم برم پشت سن سی قایم شم و سنگر بگیرم که کاری باهام نداشته باشه.
خب چی کار کنم به پهلو هام حساسم. 😉
اینم از پارت نهم.
واقعا معذرت می خوام که دیر شد و نتونستم پشت سر هم بفرستم. و این که سر تمرین تیم ملی هستم و نمی تونم زیاد بنویسم.
توی پارت بعدی جبران می کنم. ❤
۵.۴k
۱۸ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.