پارت 32 رمان عشق ابدی **صبح با صدای گریه ی آریو بیدار شدم
پارت 32 رمان عشق ابدی **صبح با صدای گریه ی آریو بیدار شدم اخه همه ی بچه کوچولوها کنار من خوابیده بودن.آریو رو بغل کردم و سرشو گذاشت رو شونه م .خواب بدی دیده بود و برای همین با گریه از خواب پریده بود.آرومش کردم و دوباره خوابوندمش .یه نگاهی به ساعت انداختم.ساعت 10 بود.دست و صورتم رو شستم و لباس راحتی هارو عوض کردم و لباسای دیشب رو دوباره پوشیدم.رفتم توی آشپزخونه و مشغول شدم.یه میز صبحانه ی مجلل و خوشگل چیدم و داشتم چایی میریختم که متاهل های تیم و خانوماشون همگی بیدار شدن و یکی یکی اومدن و صبح بخیر گفتن._خب بچه ها صبحانه حاضره بفرمایین.همگی اومدن نشستن و منم رفتم تا مجردای تیم رو بیدار کنم.سعید و محمد و امیر و فرهاد و علی با هم توی یه اتاق بودن و همه روی زمین و کنار هم خوابیده بودن.نگاشون کردم.چقدر این صحنه خوشگل بود .یه عکس ازشون گرفتم و امیر رو بیدار کردم و بعدش رفتم سراغ محمد ._محمد ؟سید جان؟بیدار شو صبح شده میخوایم صبحونه بخوریم.محمدد؟با صدای خواب الود گفت _جانم چی شده ؟_به به بالاخره بیدار شدی صبح بخیر سید .پاشو دست و صورتتو بشور تا صبحانه بخوریم._چشم هر چی شما بفرمایین._خخ چشمت بی بلا .محمد رفت و منم رفتم سراغ علی ._علی ؟علی جونم؟پاشو._واای خداا چه زود صبح شد .عه لیلی سلام صبحت بخیر رفیق._سلام صبح تو هم بخیر برو صورتتو بشور که صبحونه حاضره._ایول .چشم .علی هم رفت و حالا نوبت فرهاد بود._فرهاد ؟فرهاد جوون؟بمب انرژی ؟بیدار شو لطفا صبح شده ها ._واای چه خوب آدمو بیدار میکنی ها.صبح بخیر آنالیزور جووون._صبح تو هم بخیر فرهاد جوون.بعد از کلی مسخره بازی فرهاد رفت تا صورتشو بشوره .حالا من موندم و سعید .رفتم بالا سرش هر چی صداش زدم بیدار نشد خواستم پتو رو ازروش بکشم که بلند بشه ولی یهو دستمو کشید و افتادم روش ._سلام جوجه صبح بخیر ._سلام صبح تو هم بخیر چرا هر چی صدا زدم بیدار نشدی ._اخه شرط داره ._چه شرطی؟_یه بوس بده .خندیدم و یه بوس کوچولو رو لباش زدم و گفتم_من میرم پیش مهمونا تو هم بیا ._چشم خانوم خوشگله .چشمک زدم و رفتم توی اشپزخونه .&&&خب اینم از پارت 32 .پارت بعدی طولانیه و امشب میزارم.کامنت فراموش نشه.مرسییی
۹.۱k
۲۴ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.