پارت 33 رمان عشق ابدی **نشستم روی صندلی و مشغول خوردن بود
پارت 33 رمان عشق ابدی **نشستم روی صندلی و مشغول خوردن بودم که سعید هم اومد و کنارم نشست .محمد بهم یه نگاهی کرد و گفت _دستت درد نکنه لیلی تو زحمت افتادی ها._نه بابا این چه حرفیه نوش جونتون دیگه ببخشید اگر کم و کسری هست . سامان در حالی که داشت میخورد گفت_نه باو خیلیم عالیه .بعد از خوردن صبحانه با کمک سمیرا و سوگند ظرفارو شستیم و رویا و هستی هم میز رو تمیز و مرتب کردن.کارمون که تموم شد رفتیم پیش اقایون .فرهاد هی میرفت دستشویی که یهو مهدی گفت _تو چته اخه ؟چرا اینقدر میری دستشویی؟فرهاد دستشو گذاشت روی شکمش و با صدای زنونه و کلی ناز و عشوه گفت _وااای نمیدونم چرا اینقدر حالم بدمیشه.فک میکنم یه خبرایی هست . اخه دیشب هر چی به امیر جان گفتم رعایت کنه و زیاده روی نکنه گوش نداد .همه باتعجب نگاه کردیم و از خنده ترکیدیم .فرهاد اومد کنار امیر نشست و با همون صدای زنونه گفت _عزیزم دیدی دیشب چیکار کردی اخه.حالا خوبه اقا سعید و اقا محمد و علی جون ندیدن وگرنه آبرومون میرفت . یهو علی خندید و گفت _واای بچه ها چه صحنه های نابی رو دیشب از دست دادیم ها .ای بابا خیلی بد شد .امیر زد پس کله ی علی و گفت _زهرمارررر خیلی بی تربیت شدی ها.فرهاد تو هم خجالت بکش زشته ._نههههه عزیزممم چرا زشت باشه خب داریم بچه دار میشیم امیر جوونم._زهرمار منو اینجوری صدا نزن حالم به هم خورد پاشو خودتو جمع کن خیلی بی حیا شدی تازگیا .از خنده غش کرده بودیم که فرهاد دستشو کشید رو شکمش و گفت _بمیرم برات مامانی که بابات تورو نمیخواد .محمد در حالی که میخندید گفت _بسه فرهاد حیا کن لامصب.فرهاد خودشم خندش گرفته بود و امیر میخندید و با حرص نگاش میکرد ._امیییییر؟یعنی برم بچه رو بندازم ؟امیر جعبه ی دستمال کاغذی رو پرت کرد طرفش و گفت _فرهاد خفه میشی یا خودم خفت کنم؟؟؟دیگه از بس خندیده بودیم نمیتونستیم نفس بکشیم. یهو مجتبی گفت_وااای فرهاد خدایی خیلی بازیگر خوبی هستی ها دمت گرم. فرهاد تعظیم کرد و خندید.اصن فرهاد هر جا که میرفت کلی شادی و انرژی می آورد .خیلی باحال بود .داشتیم حرف میزدیم که سعید درگوشم گفت _خوشگله پاشو یه قهوه برای آقاتون بیار .خندیدم و سرمو تکون داد.بعدش رو کردم به بچه ها و گفتم _کسی قهوه میخوره ؟همه دستاشون رو بردن بالا ولی فرهاد دستش پایین بود._چیه فرهاد تو قهوه دوس نداری؟_نه لیلی الان اشتها ندارم مرسی.رفتم توی اشپزخونه و قهوه درست کردم و آوردم.همه مشغول خوردن شدن که یهو فرهاد گفت _واااای امیییر من هوس لواشک کردم عشقممم
اخه نه که باردارم هی هوس میکنممم .امیر زد تو پهلوی فرهاد و گفت _یه کلمه دیگه راجب این موضوع حرف بزنی خونت پای خودته ها .عه عه عه بی حیا خجالتم نمیکشه ها .علی با ذوق گفت _اتفاقا به نظرم بحث خیلی خوب و جذابیه .محمد رو کرد به علی و گفت _عههههه نه بابا چشم دلم روشن شما خوشتون میاد از این بحث ؟مثل اینکه من باید بلندشم و جنابعالی رو ادب کنم . علی لبشو گاز گرفت و گفت_عههه استغفرالله سید .اصن قیافه ی من به این کارا میخوره ؟من فقط خواستم از فرهاد حمایت کنم .همین .تو به اعصابت مسلط باش ._لازم نکرده تو حمایت کنی ._ خخ چشم اصن هر چی تو بگی فقط جون مادرت عصبی نشو که بدبخت میشیم.بچه ها خیلی بامزه و عالی بودن.واقعا در کنارشون کلی به آدم خوش میگذشت.تا ساعت 12 حرف زدیم و بعدش من رفتم توی اشپزخونه تا ناهار بپزم.تصمیم گرفتم زرشک پلو با مرغ و قرمه سبزی درست کنم.مشغول شدم .بعد از غذاها سالاد و و دسر و ماست و خیار هم درست کردم .یهو امیر اومد تو اشپزخونه _لیلی؟تو داری غذا درست میکنی؟چرا صدا نزدی برای کمک؟_کمک نمیخواستم امپراطور جان.بعدشم مهمون که نباید تو زحمت بیفته ._نه باو این حرفا چیه .ولی خدایی دمت گرم اصن این سعید خیلی خوش شانسه که رفیق مربون ما شده زن زندگیش.ببین اصن آدم عشق میکنه با این غذهای خوشمزه._ای قربون تو که اینقدر با ذوقی .لطف داری بهم وگرنه من خیلیم خوب نیستم._چرا والا تو عالی هستی رفیق عالییی.بعدش یه لیوان اب خورد و رفت .چند دقیقه بعد کل خانوما اومدن پیشم و همه اعتراض کردن که چرا برای کمک کردن صداشون نزدم.ازشون تشکر کردم و خواستم کمک کنن تا میز رو بچینیم.میز رو با دیزاین و سلیقه خودم و کمک خانوما چیدیم .یه نگاهی به ساعت انداختم .ساعت 2 و نیم بود.بنابراین اقایون رو صدا زدیم تا بیان.همشون تعجب کرده بودن و با اشتها مشغول خوردن شدن.بازم مثل دیشب کلی تعریف و تشکر کردن و سعید هم با لذت نگاه میکرد و بهم لبخند میزد.بعد از ناهار تقسیم کار کردیم.منو و رویا ظرفا رو شستیم و سوگند و سمیرا ظرفارو خشک میکردن و بقیه هم اشپزخونه رو جمع و جور کردن و برای اقایون چایی بردن .همگی دور هم کلی خوش گذروندیم .ساعت 8 شب بود که عادل گفت _آقا ما دیگه خیلی پررو شدیم ها .پاشین بریم ._با
اخه نه که باردارم هی هوس میکنممم .امیر زد تو پهلوی فرهاد و گفت _یه کلمه دیگه راجب این موضوع حرف بزنی خونت پای خودته ها .عه عه عه بی حیا خجالتم نمیکشه ها .علی با ذوق گفت _اتفاقا به نظرم بحث خیلی خوب و جذابیه .محمد رو کرد به علی و گفت _عههههه نه بابا چشم دلم روشن شما خوشتون میاد از این بحث ؟مثل اینکه من باید بلندشم و جنابعالی رو ادب کنم . علی لبشو گاز گرفت و گفت_عههه استغفرالله سید .اصن قیافه ی من به این کارا میخوره ؟من فقط خواستم از فرهاد حمایت کنم .همین .تو به اعصابت مسلط باش ._لازم نکرده تو حمایت کنی ._ خخ چشم اصن هر چی تو بگی فقط جون مادرت عصبی نشو که بدبخت میشیم.بچه ها خیلی بامزه و عالی بودن.واقعا در کنارشون کلی به آدم خوش میگذشت.تا ساعت 12 حرف زدیم و بعدش من رفتم توی اشپزخونه تا ناهار بپزم.تصمیم گرفتم زرشک پلو با مرغ و قرمه سبزی درست کنم.مشغول شدم .بعد از غذاها سالاد و و دسر و ماست و خیار هم درست کردم .یهو امیر اومد تو اشپزخونه _لیلی؟تو داری غذا درست میکنی؟چرا صدا نزدی برای کمک؟_کمک نمیخواستم امپراطور جان.بعدشم مهمون که نباید تو زحمت بیفته ._نه باو این حرفا چیه .ولی خدایی دمت گرم اصن این سعید خیلی خوش شانسه که رفیق مربون ما شده زن زندگیش.ببین اصن آدم عشق میکنه با این غذهای خوشمزه._ای قربون تو که اینقدر با ذوقی .لطف داری بهم وگرنه من خیلیم خوب نیستم._چرا والا تو عالی هستی رفیق عالییی.بعدش یه لیوان اب خورد و رفت .چند دقیقه بعد کل خانوما اومدن پیشم و همه اعتراض کردن که چرا برای کمک کردن صداشون نزدم.ازشون تشکر کردم و خواستم کمک کنن تا میز رو بچینیم.میز رو با دیزاین و سلیقه خودم و کمک خانوما چیدیم .یه نگاهی به ساعت انداختم .ساعت 2 و نیم بود.بنابراین اقایون رو صدا زدیم تا بیان.همشون تعجب کرده بودن و با اشتها مشغول خوردن شدن.بازم مثل دیشب کلی تعریف و تشکر کردن و سعید هم با لذت نگاه میکرد و بهم لبخند میزد.بعد از ناهار تقسیم کار کردیم.منو و رویا ظرفا رو شستیم و سوگند و سمیرا ظرفارو خشک میکردن و بقیه هم اشپزخونه رو جمع و جور کردن و برای اقایون چایی بردن .همگی دور هم کلی خوش گذروندیم .ساعت 8 شب بود که عادل گفت _آقا ما دیگه خیلی پررو شدیم ها .پاشین بریم ._با
۱۴.۱k
۲۴ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.