پارت 36 رمان عشق ابدی **صبح با صدای سعید چشمامو باز کردم
پارت 36 رمان عشق ابدی **صبح با صدای سعید چشمامو باز کردم و گفت _سلام عزیزم صبح بخیر ._سلام عشق من صبح تو هم بخیر.ساعت 10 شده خانوم خانوما نمیخوای بلند شی؟_چرا الان پامیشم ._باشه پس من میرم صورتمو بشورم ._باشه برو کاپی جووون._ببین یه بار دیگه بگی کاپی جوون میزنمت ها .خودمو لوس کردم و گفتم _دلت میاد منو بزنی واقعا؟خندید و سرشو تکون داد و رفت .منم دست و صورتمو توی اشپزخونه شستم .خواستم در یخچال رو باز کنم تا صبحانه رو اماده کنم ولی نمیتونستم.چون بوی غذاها و مواد داخلش حالم رو بد میکرد.مشغول چایی ریختن شدم که سعید اومد توی اشپزخونه._چی شده؟چرا تو فکری؟._سعید ؟._جونم عزیزم.من نمیتونم در یخچال رو باز کنم حالم بد میشه .تو لطفا برو در رو باز کن و هرچی که میگم بیار تا صبحانه بخوریم._از دست این جوجه که از همین الان داره خانوم منو اذیت میکنه.باشه عزیزم خودم میارم تو بشین.سعید هرچی که لازم بود رو اورد و مشغول خوردن شدیم.بعد از خوردن صبحانه میز رو جمع کردم و رفتم کنار سعید روی مبل نشستم.ولی یهو حالم بد شد و دویدم به سمت دستشویی.رنگم پریده بود.از دستشویی اومدم که سعید اومد دستمو گرفت و گفت _دستات یخ کرده لیلی.رنگت چقدر پریده .چی شد یهو ؟_از نشونه های نی نی کوچولومونه دیگه .خندید و دستشو گذاشت رو شکمم و گفت _ای از دست تو فسقلی . گونه ش رو بوس کردم و در گوشش گفتم _قربون آقامون که نگران شده._ اینقدر دلبری نکن .با همین کارات اینقدر منو دیوونه ی خودت کردی لامصب.خندیدم و نشستیم جلوی تلوزیون.سرمو گذاشتم روی شونه ش و اونم سرشو چسبوند به سرم.تا عصر فیلم دیدیم و کلی حرف زدیم.ساعت 6 عصر بود که سعید گفت _لیلی ؟تو به خانواده هامون گفتی؟_نه نکفتم فقط من و تو میدونیم و گیسو._پس امروز بریم بهشون خبر بدیم._باشه هرچی شما بگین کاپی جووون.یه بالشت برداشت و پرت کرد طرفم و دوتایی خندیدیم.بعدش حاضر شدیم و راه افتادیم به سمت خونه ی مامان سعید.قرار شد اول بریم خونه ی اونا و بعدش بریم خونه ی ما.دوتا جعبه شیرینی گرفتیم و راه افتادیم.بالاخره رسیدیم و رفتیم داخل .مامان و بابای سعید باهامون روبوسی کردم و نشستیم که مامان سعید گفت_خب حالا مناسبت این شیرینی چیه؟سعید خندید و گفت _مامان شما چند تا نوه دارین؟_خب فقط بچه های منیر دیگه .میشه دوتا ._خب مامان جان از این به بعد 3 تا میشن ._چی ؟_بابا دارین مامان بزرگ و بابابزرگ میشین .مامان و بابای سعید خیلی ذوق زده شدن . منم با خجالت سرمو انداخته بودم پایین.مامانش اومد و صورتم رو بوسید و گفت _الهی فدات بشم عزیزدلم.مبارکه .چند وقته ؟_یک ماهه _به سلامتی .الهی مادر قربونش بره .خندیدم و گفتم_خدا نکنه مامان جون. یهو زنگ در زده شد.منیر بود.باهامون روبوسی کرد و نشست .که سعید خندید و گفت _خب چه خبرا عمه خانوم؟_سلامتی .چیییی؟عمه خانوم؟واای سعید داری شوخی میکنییی ؟_مگه من با تو شوخی دارم اخه خواهرم._وااای خیلیییی خوشحاالم .مبارکهههههه .اومد جلو و محکم بغلم کرد ._مبارکه زن داداش خوشگل من._مرسی خواهرشوهر مهربون من .یک ساعت خونه ی مامان سعید بودیم.و بعدش رفتیم خونه ی ما.سعید جعبه ی شیرینی رو از روی صندلی برداشت و در ماشین رو قفل کرد و منم زنگ زدم.رفتیم داخل.بعد از سلام و احوالپرسی نشستیم و مشغول صحبت شدیم که سعید با یه لبخند گفت گفت _خب حالا شیرینی رو باز کنین دهنتون رو شیرین کنین._مناسبتش چی هست حالا کاپیتان؟_یه عضو جدید داره بهمون اضافه میشه حسین خان.مامانم در حالی که ذوق زده شده بودگفت _چییی؟_ سعید یه نگاهی به من انداخت و با خنده گفت _دارین نوه دار میشین مامان جان._وااای الهی قربونتون برم من.مبارکهههه .واای خدا چه خبر خوبی.الهی همیشه خوشخبر باشی پسرم.اومد جلو و هردومون رو بغل کرد .بابامم اومدم و با خوشحالی صورت منو وسعید رو بوسید و تبریک گفت ._وااای ایول پندار داریم دایی میشیم.ای جاااااان._واای اره حسین فک کن .یکی هست که تا چند وقت دیگه بهمون میگه دایی.دوتاییشون اومدن جلو و منو وسعید رو محکم بغل کردن و کلی تبریک گفتن.تا 8 و نیم اونجا بودیم.بعدش خداحافظی کردیم و راه افتادیم به سمت خونه.&&&خب عشقا اینم از پارت 36 .کامنت فراموش نشه .مرسیییی
۶.۹k
۲۷ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.