دیشب یاد خاطرات خودم و عزیزام افتادم که دیگه پیشم نیستن ا
دیشب یاد خاطرات خودم و عزیزام افتادم که دیگه پیشم نیستن اشک از چشمام سرازیر شد داشتم دماغمو میکشیدم بالا که یه دفعه عطسم گرفت از 100 تا پسر بدت ، عطسه ه ه ه ه ه، عاغا بابام فک کرد داداشمه از اون اتاق داد زد توله سگ بگیر بخواب تا نیومدم با پا نزدم تو گوشت ،داداشم کنارم خواب بود از خواب پرید گفت شاید زلزله اومده هی میخورد به در و دیوارو میگفت چی شده چی شده، به قرآن اصلا وضعی بود نمیدونستم بخندم یا گریه کنم ^_~
#جوک_جوک
#جوک_جوک
۹۱۱
۲۷ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.