یک ریز حرف می زد و نصیحت می کرد، پرسید یک سال است که تنها
یکریز حرف میزد و نصیحت میکرد، پرسید یک سال است که تنها زندگی میکنی، بالاخره کی میخواهی برگردی؟ گفتم مگر قرار است برگردم؟ وسط صحبتهایش حس میکردم از اینکه نمیتواند متقاعدم کند کلافه است، اصرار عجیبی داشت من را به این باور برساند که خارج از قاعدهی طبیعی زندگی دارم عبور میکنم، گفت راهی رفتهای که اصلا طبیعی نیست... انگار که یک جادهی صاف و معمولی را کنار بگذاری و بگویی میخواهم تنها بزنم به راه کوهستانی... راهی که اصلا معلوم نیست مقصدش کجاست و اصلا چه اتفاقاتی در مسیر برایت میافتد... گفتم مگر زندگی همین نیست؟ گفت زندگی یعنی بروی دنبال آرامش، بنظرت جادهی صاف با مقصد مشخص آرامش بیشتری ندارد؟ سکوت کردم... معنی آرامش را هم میخواست به من تحمیل کند.
از زندگیاش گفت، اینکه بچههایش هنوز خواب هستند و او مجبور است با صدای آرام صحبت کند، بعد گفت ببین من و تو همسن هم هستیم! ولی شرایط زندگی من را ببین، با دو بچه نشستهام توی خانهام و منتظرم ظهر همسرم برای ناهار به خانه بیاید... اصلا تو آنجا وقتی برمیگردی به خانه چه کسی منتظر توست؟ گفتم: خب معلوم است، هیچکس!
گفت عمرت را سر این ماجراجوییهایت هدر نده، برگرد و ازدواج کن... گفتم ایدهآل زندگی من و تو فرق میکند، خب من هیچوقت دوست نداشتهام در بیستوهفتسالگیام با دو بچه توی خانه منتظر همسرم بنشینم که بیاید و با هم ناهار بخوریم! انگار که گوشی را از این دست به آن دستش جابهجا کرد و گفت: آخرش که چی؟ توی هر سنی که باشی آخرش باید کهنهی بچه بشوری! و غذا درست کنی و دغدغهات رنگ کردن موهایت باشد که مبادا از زنان فامیل عقب بمانی.
گفتم خب بالاخره هر کسی به چیزی که میخواهد میرسد، تو انتظارت از زندگی همین بود که ازدواج کنی، بچهدار شوی! غذا بپزی و در رقابت با زنان فامیل رنگ موهای تو بیشتر به چشم بیاید! تو به چیزی که خودت میخواستهای رسیدهای و این به نظرم خیلی خوب است! اما من چنین چیزی را نمیخواهم، دستکم جزو رویاها و اهدافم نیست! برای همین هیچ تلاشی برایش نمیکنم.
صدای گریهی بچهاش بلند شد با عجله خداحافظی کرد و گفت: بروم صبحانهی بچه را بدهم.
گوشی را زمین گذاشتم و به این فکر کردم که چرا بعضی آدمها کیفیت زندگی دیگران را با معیارهای خودشان میسنجند؟ طبیعتا ارزشها و اهداف در زندگی هر کسی متفاوت است و این حقیقت اصلا نباید سرزنش شود، کاش برای دیگران نسخه نپیچیم!
| #ثریا_شیری |
از زندگیاش گفت، اینکه بچههایش هنوز خواب هستند و او مجبور است با صدای آرام صحبت کند، بعد گفت ببین من و تو همسن هم هستیم! ولی شرایط زندگی من را ببین، با دو بچه نشستهام توی خانهام و منتظرم ظهر همسرم برای ناهار به خانه بیاید... اصلا تو آنجا وقتی برمیگردی به خانه چه کسی منتظر توست؟ گفتم: خب معلوم است، هیچکس!
گفت عمرت را سر این ماجراجوییهایت هدر نده، برگرد و ازدواج کن... گفتم ایدهآل زندگی من و تو فرق میکند، خب من هیچوقت دوست نداشتهام در بیستوهفتسالگیام با دو بچه توی خانه منتظر همسرم بنشینم که بیاید و با هم ناهار بخوریم! انگار که گوشی را از این دست به آن دستش جابهجا کرد و گفت: آخرش که چی؟ توی هر سنی که باشی آخرش باید کهنهی بچه بشوری! و غذا درست کنی و دغدغهات رنگ کردن موهایت باشد که مبادا از زنان فامیل عقب بمانی.
گفتم خب بالاخره هر کسی به چیزی که میخواهد میرسد، تو انتظارت از زندگی همین بود که ازدواج کنی، بچهدار شوی! غذا بپزی و در رقابت با زنان فامیل رنگ موهای تو بیشتر به چشم بیاید! تو به چیزی که خودت میخواستهای رسیدهای و این به نظرم خیلی خوب است! اما من چنین چیزی را نمیخواهم، دستکم جزو رویاها و اهدافم نیست! برای همین هیچ تلاشی برایش نمیکنم.
صدای گریهی بچهاش بلند شد با عجله خداحافظی کرد و گفت: بروم صبحانهی بچه را بدهم.
گوشی را زمین گذاشتم و به این فکر کردم که چرا بعضی آدمها کیفیت زندگی دیگران را با معیارهای خودشان میسنجند؟ طبیعتا ارزشها و اهداف در زندگی هر کسی متفاوت است و این حقیقت اصلا نباید سرزنش شود، کاش برای دیگران نسخه نپیچیم!
| #ثریا_شیری |
۱.۰k
۰۱ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.