این روزها حالم ابری است،گاهی میخندم و گاه نیز می بارم! دس
این روزها حالم ابری است،گاهی میخندم و گاه نیز می بارم! دستان سرد و بی روحم آخرین نامه هایش را ناتمام رها کرده و تن بی رمقم گوشه ای از تخت شعر می بافد! شبیه به دختر کبریت فروشی شده ام که تمام کبریت هایش را سوزاند تا گرم شود،اما سوخت! شبیه به پیرمردی ژولیده که تمام روز را زیر لب غر میزند و شب ها دعایش این است که صبح را نبیند! امروز اولین واژه های دوست داشتن را درون قلبم حس کردم،حسی شبیه به بیوه زنی که آبستن است، وشاید مردی که شعرهایش را به دخترهای دم بخت می فروشد تا شاید یکی از آنها عاشقش شود! اینک حس میکنم از بهمن نیز سرد ترم...دوس دارم سیگاری آتش زنم،همراهش دود شوم و به جای سیگار سوخته ام خود را از تراس بیرون بیاندازم! این شب ها حالم از اسپرسو تلخ تر است و هیچ شکری درونم حل نمیشود!
۱.۷k
۳۰ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.