پاییز.......
پاییز.......
چه دلگیرترمیشود از وقتی تونیستی و چه بهانه ی خوبی برای گریستن.......
نبودنت بودنم را سخت تر میکند ....
سخت تر از زمانی که صدای مهربانت را از پشت خط تلفن می شنیدم و از همانجا دلتنگی ام را با حرفهایم نشانت میدادم
و تو خوب میدانستی چقدر دلم برایت تنگ است
دیروز دلم تنگ شد و با آسمان و دلتنگی اش، با زمین و تنهایی اش..با خورشید و نبودنش
به یادت تا توانستم اشک ریختم
ظاهر فریبنده ام را میبینی؟همه همین را میگویند...خاک سرد است و فراموشش کرده است
اما.......وای از درونم...
درونم را که بکاوی دریایی نهفته است که تا ابد از غم نبودنت طوفانیست
تو آسوده خوابیده ای ،بی آنکه فکر پریشانی گاه و بیگاهم باشی
آسوده آرمیده ای بی آنکه فکر دلتنگی من باشی... آسوده در آغوش خاک پناه برده ای بی آنکه
فکر تنهایی ام باشی
اگر رفتن اینقدر ساده است پس چرا من جامانده ام؟
اگر سخت است تو چرا اینقدر ساده رفتی...خیلی ساده و برا همیشه.....؟
گاهی اوقات دلم میخواهد مثل بچه ها دستانم را دور پاهایت حلقه کنم و با اصرار از تو بخواهم که برگردی
بدون تو هیچ چیز این دنیا دوست داشتنی نیست
تمام داشته هایم را میدهم فقط یک لحظه کنارم بیا...
فقط لحظه ای دستی بر روی شانه ام بگذار
تا این سطرهای در هم و برهم و این تلخ نوشته هایم ، این شعر های مبهم و خط خورده ی مرا در دفترم بخوانی تا سطر های تار، روشن شوند و من قلم به دست تو بسپارم و تو به دست من بنویسی از برگشتنت و از اینکه تمام این چندسال نبودنت کابوسی بیش نبود....
چه دلگیرترمیشود از وقتی تونیستی و چه بهانه ی خوبی برای گریستن.......
نبودنت بودنم را سخت تر میکند ....
سخت تر از زمانی که صدای مهربانت را از پشت خط تلفن می شنیدم و از همانجا دلتنگی ام را با حرفهایم نشانت میدادم
و تو خوب میدانستی چقدر دلم برایت تنگ است
دیروز دلم تنگ شد و با آسمان و دلتنگی اش، با زمین و تنهایی اش..با خورشید و نبودنش
به یادت تا توانستم اشک ریختم
ظاهر فریبنده ام را میبینی؟همه همین را میگویند...خاک سرد است و فراموشش کرده است
اما.......وای از درونم...
درونم را که بکاوی دریایی نهفته است که تا ابد از غم نبودنت طوفانیست
تو آسوده خوابیده ای ،بی آنکه فکر پریشانی گاه و بیگاهم باشی
آسوده آرمیده ای بی آنکه فکر دلتنگی من باشی... آسوده در آغوش خاک پناه برده ای بی آنکه
فکر تنهایی ام باشی
اگر رفتن اینقدر ساده است پس چرا من جامانده ام؟
اگر سخت است تو چرا اینقدر ساده رفتی...خیلی ساده و برا همیشه.....؟
گاهی اوقات دلم میخواهد مثل بچه ها دستانم را دور پاهایت حلقه کنم و با اصرار از تو بخواهم که برگردی
بدون تو هیچ چیز این دنیا دوست داشتنی نیست
تمام داشته هایم را میدهم فقط یک لحظه کنارم بیا...
فقط لحظه ای دستی بر روی شانه ام بگذار
تا این سطرهای در هم و برهم و این تلخ نوشته هایم ، این شعر های مبهم و خط خورده ی مرا در دفترم بخوانی تا سطر های تار، روشن شوند و من قلم به دست تو بسپارم و تو به دست من بنویسی از برگشتنت و از اینکه تمام این چندسال نبودنت کابوسی بیش نبود....
۱۶.۱k
۱۴ آذر ۱۳۹۷