بهارخانوم رو از بچگی می شناختم
بهارخانوم رو از بچگی می شناختم
از همون وقتا که سرِکوچمون خاکی بود و توپ بازی می کردیم تا زمانی که پارک شد و دوچرخه سواری می کردیم، همیشه با حاجی میشستن جلوی درشون و حرف میزدن. شبا تا دیروقت هم توو پارک قدم میزدن...
حاجی میگفت: پیر شدیم دیگه قدم زدن لازمه!
همیشه لبخند رو لبش بود، با بچه ها شوخی می کرد،
صمیمیت و عشقشون زبونزدِ محل بود،
بهارخانوم مثل بقیه زنا نبود، کم پیش میومد مثل بقیه زنا بره روضه یا جایی
همیشه پیشِ حاجی بود، مواظبِ قلبش بود چایی کمرنگ می ریخت، قرصاشو سرِ موقع می داد...
یادمه یه بار کارم خیلی طول کشید دیروقت رسیدم خونه، اما همین که واردِ کوچه شدم دیدم حاجی تنهاست!
تعجب کردم، آروم سلام دادم ولی جواب نداد... توو خودش بود،
خلاصه که انگار بهارخانوم صبح سکته کرده بود و رفته بود کما، بهارخانوم اما به شب نرسید که تموم کرد...
میگن حاجی وقتی فهمید یک قطره اشکم نریخت، فقط میشست جلوی در و سیگار می کشید... خیلی دختراش تلاش کردن واسش دوباره زن بگیرن ولی راضی نشد، خواستن خونشو عوض کنن و ببرن پیشِ خودشون بازم قبول نکرد. یک سال از مرگِ بهارخانوم گذشته و من هنوز ندیدم لبخند رو لبای حاجی رو... دیگه قدم نمیزنه، شوخی نمی کنه، قرصاشو سرِ موقع نمیخوره، مثلِ بقیه ی پیرمردا مسجد نمیره و توو پارک هم صحبت کسی نمیشه!
فقط چین و چروکای پیشونیش زیاد شده
موهای سفیدِ روی شقیقش بیشتر شده
حاجی دیگه زندگی نمی کنه فقط نفس نمی کشه...
هربار که نگاهش می کنم قلبم میگیره
توو چشماش پر از حسرت و انتظارِ مرگه!
یه وقتایی در عین شیرینی خیلی تلخه... عشقو میگم!
#شقایق_عباسی
از همون وقتا که سرِکوچمون خاکی بود و توپ بازی می کردیم تا زمانی که پارک شد و دوچرخه سواری می کردیم، همیشه با حاجی میشستن جلوی درشون و حرف میزدن. شبا تا دیروقت هم توو پارک قدم میزدن...
حاجی میگفت: پیر شدیم دیگه قدم زدن لازمه!
همیشه لبخند رو لبش بود، با بچه ها شوخی می کرد،
صمیمیت و عشقشون زبونزدِ محل بود،
بهارخانوم مثل بقیه زنا نبود، کم پیش میومد مثل بقیه زنا بره روضه یا جایی
همیشه پیشِ حاجی بود، مواظبِ قلبش بود چایی کمرنگ می ریخت، قرصاشو سرِ موقع می داد...
یادمه یه بار کارم خیلی طول کشید دیروقت رسیدم خونه، اما همین که واردِ کوچه شدم دیدم حاجی تنهاست!
تعجب کردم، آروم سلام دادم ولی جواب نداد... توو خودش بود،
خلاصه که انگار بهارخانوم صبح سکته کرده بود و رفته بود کما، بهارخانوم اما به شب نرسید که تموم کرد...
میگن حاجی وقتی فهمید یک قطره اشکم نریخت، فقط میشست جلوی در و سیگار می کشید... خیلی دختراش تلاش کردن واسش دوباره زن بگیرن ولی راضی نشد، خواستن خونشو عوض کنن و ببرن پیشِ خودشون بازم قبول نکرد. یک سال از مرگِ بهارخانوم گذشته و من هنوز ندیدم لبخند رو لبای حاجی رو... دیگه قدم نمیزنه، شوخی نمی کنه، قرصاشو سرِ موقع نمیخوره، مثلِ بقیه ی پیرمردا مسجد نمیره و توو پارک هم صحبت کسی نمیشه!
فقط چین و چروکای پیشونیش زیاد شده
موهای سفیدِ روی شقیقش بیشتر شده
حاجی دیگه زندگی نمی کنه فقط نفس نمی کشه...
هربار که نگاهش می کنم قلبم میگیره
توو چشماش پر از حسرت و انتظارِ مرگه!
یه وقتایی در عین شیرینی خیلی تلخه... عشقو میگم!
#شقایق_عباسی
۳.۰k
۱۴ آذر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.