قسمت نودو پنج
#قسمت نودو پنج
وارد یه سالن بزرگ شدیم که دست کم چهار دست مبل سلطنتی به رنگ سورمه ای چیده شده بود..
پرده های بلند سورمه ای طلایی ..
وسیله های اشرافی و لوکس.. لوسترای بزرگ ..
تو یه کلمه سلطنتی و اشرافی.. پر از تجملات !
نشستیم و بابا سراغ امیر و گرفت.. باباش که اسمش محمد بود گفت که واسه مهمونی امشب باهاش هماهنگ نکرده
بودن و اونم نتونسته جلسه اش و کنسل کنه و قول داده زود برسونه خودشو!
حوصله ام از بحثای بزرگترا سر رفته بود و با انگشتام بازی میکردم..
مامان امیر که اسم اصلیش پریدخت بود و ازم خواسته بود پری جون صداش کنم اومد سمتم و بلندم کرد و گفت برم یه
دوری تو خونه و باغ بزنم و آشنا بشم کلی هم عذرخواهی کرد بابت اینکه امیر نیست تا همراهیم کنه..
بیچاره نمیدونست چقدر بابت نبودنش خوشحالم!
طبقه ی اول غیر از سالن پذیرایی یه سالن دیگه بغل اشپزخونه داشت که یه میز بزرگ ناهارخوری داخلش بود ..
داخل آشپزخونه هم سه تا خدمتکار داشتن کار میکردن..
فوضولیم مانع نشد تا نرم طبقه ی دوم.. رفتم بالا .. یه سالن کوچیک اونجا بود که یه دست مبل راحتی با یه تلویزیون
بزرگ داخلش بود.. دور تا دورم در بود که احتمالا اتاقاشون بودن..
روی دیوار سمت راستی یه قاب عکس بزرگ توجهم و جلب کرد.
روبروش ایستاده بودم و نگاه میکردم..
پری جون و آقا محمد روی مبل نشسته بودن و امیرم بالای سرشون ایستاده بودن.. حتی از ژستشم خودخواه بودن
میبارید..
_ آخه کی به تو گفته خوشتیپی که انقدر از خودراضی هستی؟
_ همه!
از صداش بغل گوشم پریدم برگشتم.. اخه چقدر بدشانس!
امیر با یه کت روی دستش و یه کیف تو اون یکی دستش با فاصله ی کمی ازم ایستاده بود..
هول شده بودم.. آب دهنم و قورت دادم_ سلام.. متوجه نشدم اومدید
_ میدونم.. دنبالم بیا
به سمت یکی از اتاقا رفت و درش رو باز کرد.. منتظر بود من اول وارد بشم.. اتاقش ست قهوه ای داشت.
یه تخت دو نفره با یه میز مطالعه و کتابخونه.. دو تا در هم بود که احتمالا یکیش سرویس بود!
کتش و رو تخت انداخت و گفت
_ تموم شد؟
سوالی نگاهش کردم!
_ فوضولی کردنت!
اخمی کردم _ من فوضول نیستم. بی ادب
اومدم برم بیرون که جلوم و گرفت_ وایسا کارت دارم
_ میشنوم
نگاهش به دستام افتاد_ حلقت کو؟
_ چه حلقه ای؟
_ نامزدی! حلقه ای که تعهدت به من ونشون میده.
آهان اون که الان پیش باباست.. هه.. چیزی نگفتم که باز گفت
_ میگم کو؟
_ نمیدونم!
ابروهاش بالا پرید..
الان بهترین موقع بود که بگم این مسخره بازیا رو تموم کنه.
_ میشه حرف بزنیم؟
_ بگو
مثل همیشه بی مقدمه چینی شروع کردم
_ ببینید آقای حسینی من هیچ تمایلی به این ازدواج ندارم اگه الان اینجام به اجبار خانوادمه پس ممنون میشم خودتون
یه جوری این مسخره بازی رو کنسل کنید!
وارد یه سالن بزرگ شدیم که دست کم چهار دست مبل سلطنتی به رنگ سورمه ای چیده شده بود..
پرده های بلند سورمه ای طلایی ..
وسیله های اشرافی و لوکس.. لوسترای بزرگ ..
تو یه کلمه سلطنتی و اشرافی.. پر از تجملات !
نشستیم و بابا سراغ امیر و گرفت.. باباش که اسمش محمد بود گفت که واسه مهمونی امشب باهاش هماهنگ نکرده
بودن و اونم نتونسته جلسه اش و کنسل کنه و قول داده زود برسونه خودشو!
حوصله ام از بحثای بزرگترا سر رفته بود و با انگشتام بازی میکردم..
مامان امیر که اسم اصلیش پریدخت بود و ازم خواسته بود پری جون صداش کنم اومد سمتم و بلندم کرد و گفت برم یه
دوری تو خونه و باغ بزنم و آشنا بشم کلی هم عذرخواهی کرد بابت اینکه امیر نیست تا همراهیم کنه..
بیچاره نمیدونست چقدر بابت نبودنش خوشحالم!
طبقه ی اول غیر از سالن پذیرایی یه سالن دیگه بغل اشپزخونه داشت که یه میز بزرگ ناهارخوری داخلش بود ..
داخل آشپزخونه هم سه تا خدمتکار داشتن کار میکردن..
فوضولیم مانع نشد تا نرم طبقه ی دوم.. رفتم بالا .. یه سالن کوچیک اونجا بود که یه دست مبل راحتی با یه تلویزیون
بزرگ داخلش بود.. دور تا دورم در بود که احتمالا اتاقاشون بودن..
روی دیوار سمت راستی یه قاب عکس بزرگ توجهم و جلب کرد.
روبروش ایستاده بودم و نگاه میکردم..
پری جون و آقا محمد روی مبل نشسته بودن و امیرم بالای سرشون ایستاده بودن.. حتی از ژستشم خودخواه بودن
میبارید..
_ آخه کی به تو گفته خوشتیپی که انقدر از خودراضی هستی؟
_ همه!
از صداش بغل گوشم پریدم برگشتم.. اخه چقدر بدشانس!
امیر با یه کت روی دستش و یه کیف تو اون یکی دستش با فاصله ی کمی ازم ایستاده بود..
هول شده بودم.. آب دهنم و قورت دادم_ سلام.. متوجه نشدم اومدید
_ میدونم.. دنبالم بیا
به سمت یکی از اتاقا رفت و درش رو باز کرد.. منتظر بود من اول وارد بشم.. اتاقش ست قهوه ای داشت.
یه تخت دو نفره با یه میز مطالعه و کتابخونه.. دو تا در هم بود که احتمالا یکیش سرویس بود!
کتش و رو تخت انداخت و گفت
_ تموم شد؟
سوالی نگاهش کردم!
_ فوضولی کردنت!
اخمی کردم _ من فوضول نیستم. بی ادب
اومدم برم بیرون که جلوم و گرفت_ وایسا کارت دارم
_ میشنوم
نگاهش به دستام افتاد_ حلقت کو؟
_ چه حلقه ای؟
_ نامزدی! حلقه ای که تعهدت به من ونشون میده.
آهان اون که الان پیش باباست.. هه.. چیزی نگفتم که باز گفت
_ میگم کو؟
_ نمیدونم!
ابروهاش بالا پرید..
الان بهترین موقع بود که بگم این مسخره بازیا رو تموم کنه.
_ میشه حرف بزنیم؟
_ بگو
مثل همیشه بی مقدمه چینی شروع کردم
_ ببینید آقای حسینی من هیچ تمایلی به این ازدواج ندارم اگه الان اینجام به اجبار خانوادمه پس ممنون میشم خودتون
یه جوری این مسخره بازی رو کنسل کنید!
۴.۴k
۲۰ آذر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.