قسمت نودو هفت
#قسمت نودو هفت
امیر چند بار جلوی راهم سبز شد..
ولی بدون اینکه توجهی کنم سواره تاکسی میشدم و میرفتم خونه..
بابا رو درک نمیکردم.
چطور میتونه راضی بشه دخترش ذره ذره جلوش آب بشه و کاره خودشو بکنه؟
اون شب و خوب یادمه..
شب قبل از مراسم عقد بود...
دراز کشیده بودم رو تخت و مثل همیشه خیره ی دیوار بودم..
در اتاقم باز شد..
نگاه کردم ببینم کیه..
ولی این عطر.. عطر تن مهتابم بود..
مهتابی که یک و ماه و نیم بود دیگه حسش نکرده بود..
یک ماه و نیم بود صدای دوستت دارم هاش و نشنیده بودم..
رو تختم نشست. دستم و گرفت.. قلبم لرزید.. لبخند نشست رو لبم..
پس هنوزم دوستم داره.. هنوزم میخوادم.. با این فکر نشستم و نگاهش کردم..
چقدر دلم تنگش بود.. دستاش و دوره شونه هام حلقه کرد و بغلم کرد.
بغلش کردم و به خودم فشارش دادم..
میخواستم تمام این مدتی که بود و نداشتمش و یادم بره..
عطر تنش و بو کشیدم..
دوست داشتنش تمومی نداشت..
از من جدا شد و خیره ی چشمام شد..
_ میشه حرف بزنیم؟
_ آره عزیزم..
نگاهش و به انگشتاش دوخت و شروع کرد
_ آرشیدا نمیدونم چقدر از رفتارم فهمیدی که سرد شدم.. فکر میکردم حسم به تو عشقه! فکر میکردم ما میتونیم زوج
خوبی باشیم.. ولی آرشیدا من قبل تو دوست پسر داشتم.. خیلیم دوستش داشتم.. یک ماهی هم هست که با یه پسری
دوباره آشنا شدم..
آرشیدا حس من به تو یا هوس بود.. میدونی یه جورایی دوست داشتم تجربه کنم بودن با یه همجنس چطوریه.. یه جور
کنجکاوی بچه گانه ولی خب دیدم تهه تهش هیچی نیست.. من و تو نمیتونیم ازدواج کنیم نمیتونیم بچه دار بشیم نمیتونیم
آینده ای داشته باشیم.. حتی نمیتونیم به عنوان عشق همدگیر و به بقیه معرفی کنیم .. همه چیِ ما باید قایمکی باشه..
من آدمِ اینجور رابطه ای نیستم.. اگه به خاطره من داری با انتخاب خانوادت مخالفت میکنی اینکار و نکن.. فردا ازدواج
کن و زندگی جدیدت و بساز.. به پای عشق من نشین.. من خیلی وقته تو رو فراموش کردم.. تو دیگه یه معشوقه
نیستی.. تو الان فقط حکمِ دختره طبقه ی بالایی رو برام داری.. برات آرزوی خوشبختی میکنم..
مهتاب گفت و نشنید صدای شکستن قلبمو
مهتاب گفت و ندید غمِ نگاهمو
مهتاب گفت و نفهمید بغض گلومو
مهتاب گفت و ندید از بین رفتن باورمو
مگه میشه سه سال لحظه های در کنار هم بودنمون و یادش بره؟
میتونه اون همه عشق و فراموش کنه؟
مهتاب چیکار کردی با من و خودت؟
چیکار؟
انقدر تو بهت بودم که نفهمیدم کی رفت.. کی در بسته شد..
کی صبح شد.
ساعت 7 آماده و حاضر بودم وسیله هایی هم که نیاز داشتم تو یه کیف بزرگ گذاشته بودم و رو مبل منتظر بودم خاله
بیاد زنگ بزنه..
مهتاب و دوست داشتم! بیشتر از اون چه که فکرش و میکردم ولی اون بدجوری داغونم کرد..
بدجوری نادیدم گرفت..
ID instagram : saraatork سارا ترک رمان لذتی از جنس گناه
حرفاش جای هیچ تلاشی رو واسه ادامه برام نزاشت..
انقدر سنگین بود معنیش که هنوزم باورم نمیشه..
منِ ساده رو بگو فکر میکردم چون برام خواستگار اومده از من ناراحته نگو سرش به یکی دیگه گرم شده..
تموم این مدتی که من داشتم میسوختم.. داشتم تمام نیروم و میزاشتم تا بقیه رو متقاعد کنم حتما بهم میخندیده..
ولی من آدمی نبودم که بخوام تسلیمش بشم!
من یه بار با یه اتفاق بدجوری تو بچگیم شکستم و زندگیم بهم ریخت.. ولی این دفعه نمیزارم مهتاب دوباره خرابش
کنه..
کم واسه ساختن شخصیتم تلاش نکردم
جوری رفتار میکنم که پشیمون بشی..
کاری میکنم که آرزوی یه لحظه از گذشته رو بکنی..
من و تو با هم آروم بودیم..
آرامشتو ازت میگیرم..
فک میکنی میشینم و پس زده شدنم و میبینم؟
فکر میکنی میشینم خندیدنت با بقیه رو نگاه میکنم و اشک میریزم؟
نه عزیزم...
کاری میکنم هزار بار پشیمون بشی از نخواستنم!
عشقت و همیشه تو قلبم دارم..
کاری میکنی خودت بیای دوباره اون سه سال و از سر بگیریم..
کاری میکنم برگردی تو بغل خودم..
خاله با کلیدی که از خونمون داشت در و باز کرد و داخل شد..
با دیدنم ترسید و دستش گذاشت رو قلبش
_ وای ترسوندیم آرشیدا
بلند شدم_ صبح بخیر خاله ی عزیزممم
بهم نگاهی کرد و با تعجب پرسید
امیر چند بار جلوی راهم سبز شد..
ولی بدون اینکه توجهی کنم سواره تاکسی میشدم و میرفتم خونه..
بابا رو درک نمیکردم.
چطور میتونه راضی بشه دخترش ذره ذره جلوش آب بشه و کاره خودشو بکنه؟
اون شب و خوب یادمه..
شب قبل از مراسم عقد بود...
دراز کشیده بودم رو تخت و مثل همیشه خیره ی دیوار بودم..
در اتاقم باز شد..
نگاه کردم ببینم کیه..
ولی این عطر.. عطر تن مهتابم بود..
مهتابی که یک و ماه و نیم بود دیگه حسش نکرده بود..
یک ماه و نیم بود صدای دوستت دارم هاش و نشنیده بودم..
رو تختم نشست. دستم و گرفت.. قلبم لرزید.. لبخند نشست رو لبم..
پس هنوزم دوستم داره.. هنوزم میخوادم.. با این فکر نشستم و نگاهش کردم..
چقدر دلم تنگش بود.. دستاش و دوره شونه هام حلقه کرد و بغلم کرد.
بغلش کردم و به خودم فشارش دادم..
میخواستم تمام این مدتی که بود و نداشتمش و یادم بره..
عطر تنش و بو کشیدم..
دوست داشتنش تمومی نداشت..
از من جدا شد و خیره ی چشمام شد..
_ میشه حرف بزنیم؟
_ آره عزیزم..
نگاهش و به انگشتاش دوخت و شروع کرد
_ آرشیدا نمیدونم چقدر از رفتارم فهمیدی که سرد شدم.. فکر میکردم حسم به تو عشقه! فکر میکردم ما میتونیم زوج
خوبی باشیم.. ولی آرشیدا من قبل تو دوست پسر داشتم.. خیلیم دوستش داشتم.. یک ماهی هم هست که با یه پسری
دوباره آشنا شدم..
آرشیدا حس من به تو یا هوس بود.. میدونی یه جورایی دوست داشتم تجربه کنم بودن با یه همجنس چطوریه.. یه جور
کنجکاوی بچه گانه ولی خب دیدم تهه تهش هیچی نیست.. من و تو نمیتونیم ازدواج کنیم نمیتونیم بچه دار بشیم نمیتونیم
آینده ای داشته باشیم.. حتی نمیتونیم به عنوان عشق همدگیر و به بقیه معرفی کنیم .. همه چیِ ما باید قایمکی باشه..
من آدمِ اینجور رابطه ای نیستم.. اگه به خاطره من داری با انتخاب خانوادت مخالفت میکنی اینکار و نکن.. فردا ازدواج
کن و زندگی جدیدت و بساز.. به پای عشق من نشین.. من خیلی وقته تو رو فراموش کردم.. تو دیگه یه معشوقه
نیستی.. تو الان فقط حکمِ دختره طبقه ی بالایی رو برام داری.. برات آرزوی خوشبختی میکنم..
مهتاب گفت و نشنید صدای شکستن قلبمو
مهتاب گفت و ندید غمِ نگاهمو
مهتاب گفت و نفهمید بغض گلومو
مهتاب گفت و ندید از بین رفتن باورمو
مگه میشه سه سال لحظه های در کنار هم بودنمون و یادش بره؟
میتونه اون همه عشق و فراموش کنه؟
مهتاب چیکار کردی با من و خودت؟
چیکار؟
انقدر تو بهت بودم که نفهمیدم کی رفت.. کی در بسته شد..
کی صبح شد.
ساعت 7 آماده و حاضر بودم وسیله هایی هم که نیاز داشتم تو یه کیف بزرگ گذاشته بودم و رو مبل منتظر بودم خاله
بیاد زنگ بزنه..
مهتاب و دوست داشتم! بیشتر از اون چه که فکرش و میکردم ولی اون بدجوری داغونم کرد..
بدجوری نادیدم گرفت..
ID instagram : saraatork سارا ترک رمان لذتی از جنس گناه
حرفاش جای هیچ تلاشی رو واسه ادامه برام نزاشت..
انقدر سنگین بود معنیش که هنوزم باورم نمیشه..
منِ ساده رو بگو فکر میکردم چون برام خواستگار اومده از من ناراحته نگو سرش به یکی دیگه گرم شده..
تموم این مدتی که من داشتم میسوختم.. داشتم تمام نیروم و میزاشتم تا بقیه رو متقاعد کنم حتما بهم میخندیده..
ولی من آدمی نبودم که بخوام تسلیمش بشم!
من یه بار با یه اتفاق بدجوری تو بچگیم شکستم و زندگیم بهم ریخت.. ولی این دفعه نمیزارم مهتاب دوباره خرابش
کنه..
کم واسه ساختن شخصیتم تلاش نکردم
جوری رفتار میکنم که پشیمون بشی..
کاری میکنم که آرزوی یه لحظه از گذشته رو بکنی..
من و تو با هم آروم بودیم..
آرامشتو ازت میگیرم..
فک میکنی میشینم و پس زده شدنم و میبینم؟
فکر میکنی میشینم خندیدنت با بقیه رو نگاه میکنم و اشک میریزم؟
نه عزیزم...
کاری میکنم هزار بار پشیمون بشی از نخواستنم!
عشقت و همیشه تو قلبم دارم..
کاری میکنی خودت بیای دوباره اون سه سال و از سر بگیریم..
کاری میکنم برگردی تو بغل خودم..
خاله با کلیدی که از خونمون داشت در و باز کرد و داخل شد..
با دیدنم ترسید و دستش گذاشت رو قلبش
_ وای ترسوندیم آرشیدا
بلند شدم_ صبح بخیر خاله ی عزیزممم
بهم نگاهی کرد و با تعجب پرسید
۱۵.۹k
۲۰ آذر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.