پارتـ ۹ رمانـ funny girls
پارتـ ۹ رمانـ funny girls
(جنی)داشتمـ شرابـ میخوردم و به دیشب فکر میکردم وقتی ویکی و لیان و میتسو اومدن خونه و خیلی شور و شوق داشتن ، تو بالکن بودم و حالم زیاد میزون نبود ، انا و سولیم که از صبح تا الان دارن کثیف بازی در میارن(کیک پزی) یهـ احظه هم امون نمیدن اخر سرم اومدن تو اتاقم ، اتاقمو ریدن بهم بزغاله ها ( ینی منظورش اینه لباساش روغنی بوده و همرو مالیدن به اینور اونور) هیشـــ اخه چه کاریه برو بیرون یه کیک بخر دیه ، داشتم لیوان شرابمو میزاشتم تو کشوی مخفیم که دیدم یه چی بندری میره 😕 😕 😕 عه اینکه بیسیممه ای خدا باز این می نامه اهــ رید به اعصابم بابا یزره وای نمیسن پشت سر هم هی درین درین(منحرف نشین کیثافتا) بیسیمو برداشتم گفتم چته باز که گفت رئیس لو کار داره زود باش بیا ، ای الهی سرقبرت بیام نارنجی بپوشم ، گفتم اوکی و قطع کردم ، تا قطع کردم به این فکر کردم ، اگر قبلا به بچه ها نمیگفتم الان هم پدر خودم در میومد هم سر دخترا کلاه میزاشتم دیه واقعا وقت فکر کودن به چیزی ندارم رفتم سمت کمدمو ست لباس سفید صورتیمو پوشیدمو رفتم بیرون که در حین راه سولی رو دیدم ، تصور کنین موهای چرب و روغنی ، لباس های رنگی شده از رنگ خوراکی ، با قیافه ای تا چن دقیقه دیه نره حموم قیافش ریده به هم میشه بهم گفت کجا میری اباجی که گفتم مردشور خودتو اون قیاوفت ببرن ، نگاش کردمو گفتم دارم میرم پیش رئیس لو ، ابروهاش رفت بالا وقت فکر کردن به این چیزا رو نداشتم زود از خوابگاه زدم بیرون (سولی) وقتی که داشت میرفت سیگارشو روشن کرد و رفت واقعا نگرانشم اخر سر این یه گوهی میخوره ، با فکر اینکه بعد شام باید کیکو بخوریم دهنم اب افتاد خیلی خوشمزه شده بود هعیـــــــ بالاخره انا بام درست کرده بود دیه رتم تو اتاقمـ با گوشیم رفتم سمت حموم چیه خوووووو گوشیمو با اون اهنگی که تازگی میتسو برام فرستاده بود هماهنگ کردم و گذاشتمش و خودمو به شدت تکون میدادم حتی شامپو هارو برداشته بودم و جای میکروفون گرفته بودم ، اصن یه حاولی داد جاتون خالی ، ایشالا فرصت گیر بیاد یبار دسته جمعی بریمــــ عه عه عه اخـ .... هیشی نشد دوس دوسیا فقط لیز خوردم😄 😄 😄
با خنده خودمو جمع کردمو از حموم اومدم بیرون(انا) اهنگی که میتسو داده بود براش برای میتسو و سولی لباس می دوختم لباسش طرح جالبی بود شلوارت لی بالا زانو سرمه ای با شومیز های البالوییه ساده که با کتونی های قرمز و سرمه ای که براشون خریده بودم در حال دوختنش به کیک درست کردن خودمو سولی افتادم که همش گندکاری میکرد اما من همیشه یاد دادن و اموزش و رو دوست داشتم وقتی با سولی بودمو چیزهایی که خودم بلد بودم رو بهش یاد میدادم به فکر مامانم میوفتادم یهو گریم گرفت خیلی وقت بود سر خاکش نرفته بودم(با عذرخواهی از اناجان) بعد اینکه لباساشونو دوختم البته بعد ۴ ساعت رفتم لباسای قرمزمو پوشیدم
رفتم بیرون به سمت قبرستونی که مامانم توش بود حرکت کردم وقتی رسیدم سر مزارش با دیدن اسمش مزارش گریموا رها کردم دیه به هیچی فکر نمیکردم فقط به گذشتم فکر میکردم به اینکه قبلا پیشمون بود ، به اینکه فقط دخترا میتونن درکم کنن ، از سولی ممنون بودم ، مامانی قربونت برم ببخشید عشقم مامانی قدرتو ندونستم😭 😭 😭
(لیصا) انا خیلی وقت بود رفته بود نیومده بودی من و سولی و جنی ای که برگشته بود منتظرش بودیم چون بقیه رفته بودن مصاحبه خیلی نگرانش بودم هی به گوشیش زنگ میزدم جواب نمیداد هر کدوم از بچه ها یه رفتیم جنی رفت خونه انا ک کلیدشو داشت ، سولی رفت سمت جای مورد علاقه انا ینی ابشار منم رفتم سمت مزار مادرش وقتی رسیدم هیشکی نبود به دخترا زنگ زدم اونام میگفتن هیشکی نیس
دلم همش گواه بد میداد همش نفوس بد میزدم انگار یه اتفاقایی داره میفته ای خدا اخه ینی چی کجا میتونه باشه الان به تیفی هم زنگ بزنم سرش شلوغه و سر مصاحبس دیه داشتم سکته میکردم هر جور فکر میکردم که کدوم گوری رفته با خودم میگفتم همچین چیزی نیس(انا) میخواستم برگردم اما یهو ترسیدم که در همین حین یهو یکی از پشت با یه دستمال که گذااشت رو بینیم بیهوشم کرد
.
.
.
😘 😘 😘
(جنی)داشتمـ شرابـ میخوردم و به دیشب فکر میکردم وقتی ویکی و لیان و میتسو اومدن خونه و خیلی شور و شوق داشتن ، تو بالکن بودم و حالم زیاد میزون نبود ، انا و سولیم که از صبح تا الان دارن کثیف بازی در میارن(کیک پزی) یهـ احظه هم امون نمیدن اخر سرم اومدن تو اتاقم ، اتاقمو ریدن بهم بزغاله ها ( ینی منظورش اینه لباساش روغنی بوده و همرو مالیدن به اینور اونور) هیشـــ اخه چه کاریه برو بیرون یه کیک بخر دیه ، داشتم لیوان شرابمو میزاشتم تو کشوی مخفیم که دیدم یه چی بندری میره 😕 😕 😕 عه اینکه بیسیممه ای خدا باز این می نامه اهــ رید به اعصابم بابا یزره وای نمیسن پشت سر هم هی درین درین(منحرف نشین کیثافتا) بیسیمو برداشتم گفتم چته باز که گفت رئیس لو کار داره زود باش بیا ، ای الهی سرقبرت بیام نارنجی بپوشم ، گفتم اوکی و قطع کردم ، تا قطع کردم به این فکر کردم ، اگر قبلا به بچه ها نمیگفتم الان هم پدر خودم در میومد هم سر دخترا کلاه میزاشتم دیه واقعا وقت فکر کودن به چیزی ندارم رفتم سمت کمدمو ست لباس سفید صورتیمو پوشیدمو رفتم بیرون که در حین راه سولی رو دیدم ، تصور کنین موهای چرب و روغنی ، لباس های رنگی شده از رنگ خوراکی ، با قیافه ای تا چن دقیقه دیه نره حموم قیافش ریده به هم میشه بهم گفت کجا میری اباجی که گفتم مردشور خودتو اون قیاوفت ببرن ، نگاش کردمو گفتم دارم میرم پیش رئیس لو ، ابروهاش رفت بالا وقت فکر کردن به این چیزا رو نداشتم زود از خوابگاه زدم بیرون (سولی) وقتی که داشت میرفت سیگارشو روشن کرد و رفت واقعا نگرانشم اخر سر این یه گوهی میخوره ، با فکر اینکه بعد شام باید کیکو بخوریم دهنم اب افتاد خیلی خوشمزه شده بود هعیـــــــ بالاخره انا بام درست کرده بود دیه رتم تو اتاقمـ با گوشیم رفتم سمت حموم چیه خوووووو گوشیمو با اون اهنگی که تازگی میتسو برام فرستاده بود هماهنگ کردم و گذاشتمش و خودمو به شدت تکون میدادم حتی شامپو هارو برداشته بودم و جای میکروفون گرفته بودم ، اصن یه حاولی داد جاتون خالی ، ایشالا فرصت گیر بیاد یبار دسته جمعی بریمــــ عه عه عه اخـ .... هیشی نشد دوس دوسیا فقط لیز خوردم😄 😄 😄
با خنده خودمو جمع کردمو از حموم اومدم بیرون(انا) اهنگی که میتسو داده بود براش برای میتسو و سولی لباس می دوختم لباسش طرح جالبی بود شلوارت لی بالا زانو سرمه ای با شومیز های البالوییه ساده که با کتونی های قرمز و سرمه ای که براشون خریده بودم در حال دوختنش به کیک درست کردن خودمو سولی افتادم که همش گندکاری میکرد اما من همیشه یاد دادن و اموزش و رو دوست داشتم وقتی با سولی بودمو چیزهایی که خودم بلد بودم رو بهش یاد میدادم به فکر مامانم میوفتادم یهو گریم گرفت خیلی وقت بود سر خاکش نرفته بودم(با عذرخواهی از اناجان) بعد اینکه لباساشونو دوختم البته بعد ۴ ساعت رفتم لباسای قرمزمو پوشیدم
رفتم بیرون به سمت قبرستونی که مامانم توش بود حرکت کردم وقتی رسیدم سر مزارش با دیدن اسمش مزارش گریموا رها کردم دیه به هیچی فکر نمیکردم فقط به گذشتم فکر میکردم به اینکه قبلا پیشمون بود ، به اینکه فقط دخترا میتونن درکم کنن ، از سولی ممنون بودم ، مامانی قربونت برم ببخشید عشقم مامانی قدرتو ندونستم😭 😭 😭
(لیصا) انا خیلی وقت بود رفته بود نیومده بودی من و سولی و جنی ای که برگشته بود منتظرش بودیم چون بقیه رفته بودن مصاحبه خیلی نگرانش بودم هی به گوشیش زنگ میزدم جواب نمیداد هر کدوم از بچه ها یه رفتیم جنی رفت خونه انا ک کلیدشو داشت ، سولی رفت سمت جای مورد علاقه انا ینی ابشار منم رفتم سمت مزار مادرش وقتی رسیدم هیشکی نبود به دخترا زنگ زدم اونام میگفتن هیشکی نیس
دلم همش گواه بد میداد همش نفوس بد میزدم انگار یه اتفاقایی داره میفته ای خدا اخه ینی چی کجا میتونه باشه الان به تیفی هم زنگ بزنم سرش شلوغه و سر مصاحبس دیه داشتم سکته میکردم هر جور فکر میکردم که کدوم گوری رفته با خودم میگفتم همچین چیزی نیس(انا) میخواستم برگردم اما یهو ترسیدم که در همین حین یهو یکی از پشت با یه دستمال که گذااشت رو بینیم بیهوشم کرد
.
.
.
😘 😘 😘
۸.۵k
۲۳ بهمن ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۷۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.