رمان همزاد
رمان همزاد
پارت ۵۱
#آدین
لیوان قهوه ای جلوی دیدمو از ضربانم گرفت،شرمو بلند به سمتش برگردوندم و بهش نگاه کردم آراز بود ولی نه اون آراز یک سال پیش جلتیمنیش همه دخترا را به عرش می اورد پس کجاس اون چشم هایی که از شیطنت برق میزد؟چرا این نگاه آبی شده غمگین؟...لیوان قهوه رو ازش گرفتم و قبل از اینکه پشت به نرده ی تراس بشم به نور که توی آب بود نگاه کردم و از خنده هاش جون گرفتم....روبه آراز گفتم:
-بگو میشنم...بگو کی؟
آراز با تعجب گفت:کی!
ی ابرومو بالا دادم وگفتم:
-کی غم چشماتو به وجود اورد؟بگو کی آرازی که تو چشماش هر معنی جار میزد جز غم..بگو کی عشقو تو دلت کاشته؟
دستاشو تو موهاش فروکرد و شروع کرد با اعصبانیت کشیدن موهای طلایش و نفس عمیق می کشید...بله داداشم عشق همینه یهو بدون هیچ خبری میاد و قلبتو تسخیر میکنه...
لیوان قهوه رو روی میز گذاشتم و به سمتش رفتم و بازوشو گرفتم و روی صندلی نشوندمش دستشو روی زانوش گذاشت و سرشو با دستاش گرفت کنارش نشستم و آروم شروع کردم به ماساژ شونه هاش هیچی نگم خواستم خودش شروع کنه...که کرد.
-داشتم قدم میزدم و فکر میکردم صدای نالشو کسیو شنیدم وبه سمتش رفتم توی خودش جمع شده بود و از سرما میلرزید وقتی صداش کردم سرشو بلند کرد...همونجا بود قلبم لرزید اونم نه ی لرزش عادی...دیگع فکرمو درگیر خودش کرد...آخه چطور ی آدم میتونه تو اولین نگاه عاشق بشه..
-چرا نشه داداش چرا آدم نمی تونه توی اولین نگاه عاشق شه؟
من..من عاشق شدم...اونم تو اولین نگاه...برای اولین بار خیره به جنگل سبزی شدم که قلبم لرزید طوری که میخواست از سینم بیرون بزنه...بعدش فهمیدم کسی که قراره باش نامزد کنم خمون دختر چشم سبزیه که به شدت از سگ و حیوانات میترسه اون لحظه فقط خداروشکر کردم....خوب بعدش؟
-بردمش خونه پاشویش کردم بردمش خونشون و خوبیش این بود اون لحظه فهمیدم ایرانین و واسه کار پدرش ترکیه رفته بودن خلاصه توی فرودگاه با کلاه طوسی که به موهای مشکی فرش میومد دیدمش و..وقتی چشماشو دیدم انگار..تبدیل به سیخ داغی شدو وارد قلبم شد...منو شناخت..خواست چیزی بهم بگه..میفهی..ولی نشد..و بعدش که..
-بعدش چی؟
-ععع آدرینا نکن..ععع آدرینا...خیس خیس شدم..
-برو ببین آدرینا چیکار کرده با نور که نور کم حرف حرف اومد...ععع معذرت نورخانم..
چشم غره ای براش رفتم و گفتم:
-بحثو عوض نکن بعدش؟
-هیچی بابا...اگه ی روزی خودمم تونستم باهاش کنار بیام حتما بهت میگم.
-باشع هرجور مایلی.
لیوان قهوه رو برداشتم و دیدم پفف قهوه سرده...باآراز طبقه پایین رفتیم که بادهن باز به مامان و بابا خیره شدم مامان روی مبل وایستاده بود و جیغ میغ میکرد و بابا هم سرشو با دستاش گرفته بود...نوچ نوچ دعوا نگرفتن..داشتن فوتبال نگاه میکردن اونم چی بازی استقلال و فولاد..
مامان آرزو:حالا چپ راست بده هر وری دلت خواست آره آره گل دوم جــــــــون
بابا آرش: میبینیم خانوم آخر استقلال هرکاری کنه بالای جدول نمیاد.
مامان:چــــــــی؟آرش عصبـــــانیـــــــم نکنــــــــا .
-مامان داری چیکار میکنی توکه اصلا اهل فوتبال نیستی.
مامان:کی گفته نیستم من تا این بابای تورو به ضایع نکن آرزو نیستم.
آراز:خاله جونم مگه شما اهل گلف نبودین؟فوتبال چی خالی خوشگلم باید بشینی حرص بخوری.الان من مگه فوتبال میبینم نه
بعد مسخره حساب دستشو روی پوستش کشید و گفت:
-نگاه خاله جونم فوتبال نگاه نمی کنم صورتم انقدر صافه وگرنه نگاه میکردم که دیگع هیچی.
مامان ی نگاه به
آراز کردکه آراز سرشو تکون داد
ی نگاه به من کرد که سرمو به نشونه آره تکون دادم
ی نگاه به عموارشیا کرد که اونم به نشونه آره سرشو تکون داد.
اما به بابا نگاه کرد..
که با لبخند شیطونی به مامان نگاه کرد وگفت:
-خوب خانم خوشگلم توکه طاقت و جنبه دیدن فوتبالو نداری مجبور نیستی نگاه کنی تازه چه نگاه کنی چه نکنی پرسپولیس بالای جدوله خانومی.
همین کافی بود که مامان به جیغ و عصبانیتش ادامه بده و باعث بلند شدن خنده بابا و عمو بشه الهی چطوری مامانمو ازیت میکنن الان مامان من بجای این جیغاش باید توی جکوزی با بستنی شکلاتیش می بود...
با آراز از خونه خارج شدیم و به سمت ساحل رفتیم..جای تعجب بود که از اشکان خبری نبود این پسر هم مشکوک میزد.
وارد ساحل شدیم،که دیدم بله اشکان با ی ماهی کوچیک مرده داره نورو دنبال میکنه نورم که از همه جونورات بدش میاد فرقیم نمیکنه کوچیک باشه یا بزرگ دیدم نور داره با سرهت به سمتم میاد.. چه قدر خوبه که واسه عشقت قهرمان باشی..
به سمتش رفتم و از پاهاش بلندش کردم اونم دستاشو دور گردنم حلقه کرد و سرشو تو گوشم برد و سریع گفت:
-آدین تروخدا برو الان اون ماهی پر از میکروب میره تو لباسم..
خنده ای کردم وگفتم:
-ععع چه جالب وایستا ببینم ماهی پر از میکروب بره تو لباست چه شکلی میشی.
نور شروع کرد به ت
پارت ۵۱
#آدین
لیوان قهوه ای جلوی دیدمو از ضربانم گرفت،شرمو بلند به سمتش برگردوندم و بهش نگاه کردم آراز بود ولی نه اون آراز یک سال پیش جلتیمنیش همه دخترا را به عرش می اورد پس کجاس اون چشم هایی که از شیطنت برق میزد؟چرا این نگاه آبی شده غمگین؟...لیوان قهوه رو ازش گرفتم و قبل از اینکه پشت به نرده ی تراس بشم به نور که توی آب بود نگاه کردم و از خنده هاش جون گرفتم....روبه آراز گفتم:
-بگو میشنم...بگو کی؟
آراز با تعجب گفت:کی!
ی ابرومو بالا دادم وگفتم:
-کی غم چشماتو به وجود اورد؟بگو کی آرازی که تو چشماش هر معنی جار میزد جز غم..بگو کی عشقو تو دلت کاشته؟
دستاشو تو موهاش فروکرد و شروع کرد با اعصبانیت کشیدن موهای طلایش و نفس عمیق می کشید...بله داداشم عشق همینه یهو بدون هیچ خبری میاد و قلبتو تسخیر میکنه...
لیوان قهوه رو روی میز گذاشتم و به سمتش رفتم و بازوشو گرفتم و روی صندلی نشوندمش دستشو روی زانوش گذاشت و سرشو با دستاش گرفت کنارش نشستم و آروم شروع کردم به ماساژ شونه هاش هیچی نگم خواستم خودش شروع کنه...که کرد.
-داشتم قدم میزدم و فکر میکردم صدای نالشو کسیو شنیدم وبه سمتش رفتم توی خودش جمع شده بود و از سرما میلرزید وقتی صداش کردم سرشو بلند کرد...همونجا بود قلبم لرزید اونم نه ی لرزش عادی...دیگع فکرمو درگیر خودش کرد...آخه چطور ی آدم میتونه تو اولین نگاه عاشق بشه..
-چرا نشه داداش چرا آدم نمی تونه توی اولین نگاه عاشق شه؟
من..من عاشق شدم...اونم تو اولین نگاه...برای اولین بار خیره به جنگل سبزی شدم که قلبم لرزید طوری که میخواست از سینم بیرون بزنه...بعدش فهمیدم کسی که قراره باش نامزد کنم خمون دختر چشم سبزیه که به شدت از سگ و حیوانات میترسه اون لحظه فقط خداروشکر کردم....خوب بعدش؟
-بردمش خونه پاشویش کردم بردمش خونشون و خوبیش این بود اون لحظه فهمیدم ایرانین و واسه کار پدرش ترکیه رفته بودن خلاصه توی فرودگاه با کلاه طوسی که به موهای مشکی فرش میومد دیدمش و..وقتی چشماشو دیدم انگار..تبدیل به سیخ داغی شدو وارد قلبم شد...منو شناخت..خواست چیزی بهم بگه..میفهی..ولی نشد..و بعدش که..
-بعدش چی؟
-ععع آدرینا نکن..ععع آدرینا...خیس خیس شدم..
-برو ببین آدرینا چیکار کرده با نور که نور کم حرف حرف اومد...ععع معذرت نورخانم..
چشم غره ای براش رفتم و گفتم:
-بحثو عوض نکن بعدش؟
-هیچی بابا...اگه ی روزی خودمم تونستم باهاش کنار بیام حتما بهت میگم.
-باشع هرجور مایلی.
لیوان قهوه رو برداشتم و دیدم پفف قهوه سرده...باآراز طبقه پایین رفتیم که بادهن باز به مامان و بابا خیره شدم مامان روی مبل وایستاده بود و جیغ میغ میکرد و بابا هم سرشو با دستاش گرفته بود...نوچ نوچ دعوا نگرفتن..داشتن فوتبال نگاه میکردن اونم چی بازی استقلال و فولاد..
مامان آرزو:حالا چپ راست بده هر وری دلت خواست آره آره گل دوم جــــــــون
بابا آرش: میبینیم خانوم آخر استقلال هرکاری کنه بالای جدول نمیاد.
مامان:چــــــــی؟آرش عصبـــــانیـــــــم نکنــــــــا .
-مامان داری چیکار میکنی توکه اصلا اهل فوتبال نیستی.
مامان:کی گفته نیستم من تا این بابای تورو به ضایع نکن آرزو نیستم.
آراز:خاله جونم مگه شما اهل گلف نبودین؟فوتبال چی خالی خوشگلم باید بشینی حرص بخوری.الان من مگه فوتبال میبینم نه
بعد مسخره حساب دستشو روی پوستش کشید و گفت:
-نگاه خاله جونم فوتبال نگاه نمی کنم صورتم انقدر صافه وگرنه نگاه میکردم که دیگع هیچی.
مامان ی نگاه به
آراز کردکه آراز سرشو تکون داد
ی نگاه به من کرد که سرمو به نشونه آره تکون دادم
ی نگاه به عموارشیا کرد که اونم به نشونه آره سرشو تکون داد.
اما به بابا نگاه کرد..
که با لبخند شیطونی به مامان نگاه کرد وگفت:
-خوب خانم خوشگلم توکه طاقت و جنبه دیدن فوتبالو نداری مجبور نیستی نگاه کنی تازه چه نگاه کنی چه نکنی پرسپولیس بالای جدوله خانومی.
همین کافی بود که مامان به جیغ و عصبانیتش ادامه بده و باعث بلند شدن خنده بابا و عمو بشه الهی چطوری مامانمو ازیت میکنن الان مامان من بجای این جیغاش باید توی جکوزی با بستنی شکلاتیش می بود...
با آراز از خونه خارج شدیم و به سمت ساحل رفتیم..جای تعجب بود که از اشکان خبری نبود این پسر هم مشکوک میزد.
وارد ساحل شدیم،که دیدم بله اشکان با ی ماهی کوچیک مرده داره نورو دنبال میکنه نورم که از همه جونورات بدش میاد فرقیم نمیکنه کوچیک باشه یا بزرگ دیدم نور داره با سرهت به سمتم میاد.. چه قدر خوبه که واسه عشقت قهرمان باشی..
به سمتش رفتم و از پاهاش بلندش کردم اونم دستاشو دور گردنم حلقه کرد و سرشو تو گوشم برد و سریع گفت:
-آدین تروخدا برو الان اون ماهی پر از میکروب میره تو لباسم..
خنده ای کردم وگفتم:
-ععع چه جالب وایستا ببینم ماهی پر از میکروب بره تو لباست چه شکلی میشی.
نور شروع کرد به ت
۲۰.۷k
۰۹ اسفند ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.