داستان
#داستان
سلام
چند روز پیش ساعت های 8 و 9 شب مادرم گفت سرم بدجوری درد می کنه. بعد از مدتی که حالش خوب نشد پدرم گفت بیا بریم بیمارستان،اوناهم همراه برادرم رفتن بیمارستان منم همراهشون تا درب خونه رفتم ولی بعد از رفتنشون وقتی وارد خونه شدم احساس می کردم یک حس بسیار بدی تمام وجودمو گرفته.
خب گذشت بعد از یک نیم ساعتی ناگهان برق اشپزخونه مون روشن شد منم که زیاد آدم ترسویی نیستم زیاد توجه نکردم پس واسه همین رفتم و برقو خاموش کردم در راه برگشتم ناگهان برق کل خونه قطع شد. صدای خنده خفیفی به گوشم می خورد منم کمکم داشتم می ترسیدم بعد از یک ربع دوباره برق وصل شد اما اینبار دوتا عروسکی که برادرم از خدابیامرز مادربزرگم گرفته بود وسط هال بودن داشتن بهم نگاه می کردن یک نگاه بسیار سنگین و ترسناک. من احمق هم به جای اینکه از خونه برم بیرون رفتم اشپزخونه و یک چاقو تیز و بزرگ برداشتم وقتی دوباره وارد هال شدم اینبار عروسکها تو جایی که قبلا دیدم نبودن انگار کسی جابهجاشون کرده بود.یکیشون داشت به پشت سرم اشاره می کرد منم وقتی به پشت سرم نگاه کردم چشمتون روز بد نبینه یک موجود سیاه، با دو چشم سرخ و بدون دماغ داشت بهم نگاه می کرد از دهنش چیز قرمز رنگی بیرون می یومد که فکر کنم خون بود منم بدون اینکه خودم بخوام بر روی زمین افتادم اون موجود به جای پا سم داشت بعد از چند ثانیه بیهوش شدم و دیگه نفهمیدم چی شد.با صدای پدرم به هوش اومدم وقتی ماجرا رو براش تعریف کردم بهم می خندید و هنوز کسی حرفامو باور نکرده.
ببخشید طولانی شد
سلام
چند روز پیش ساعت های 8 و 9 شب مادرم گفت سرم بدجوری درد می کنه. بعد از مدتی که حالش خوب نشد پدرم گفت بیا بریم بیمارستان،اوناهم همراه برادرم رفتن بیمارستان منم همراهشون تا درب خونه رفتم ولی بعد از رفتنشون وقتی وارد خونه شدم احساس می کردم یک حس بسیار بدی تمام وجودمو گرفته.
خب گذشت بعد از یک نیم ساعتی ناگهان برق اشپزخونه مون روشن شد منم که زیاد آدم ترسویی نیستم زیاد توجه نکردم پس واسه همین رفتم و برقو خاموش کردم در راه برگشتم ناگهان برق کل خونه قطع شد. صدای خنده خفیفی به گوشم می خورد منم کمکم داشتم می ترسیدم بعد از یک ربع دوباره برق وصل شد اما اینبار دوتا عروسکی که برادرم از خدابیامرز مادربزرگم گرفته بود وسط هال بودن داشتن بهم نگاه می کردن یک نگاه بسیار سنگین و ترسناک. من احمق هم به جای اینکه از خونه برم بیرون رفتم اشپزخونه و یک چاقو تیز و بزرگ برداشتم وقتی دوباره وارد هال شدم اینبار عروسکها تو جایی که قبلا دیدم نبودن انگار کسی جابهجاشون کرده بود.یکیشون داشت به پشت سرم اشاره می کرد منم وقتی به پشت سرم نگاه کردم چشمتون روز بد نبینه یک موجود سیاه، با دو چشم سرخ و بدون دماغ داشت بهم نگاه می کرد از دهنش چیز قرمز رنگی بیرون می یومد که فکر کنم خون بود منم بدون اینکه خودم بخوام بر روی زمین افتادم اون موجود به جای پا سم داشت بعد از چند ثانیه بیهوش شدم و دیگه نفهمیدم چی شد.با صدای پدرم به هوش اومدم وقتی ماجرا رو براش تعریف کردم بهم می خندید و هنوز کسی حرفامو باور نکرده.
ببخشید طولانی شد
۲.۷k
۱۵ اسفند ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.