پارت پنجم
#پارت پنجم
همین که به دو کوچه بالا تر رسیدم با صدای اژیر ماشین پلیس شکم به یقین تبدیل شد که اون خانمه قصد داشت که منو به پلیس تحویل بده پس بگو خانمه قصدش واسه تنها گذاشتن من راحتی من نبوده رفته بود به پلیس زنگ بزنه .
هه دیگه به هیچ کس نمی شه اعتماد کرد.
به ساعت دربو داغون تو دستم نگاه کردم ساعت16/05 دقیقه بود .
دوساعتی از عقد من می گذشت من قرار بود ساعت 14 عقد اون مرتیکه قزمیت شم و .....
آهی از ته دل کشیدم وشروع کردم به راه رفتن کاری جز این نمی تونستم که بکنم انقدر راه رفتم که وقتی سرم رو بلند کردم
خودم رو روبه روی پارک کوچکی دیدم
از کوچیکی عاشق پارک بودم
رو یک صندلی نشستم
و به دور و ورم نگاه کردم بعضی درحال راه رفتن بعضی بازی و بعضی خوش و بش و.....
به رو به رو خیره شدم به این زندگی که داشتم فکر کردم
از وقتی یادم میاد :
مامان در حال پخت و پز بود و ..
و بابا هم همیشه ی خدا با دست های سیاه ودر حال تعمیر ماشین مردم بود
ما فقیر نبودیم که گدایی کنیم ولی اون قدر ها نداشتیم که همیشه چیزی داشته باشیم
خودم همیشه عاشق درس و کتابم بود و دوست داشتم که وکیل بشم داشتم واسه کنکور می خوندم که این بلای اسمانی نازل شد رو زندگی من بد بخت....
بابا یک شب با یه ماشین مدل بالا اومد خونمون و گفت باید تا صبح این ماشین و رو تحویل بده صاحب ماشین قول پول خوبی رو به بابا داده بود اون شب بابا تا ساعت 4 صبح مشغول تعمیر اون ماشین بود .
صبح که می خواستم برم خونه گندم دوستم که وضع مالی خوبی داشتن و اون کتاب های تست زیادی داشت من در عوض تدریس درس هایی که توی اون ها ضعیف بود ازش من کتاب تست های خودش رو قوض می گرفتم
صبح بلند شدم روز چهار شنبه بود چون پیش دانشگاهی بودم چهار شنبه هر هفته تعطیل بودیم .
لباس هام رو پوشیدم و رفتم تو حیاط که بابا رو مشغول صحبت با یه مرد تقربا 50ساله دیدم فکر کنم صاحب ماشین بود اون تا چشمش بهم خورد سر تا پام رو نگاه کرد و چشماش برقی زدن
بی توجه بهش و نگاه هیزش به سمت آشپز خونه رفتم و
با مامان که مشغول بود سلام صبح بخیری گفتم
مامان بهم لقمه ای داد و من راهی خونه گندم دوستم شدم
غافل از این که... .....
نظر بدید لطفا....😃
همین که به دو کوچه بالا تر رسیدم با صدای اژیر ماشین پلیس شکم به یقین تبدیل شد که اون خانمه قصد داشت که منو به پلیس تحویل بده پس بگو خانمه قصدش واسه تنها گذاشتن من راحتی من نبوده رفته بود به پلیس زنگ بزنه .
هه دیگه به هیچ کس نمی شه اعتماد کرد.
به ساعت دربو داغون تو دستم نگاه کردم ساعت16/05 دقیقه بود .
دوساعتی از عقد من می گذشت من قرار بود ساعت 14 عقد اون مرتیکه قزمیت شم و .....
آهی از ته دل کشیدم وشروع کردم به راه رفتن کاری جز این نمی تونستم که بکنم انقدر راه رفتم که وقتی سرم رو بلند کردم
خودم رو روبه روی پارک کوچکی دیدم
از کوچیکی عاشق پارک بودم
رو یک صندلی نشستم
و به دور و ورم نگاه کردم بعضی درحال راه رفتن بعضی بازی و بعضی خوش و بش و.....
به رو به رو خیره شدم به این زندگی که داشتم فکر کردم
از وقتی یادم میاد :
مامان در حال پخت و پز بود و ..
و بابا هم همیشه ی خدا با دست های سیاه ودر حال تعمیر ماشین مردم بود
ما فقیر نبودیم که گدایی کنیم ولی اون قدر ها نداشتیم که همیشه چیزی داشته باشیم
خودم همیشه عاشق درس و کتابم بود و دوست داشتم که وکیل بشم داشتم واسه کنکور می خوندم که این بلای اسمانی نازل شد رو زندگی من بد بخت....
بابا یک شب با یه ماشین مدل بالا اومد خونمون و گفت باید تا صبح این ماشین و رو تحویل بده صاحب ماشین قول پول خوبی رو به بابا داده بود اون شب بابا تا ساعت 4 صبح مشغول تعمیر اون ماشین بود .
صبح که می خواستم برم خونه گندم دوستم که وضع مالی خوبی داشتن و اون کتاب های تست زیادی داشت من در عوض تدریس درس هایی که توی اون ها ضعیف بود ازش من کتاب تست های خودش رو قوض می گرفتم
صبح بلند شدم روز چهار شنبه بود چون پیش دانشگاهی بودم چهار شنبه هر هفته تعطیل بودیم .
لباس هام رو پوشیدم و رفتم تو حیاط که بابا رو مشغول صحبت با یه مرد تقربا 50ساله دیدم فکر کنم صاحب ماشین بود اون تا چشمش بهم خورد سر تا پام رو نگاه کرد و چشماش برقی زدن
بی توجه بهش و نگاه هیزش به سمت آشپز خونه رفتم و
با مامان که مشغول بود سلام صبح بخیری گفتم
مامان بهم لقمه ای داد و من راهی خونه گندم دوستم شدم
غافل از این که... .....
نظر بدید لطفا....😃
۵.۳k
۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.